
امروز....... فرق داره... آره همه چیز داره تغییر میکنه از من گرفته تا او💙

وقتی به سالن غذا رسیدم صبحانه کیک شکلاتی بود همراه با شیر به کلارا سلام کردم..... کلارا سر پیشخدمت عمارت بود زنی که در بچگی با او خاطره های زیادی داشتم ....کلارا ویجنز .... لبخندی زد و به سمتم آمد درحالی که از پشت دست هایش را روی شانه هایم میگذاشت و خودم را در بغلش جا میداد گفت [ سلام لیا... باید بعدا مفصل ماجرای مهمانی دیشب رو برام بگی یا شایدم باید بگم ماجرای نامزدی؟ ] نگرانم بود ... اوهم دیشب به مهمانی آمده بود بنابر این خوب میدانست چه اتفاقی افتاده او حتی از مادرم هم بیشتر نگرانم بود شاید برای همین بود که من مثل جولیا او را با اسم صدا نمی زدم بلکه به او میگفتم مامر ... مامر به زبان یه کشور دیگه به معنای مادر بود لبخندی زدم ( چشم مامر ولی الان بیشتر دلم میخواد باهات صبحانه بخورم میتونم؟).....(البته چرا که نه) قبل از صبحانت باید منتظر پدر و مادر میماندیم.... ده دقیقه گذشت از شدت گرسنگی به خودم میپیچیدم جولیا متوجه ام شد برگشت و بهم لبخندی زد (نگران نباش اشکالی نداره زودتر شروع کنی لیا شاید پدر و مادر مثل همیشه نیان) خواستم چیزی بگویم که میتسوهیده آمد او خدمتکار......(عکس این اسلاید عکس کلارا هست و میتسوهیده رو هم در اسلاید بعد میزارم)...

( عکس رو با کت و شلوار فرض کنین) شخصی پدرم است وقتی بچه بودم با اینکه مرد بود همیشه بامن بازی میکرد البته با من و جولیا به میز نزدیک شد ( ببخشید اما خانم و آقای یوکیمورا نمیتونن بیان فکر کنم باید تنهایی شروع کنید اونها کار دارند) برای اولین بار عصبانی شدم واقعا دلم میخواست برای یک بار هم که شده با آنها غذا بخورم یا برای یک بار هم که شده آنها به من و جولیا اهمیت بدهند میتوانستم موج ناامیدی را در جولیا متوجه شوم قبل از اینکه چیزی بخورم بلند شدم یک دستم را محکم روی میز کوبیدم و گفتم ( چرا باید اصن منتظرشون میموندیم؟ میتونستیم تنهایی شروع کنیم اینقدر منتظر موندم گرسنگیم رفع شد درضمن دیرم هم شده من میرم) همه با تعجب به من خیره شدند جولیا قبل از رفتن جلویم را گرفت ( چی شده لیا؟ هیچوقت اینجوری نبودی) اهمیتی به او ندادم سریع از سالن خارج شدم در ورودی سالن پدر و مادر را دیدم.... پس میخواستند سوپرایزمان کنند. اما دیگر برایم مهم نبود مادرم جلویم را گرفت ( لیا ما واقعا نمیخواستیم.....) نگذاشتم ادامه بدهد (دیگه برام مهم نیست گمونم امروز بتونین یه خانواده ی واقعی باشین... بدون حضور یه فرزند

خونده...... در ضمن جولیا منتظرتونه. نمیخواد زیاد منتظرش بزارین برای کارهای بچه گانه ای مثل سوپرایز. منم میرم مدرسه امروزم ترجیح میدم نزدیکای شب برگردم خوش بگذرونین اگه زیاد بهتون خوش گذشت نظرتون چیه منو برگردونید پیش خانوادم و مجبورم نکنید با کسایی که حکم قریبه رو برام دارن بمـونم.؟.....) خشکشان زده بود این حرفها چه بود؟ حتی خودم هم شرمنده شدم دیوانه شده بودم؟ مادرم عصبانی شد(منظورت چیه لیا؟ تو هیچوقت اینجوری نبودی اگه چیزی شده به ما بگو.... ما.....) ( نظرتون چیه برای یه روز هم که شده بزارین تنها باشم؟) خواست حرف دیگری بزند گمونم میخواست دعوایم کند اهمیت ندادم باز هم بی اهمیتی.....( ولش کن... ببخشید) بعد از گفتن این از در بیرون زدم توی حیاط عمارت متوجه نگاه های متعجب و ناامید جولیا شدم پرده را انداخت.. به من ... به من پشت کرد؟ برگشتم خواستم بگم صبر کن اما نا امید شدم نمیتوانستم بعد حرف هایی که زدم توی چشمشان نگاه کنم پسری را دم در دیدم فهمیدم هیروست

بهم سلام کرد با لبخند ازم استقبال کرد..... یعنی اگر مثل همیشه بودیم... اگر با جولیا و آسونا و ریو اورا میدیدم؟...... چی میشد؟ چگونه میخندیدیم؟ چگونه جولیا هم حقه های من را سوار میکرد؟..... لبخند تلخی زدم و گفتم ( گمونم باید خاله کیوکو رو ببری پیش مادرم از دست من عصبانیه.... خودتم باش برو) (چیزی شد...) حرفش را قطع کردم (میخوام تنها باشم میشه؟) کمی با تعجب بهم نگاه کرد( چه اتفاقی افتاده لیا؟ مثل همیشه نیستی) عصبانی شدم ( پس همه تون منِ قدیمی رو دوست داشتید؟ یا نه بهتره بگم هیچکدومتون از من بعد از اینکه یکم عصبانی باشم خوشتون نمیاد؟ منم آدمم دلم برای خانواده واقعیم تنگ شده دیگه دارین برای همه چیزم تصمیم میگیرین وانمود میکنین من از خانواده شمام درحالی که همه تون به وضوح میدونین من یه غریبم) سرم را بلند کردم لبخند غمگینی زدم و گفتم ( راستی... نظرت چیه با جولیا آشنا بشی؟ دختر خوبیه اگه نجنبی ممکنه عاشق کیریتو بشه میتونی نامزد اون باشی....) و رفتم قبل از اینه بتونم خیلی از او دور بشوم گرمای دست هایی را که از پشت مرا در آغوش میگرفتند حس کردم هیرو با لحنی جدی گفت ( من فقط تو رو دوست دارم اخلاقتم برام مهم نیست من دوست دارم و همیشه باهات میمونم نه تنها اخلاقت برام مهم نیست حتی اگه کاملا عوض بشی خودمو باهات سازگار میکنم. چون واقعا عاشقتم....) اشک از چشمانم سرازیر شد ولی انگار آن لحظه هیچ چیز برایم مهم نبود نه حتی عشق او دست هایش را از روی خودم برداشتم به سرعت از او دور شدم میتوانستم نگاه غمگین و از خود بیزارش رو حس کنم تقصیر خودش نبود... او واقعا عاشقم بود. ولی کاش
میدونست چقد عاشقش هستم آنقدر که باعث شد از رها شدن نترسم.. صادق باشم و برای اولین بار خود واقعی ام را نشان دهم....... بین راه دبیرستان دختر راهنمایی ای را دیدم... دیدم و خشکم زد او دختری ۱۲ ساله با موهای سفید و چشمانی مثل چشمان من آبی... موهایی بلند.... داشت میدوئید و پشت او دختری هم سن خودش بود به نظر میرسید خدمتکارش باشد و پشت آنها هم دو مرد قوی که بادیگارد بودن می دوئیدند آن دختر بچه هم متوجه من شد به سمتم دوید وقتی بهم رسید او هم خشکش زد ( تو؟تو آلیایی؟) او... اسم من را از کجا میدانست؟ اصلا چرا اینقدر شبیه من بود و برام آشنا بود؟ لبخند تلخی زدم...(اسم منو از کجا میدونی؟ اصلا تو کی هستی؟ بهت نمیخوره یه بچه ولگرد خیابونی باشی پس کی هستی؟ ) جمله آخر را با فریاد گفتم و بعد از آن یک زن و یک مردجوان به او رسیدند پشتش ایستادند و آنها هم با دیدن من خشکشان زد.... نه... نه آنها همان مرد و زن بودند همانی که من آنها را به عنوان پدر و مادر واقعی ام به یاد داشتم..... لحظاتی بعد متوجه جولیا شدم به سرعت به سمتم میدوید پشت او پدر و مادرم هم بودند به همراه بادیگارد
ها... کلارا... میتسوهیده... و همچنین کیکی همه به دنبالم آمده بودند.... جولیا به محض اینکه به من رسید محکم مرا در آغوش گرفت گفت..( نگرانم کردی لیا... من واقعا دوسِت دارم... واقعا دوست دارم تو خواهر خونده ی دو قلوم باشی) و بعد او هم با دیدن خانواده ای که به شدت به من شباهت داشتند متعجب شد پشت او بقیه هم آمدند زنی که مادر آن دختر بچه بود گفت ( دلیلی داره که تو سر دخترم داد میکشی؟) نمیدانم چرا اما دلم میخواست آنها را بغل کنم آن زن را آن مرد را..... دوست داشتم آن هم خیلی زیاد.....
بقیه اش برا بعد زود میزارم ولی اگه حمایت نکنید دیر تر میذارم
لطفا بازدیدهاتون رو ثبت کنید و بگید به نظر شما اون خانواده کی بودن؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاجی برا اینکه کسی داستانامو انجام نمیداد پلکشون کردم😢ههقققق
ببخشید خیلی عالیی
نیلی عالیی
فدات شم😀
چقدر زیاد مینویسی دستت درد نکنه!
ملسییییی💚
سلام اجی جونم امروز قسمت ۱۹ و ۲۰ رویای میراکلس امده اگه خواستی برو بخون😁
خوندمممم
سلامی بر دیان خوانا
خواب دیدم دیشب دارم با آجی واترت دعوا میکنم 😂😂😂
عالی بود بلخره دادیش به نظرت منم ادامه بدم؟
البتههههه که ادامه بده
خلی تو بسی خل
دینی بپر وات
دینی بپر وات
بعدییییی✔✔🌱🌱🌱
چشمممممم💙
عالییی بود 💖💖 من زیاد از این قلب استفاده میکنم بهش عادت کردم😂 برم از یه قلب دیگه استفاده کنم یا یه شکلک دیگه😂
😑😅مرسی و بای 💋😑
بای😂
اجی داستان سراغ نداری به من معرفی کنی
نصف داستانای تستچی رو یا خوندم یا دوسش نداشتم و کمبود پیدا کردم
یه جوری میگم کمبود انگار کمبود غذا پیدا مردم 😂😐
😂😂😂
عشق مافیایی
اشراف زاده گمشده
عشق پنهان از کاربر samin🖤
مرسی اجی
ولی عشق مافیایی و عشق پنهان رو خوندم 😂😂
خدا نکشه منو خوندیشون که😑
واقعا داستان مح رو خوندی 💔😐
من داستانم خیلی کم طرفداره برای همین ادامش نمیدم
دیر گذاشتی باید برم از اول بخونمᥬ😡᭄
میبخشید😑🙏🏼😥