سلام(وجدانم:علیک.😐
داشتم هادچاکلتم رو میخوردم چه احساس کردم یه نفر پشتم ایستاده. با خودم گفتم:حتما کای هستش دیگه. بی توجه ادامه هادچاکلتم رو خوردم که با صدای بمش گفت:یعنی خدایی نفهمیدی من پشتتم.با این حرفش خندم گرفت و هادچاکلتم پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.کای زد پشت کمرم و گفتم:چی شد؟. سرم بند رفت برگشتم سمتش و گفتم:پسر شد. گفت:عه نه بابا شما هم بلدی؟. گفتم:پس چی. یه خنده کوچیکی کرد و گفت:من دیگه میرم.ناراحت شدم. لبام رو آویزون کردم و گفتم:نمیشه یکم دیر تر بری؟.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالی بود پرنسس💜کاش زودتر داستانت خونده بودم خیلی خیلی قشنگه😁اما برای چالش نمیدونم چی دید تنها چیزی به فکر رسیدم ر. و. ح هست😂😁
پرنسس پارت بعدی احیانا کی میزاری😁
سعی میکنم زودی بزارم آبجی. ❤️
❤🌈❤🌈❤🌈❤🌈