سلام این داستان درباره ی دختری به نام الوانا هست ۱۹ سالشه و خیلی وقت پیش مادر و پدر شو از دست داده و یه برادر داره که ازدواج کرده برادرش ۲۵سالشه اسم برادرش اریین هست
داشتم تو خیابون قدم میزدم که صدایی شندیم گفت کمکم کن.من به سمت صدا هدایت شدم که یه پسر بچه با موهای سیاه و چشم های قرمز بود😍که چاقو خورده بود😳من اونو به بیمارستان بردم و با خودم بردمش خونه بهش غذا دادم مثل وحشیا میخورد غذاش که تموم شد بهم گفت باید فردا از اینجا بری هرچه زودتر.بهتر من بهش گفتم چرا باید از اینجا برم🤨چیزی نگفت.من:میتونی امشب اینجا بخوابی اون جواب داد نه من فقط خواستم بهت بگم فرار کن کار من دیگه تموم شد من دیگه میرم
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
خوب بود