سلام این داستان درباره ی دختری به نام الوانا هست ۱۹ سالشه و خیلی وقت پیش مادر و پدر شو از دست داده و یه برادر داره که ازدواج کرده برادرش ۲۵سالشه اسم برادرش اریین هست
داشتم تو خیابون قدم میزدم که صدایی شندیم گفت کمکم کن.من به سمت صدا هدایت شدم که یه پسر بچه با موهای سیاه و چشم های قرمز بود😍که چاقو خورده بود😳من اونو به بیمارستان بردم و با خودم بردمش خونه بهش غذا دادم مثل وحشیا میخورد غذاش که تموم شد بهم گفت باید فردا از اینجا بری هرچه زودتر.بهتر من بهش گفتم چرا باید از اینجا برم🤨چیزی نگفت.من:میتونی امشب اینجا بخوابی اون جواب داد نه من فقط خواستم بهت بگم فرار کن کار من دیگه تموم شد من دیگه میرم
اون پسر رفت حتی اسمشم نمیدونم 🤦🏻♀من:خسته کوفته رفتم روی تخت و به حرف های اون پسر فکر کردم!یهو صدای موبایلم اومد رفتم برداشتم که دیدم برادرمه.من الو کاری داشتی. اریین:خواستم ببینم خوبی فردا بیا توکیو خونه من.من: واسه چی.اریین: فقط بیا.من:درس دارم ترم اخره.اریین:خب اشکال نداره فقط مواظب خودت باش.من:بگو چی شده مشکوک میزنی.اریین:هیچی نیست فقط خواب دیدم به زودی ازدواج میکنی😂من:خیلی بیشعوری.خب دیگه بای.اریین:بای دوباره رفتم رو تخت و به حرف های برادرم فکر کردم انگار حرفی که راجب ازدواج گفت درست بود 🙄
صبح شد منم از خواب بلند شدم🥱یاد حرف پسره افتادم از جام تکون نخوردم😂که یهو صدا در اومد من با ترس گفتم یعنی کی میتونه باشه 😱
هی منم من کردم اخرش از جام بلند شدم و به سمت در رفتم گفتم کیه هیچ صدایی نشنیدم درو باز کردم دیدم یه پسر جذاب هات بود که رنگ موهاش قرمز رنگ چشاش سیاه 🤤🤤یهو گفت دختر جون کجایی هی دارم صدات میزنم بدو این لباسارو بپوش.من:چی میگی این چیه واسه چی بپوشم.گفت عزیزم تا دیر نشده لباس٬ بپوش.
من به حالت عصبانیت گفتم ببخشید میدونی داری چیکار میکنی.گفت اره الانم کم حرف بزن برو لباس بپوش.من: نمی پوشممممممم گفت:به حرفم که گوش نمیدی خودت خواستی پرتم کرد تو اتاق گفت خودم لباستو درمیارم😳.من:نه خودم میتونم حالا برو بیرون.لباسو پوشیدم لباس عروس بود.به حرف برادرم فکر کردم خواستم خودم٬ بکشم
از اتاق اومدم بیرون که گفت جون 😂من:اها اسمت چیه؟متین اسمم متینه.یهو یه زن اومد کنارم بعد متین گفت برو ارایشش کن.من:میشه بگی چخبره.متین:بعدا می فهمی.من:اهای چلمبوس بگو واس چی اومدی اینجا.متین:چاره دیگه ایی نداشتم دشمنم میخواد با تو ازدواج کنه قبله اینکه اون بیاد اینجا من میخام با تو ازدواج کنم فکر نکن دوست دارم اخه کلید مقدس پیش تو
من:کلید مقدس چیه متین: میخای با اون ازدواج کنی اون یه ادم وحشیه اگه میخای از دستش نجات پیدا کنی برو اماده شو من:باشه الان اماده میشم
مو هامو برام شنیون کردن ارایش کم رنگی برام انجام دادن و گفتن تو خودت خوشگلی نیازی به ارایش غلیظ نیست.من:ممنون از تعریف تون
خب ادامش برا یه روز دیگه
البته شما بگین ادامه بدم یا نه نظر یادتون نره😉😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود