مرینت سوان ۱۹

سلام عزیزان

مرینت:وای تیکی تو همیشه می دونی که چه جوری حالم رو خوب کنی و دوباره شروع کردم به جمع کردن وسایلم که تیکی گفت مرینت ساعت ۷هست که گفتم وای تیکی خوب شد یادم انداختی و گفتم تیکی استاپ آن و به سمت پایگاه رفتم وقتی وارد شدم

از جلوی در ورودی گل برگ ها مسیری را مشخص می کردند آنها را دنبال کردم تا بهمیزی رویایی رسیدم ک:وقتی لیدی اومد من جوری ایستادم که من رو نبینه و وقتی به میز رسید پشتش به من بود من هم زانو زدم و گل رز قرمزی رو جلوش گرفتم و گفتم تقدیم با عشق که لیدی برگشت و داخل چشمانش برقی بود که تا به حال درون چشم هایش ندیده بودم

✌🏻خب عزیزان با هم شام خوردند و هر کدام به خانه هایشان رفتند آ:وقتی رسیدم آنقدر خوشحال و خسته بودم که افتادم روی تختم و خوابم برد م:وقتی رسیدم توی اتاقم همه وسایل هایم جمع بود کلی کارتن و کیف با دیدن این وضع خیلی ناراحت شدم و به زندگی اصلی خودم فکر کردم اما آنقدر خسته بودم که خوابم برد صبح با صدای تیکی بیدار شدم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم این آخرین صبحانه ای بود که در این خانه می خوردم این آخرین باری بود که با این زوج مهربان سر یک میز می نشینم

همین جوری در فکر بودم که سابین گفت مرینت من و تام باید چیزی رو بهت بگیم اونم اینکه‌‌... اینکه... تا اومد حرف بزنه گفتم اینکه امروز باید از پیش شما دو نفر بروم مگر نه که سابین اشکی ریخت و تام با صدای بغض آلود گفت درسته مرینت که گفتم من دیروز این ماجرا را فهمیدم و یک جورایی باهاش کنار اومدم نگران من نباشید و اینکه به خودتون سخت نگیرید من خیلی خوشحال هستم که دو سال پیش شما دو نفر بودم و شما دو نفر تا همیشه درون قلب من هستید و من هیچ وقت فراموش تون نمی کنم که زنگ خونه به صدا در اومد من در را زدم و چند نفر

آمدند و یکی یکی وسایلم را درون ماشینی گذاشتند من هم حاضر شدم و با سابین و تام خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و ماشین به سمت خانه ای که در پاریس داشتم رفت وارد آنجا که شدم بعضی از خاطرات بچگیم برایم تازه شد خاطراتم با محسن با آدرین با کسانی که در بچگیم با من بودند از زبان آلیا چند دقیقه قبل:داشتم می رفتم سمت خونه مرینت تا باهم به کشتی جولیکا شون اینا بریم که دیدم...

خب عزیزان منتظر پارت بعد باشید لایک و کامنت یادتان نرود بدرود✌🏻