
سلام این اولین داستان پاتری منه که تدی تستچی میزارم ایم شما در این داستان ریچل است
یک صبح دیگه مثل هر صبحی که پامیشدم میرفتم سراق صندوق پست خونمون که ببینم جغد ها نامم رو نیاوردن رفتم سراغ صندوق پستمون که اینبار یک چیزیو دیدم که برای یک لحظه انگار مردم دویدم و نشون مامانم دادم مامانم خندید و گفت بیخیال تن الان ی ی یازده سالته منم گفتم خوب توی کتاب هم هری یازده سالش بود گفت بی خیال ریچل این ها همش مسخره بازیه انا من با قاطعیت گفتم مامان چرا باید دروغ باشه گفت چون ما جادوگر نیستیم پس تو هم جادوگر نیستی پدرم که سر و صدای مارو شنید به طبقه ی پایین اومد هی هی هی اینجا چه خبره گفتم بابا نگاه کن امروز چی رو توی صندوق پستمون دیدم بابام گفت وایسا عینکمو بیارم و اونو خوند و با تعجب گفت وای نامه ی هاگوارتز گرفتی جادوگر بابا مامان یه جوری چشم غره رفت که انگار چه خبره
بابام هم که مبدونم مجبور بود گفت این ها همش خرافاته گفتم بابا ولی آهی کشید و بالا رفت مامانم گفت راموس وایسا بابام هم وایساد و مامانم گفت وقتشه بهش بگیم من هم که در تعجب بودم خیلی دلم میخواست بدونم چی رو قراره بهم بگند مامانم گفت بهتره پنهون کاری رو کنار بزاریم کنار بزار از اینجا شروع کنم که تو خاندانت جادوگر هستند و در پایان به ریش مرلین میرسیم من میدونستم ریش مرلین کیه اما در تعجب بودم که چرا این رو از من پنهون کردند و گفتم مامان و مامانم گفت صبر کن ریچ(مخفف ریچل) من هم واسادم اما پدرت به ریش مرلین میرسه خانواده ی من ماگل هستند و من از شر دراکو راحت نبودم گفتم مامان گفت ولی تو الان باید تغییرش لذی و الان تو یک نامه ی هاگوارتز داری مامانم از توی زبر تلویزیونیمون یک پودر سبز رنگ برداشت میدونستم که این پودر پودر پروازه مامانم شنلش رو تنش کرد توی شومینه رفت و گفت شما هم بعد از من بیاید و گفت هاگزمید و غیب شد
خیلی شگفت زده شدم بابام گفت ما هم باید همین رو تکرار کنیم و من گفتم باشه حتما اول من رفتم و گفتم هاگزمید و من یک هو دیدم توی هاگزمیدم مامانم گفت از این طرف و ما به خونه یی که توی هاگزمید داشتیم رفتییم بعد یوهو بابام هم ظاهر شد خوشحال بودم
مامانم گفت الان باید بریم و وسایل رو تهیه کنیم همینجوری که قدم میزدیم بالاخره به کوچه ی دیاگون رسیدیم خیلی هیجان زده بودم من هم برای حیون خونگیم یک گربه انتخاب کردم چون هرماینی رو خیلی دوست داشتم برای چوبم من چوب درخت گردو با پر ققنوس در اومد و از این بابت خوشحال بودم کتاب و لباس هم خریدم و نوبت این شد که به سکو بریم
به سکو که رفتیم بابام و هری پاتر خیلی تند هم رو بغل کردند در تعجب بودم چطوری؟؟؟؟! بیخیال شدم سلام کردم و وارد قطار شدم خیلی زود با روزی(دختر رون و هرماینی)دوست صمیمی شدم و از این بابت خوشحال بودم اول از همه ازش پرسیدم یک سوال گفت بله و گفتم به نظرت بابام و هری پاتر باهم چه نسبتی دارند و اون گفت من بابات رو دو بار توی وزارت سحر و جادو ی لندن دیدم حتما اونجا کار میکنه و من گفتم چرا به من نگفته بودند و گفت منم اندازه ی تو میدونم هردو باهم دیگه خندیدیم
به هاگوارتز که رسیدیم مثل داستان نبود دامبلدور و پروفسور اسنیپی وجود نداشت و دوستی هم مثل دوستی هری و رون و هرمیانی نبود اما با وجود تمام ابن ها من به اینجا تعلق داشتم وارد که شدیم پروفسور مک گناگال استقبال زیادی از ما کرد چون سال اولی بودیم و خیلی از بقیه کوچک تر خوشحال بودم خیلییی خوشحال ولی میترسیدم توی اسلیترین بیوفتم یکدفعه اسم خودم رو شنیدم ریچل مرلین و بالا رفتم مک گوناگال به من گفت باید از شما انتظارت زیادی داشته باشیم خانم مرلین هرچی نباشه شما از خانواده ی مرلین ها هستید و تشکر کردم روی صندلی نشستم کلاه گروهبندی تقریبا 6 دقیقه بین ریونکلاو و گریفیندور مه من کجا باشم با خودش ور رفت و در پایان گفت گریفندور واییییییییی گریفیندوری ها تشویقم کردند و از خوشحالی داشتم با موهام ور میرفتم فوری با رزی هم رو بغل کردیم و رفتیم سر میز شام
وای خوراکی ها فوق العاده بودند و آدم هرچی میخورد سیر نمیشد خب ارشد ها ما رو به اتاق و سالن عمومی مون راهنمایی کردند توی راه من و رزی حرف میزدیم رزی گفت در تعجبم گفتم در تعجب چی گفت پسر هری پاتر در واقع پسر عمه ی خودم چجوری توی اسلیترین افتاده و گفتم حتما قسمت بوده کلاه گروهبندی که اشتباه نمیکنه و گفت شاید و یا حتما
صبح که شد قبل از همه صبحونه هوردیم و به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفتیم ورد رو گفتیم و تکرار کردیم وینگاردین لوی اوسا و من قبل از همه پرم رو به پرواز در آوردم پنج امتیاز برای گریفیدور کسب کردم و این مایه ی افتخار بود در قسمت بعدی ا. روز کلاس پرواز رو داشتیم همه تکرار کردیم Up چوبم بالا اومد من کمی از زمین فاصله نگرفتم تقرییا بالا رفتم و کمی هم پرواز کردم مربی پرواز عصبانی شد و اما شگفت زده خودم هم در تعجب بودم پروفسور مک گوناگال من رو به کاپیتان تیم کویدیچ معرفی کرد و من دومین جستوجوگر جوان تاریخ جادوگری شدم و این خیلی خوشحالم میکرد شب همینجوری داشتم کتاب میخوندم که یک دفعه
متوجه نامه ای شدم که کنار تختمه بلندش کردم ردش نوشته شده بود L D B D تا اومدم بازش کنم نوری اتاق رو فرا گرفت رزی از خواب پذید و گفت چی شده گفتم نمیدونم و یک دفعه هردو بیهوش شدیم و..
بیهوش که شدیم همه ی اتفاقات امروز توی ذهنم خلاصه شد و یک دفعه صدای جیغ یک نفرو شنیدم و............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود❤❤
عالیه عالی💜💜
واقعا خوبه✨
🌈🌈🌈🌈🌈🌈
عاليی بود💖
خیلی خوب بود 👌🏻
عالی بود❤❤❤
من دوست داشتم :)