سلام این اولین داستان پاتری منه که تدی تستچی میزارم ایم شما در این داستان ریچل است
یک صبح دیگه مثل هر صبحی که پامیشدم میرفتم سراق صندوق پست خونمون که ببینم جغد ها نامم رو نیاوردن رفتم سراغ صندوق پستمون که اینبار یک چیزیو دیدم که برای یک لحظه انگار مردم دویدم و نشون مامانم دادم مامانم خندید و گفت بیخیال تن الان ی ی یازده سالته منم گفتم خوب توی کتاب هم هری یازده سالش بود گفت بی خیال ریچل این ها همش مسخره بازیه انا من با قاطعیت گفتم مامان چرا باید دروغ باشه گفت چون ما جادوگر نیستیم پس تو هم جادوگر نیستی پدرم که سر و صدای مارو شنید به طبقه ی پایین اومد هی هی هی اینجا چه خبره گفتم بابا نگاه کن امروز چی رو توی صندوق پستمون دیدم بابام گفت وایسا عینکمو بیارم و اونو خوند و با تعجب گفت وای نامه ی هاگوارتز گرفتی جادوگر بابا مامان یه جوری چشم غره رفت که انگار چه خبره
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
خیلی عالی بود❤❤
عالیه عالی💜💜
واقعا خوبه✨
🌈🌈🌈🌈🌈🌈
عاليی بود💖
خیلی خوب بود 👌🏻
عالی بود❤❤❤
من دوست داشتم :)