12 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا انتشار: 3 سال پیش 1,710 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🍓❤🍓❤🍓❤🍓❤🍓
رو تختم نشستم و شماره آدرین رو گرفتم. قبل از اینکه بوق بخوره باز قطع ش کردم. نمی دونم چرا هروقت می خواستم باهاش تلفنی حرف بزنم استرس می گرفتم. رفتارش بعد از کنکور خیلی متفاوت شده بود و دیگه مثل رفتار یه استاد با شاگردش نبود.
یه نفس عمیق کشیدم و این بار شمارش رو گرفتم و منتظر شدم تا گوشی رو برداره.
آدرین:جانم بفرمایید؟
-سلام استاد
آدرین: سلام مرینت جان.خوبی؟
-ممنون استاد
آدرین: من که دیگه استادت نیستم دختر خوب.فکراتو کردی؟
-بله. راستش واسه همین باهاتون تماس گرفتم.
آدرین: خب نتیجه؟
- راستش واسه شروع فکر کنم خوب باشه.
آدرین: عالیه. پس از کی کارت رو شروع می کنی؟ همین الان هم حدودا دو ماهی عقب افتادیم از برنامه رفع اشکال.
-از همین هفته چطوره؟
آدرین: بهتر از این نمیشه.
- فقط ساعتش همون ساعتی هست که خودم قبلاً کلاس داشتم؟
آدرین: نه کلاس رفع اشکال امسال بصورت جدا برگزار میشه ساعت 7-9چهارشنبه.
-آزمون ها هم همون ساعت گرفته میشه؟
آدرین: چهارشنبه یکم زودتر بیا در موردش حرف می زنیم.
-چشم .ممنون بابت....
صدای نازک دختری که می گفت:
-آدرین بیا دیگه شام سرد شد. باعث شد یه لحظه من ساکت بشم ووقتی به خودم اومدم سریع گفتم:
-خداحافظ استاد
منتظر نموندم تا جواب بده و گوشی رو قطع کردم. نمی دونم چرا ولی ته دلم یه حس حسودی بود نسبت به اون دختری که آدرین رو اونطوری صدا کرد.
بیخیال فکر کردن به آدرین و دختره شدم بالاخره آدرینم دوست مارسل بودو مثل اون... به سمت آینه رفتم. روی پست نتی که همیشه روش چسبیده بود و کارای مهمم رو می نوشتم با رنگ قرمز نوشتم:
-چهارشنبه ساعت 6 آموزشگاه باشم.
هرچند چیزی نبود که یادم بره ولی با دیدنش وجودم پر می شد ازیه احساس خوب.
جلو آینه ایستاده بودم و درحالی ک لبم رو از حرص می جوییدم به این فکر می کردم که چی بپوشم؟ دلم می خواست قیافه م متفاوت تر از همیشه باشه. چون آدرین همیشه منوتو همون فرم های مدرسه یا زمان کنکورم که حوصله آرایش های آنچنانی و تیپ زدن نداشتم دیده بود. یادم به پشتیبان کلاسش موقعی که خودم شاگردش بودم افتاد. خیلی دختر جلفی بود. از طرفی دلم نمی خواست مثل اون باشم.
هرچی فکر می کردم به هیچ جایی نمی رسیدم. ناچار شلوارمشکی رنگم و به همراه یه لبتاس مشکی ویه کفش سرمه که با نوار مشکی که دورش سفید بود و حالت گل داشت، پوشیدم. موهام رو کج ریختم یه طرف صورتم ویه خط چشم قشنگ کشیدم که حالت چشمام رو کشیده تر کرده بود. رژگونه و رژصوتی رنگم که رنگش زیاد تو چشم نبود رو هم زدم. سریع گوشی و یه خودکار و یه بسته دستمال جیبی و یه آینه انداختم تو کیفم و از اتاقم خارج شدم.
-مامان جان با من کاری نداری؟
مامان: نه فقط با تاکسی برگرد. پیاده نمی خواد بیای.
-چشم .فقط امیدوارم روز اول خوب باشه
- خداحافظ
مامان: خداحافظ.
نمیدونم چرا هوس کردم پیاده برم.
وقتی رسیدم آدرین ازم خواست وارد کلاس بشم تا منو به بچه ها معرفی کنه. وارد که شدم یه لحظه کلاس ساکت شد و دوباره پچ پچ دخترا شروع شد.
به سمت آدرین رفتم. ازم خواست تا خودم رو واسه بچه ها معرفی کنم. یکم استرس گرفتم ولی خودم رو نباختم چون می دونستم اگه از اول کار جدی نباشم بچه ها تا آخر سال دیگه ازم حساب نمی برن. صدام رو صاف کردم وسعی کردم طوری حرف بزنم که علاوه بر جدی بودن صمیمی بودنم با بچه ها رو هم بهشون نشون بدم. سمت بچه هاشروع کردم به معرفی کردن خودم.
-سلام بچه ها. خیلی خوشحالم که قراره یکسال تا کنکور با شما باشم. امیدوارم همتون نتیجه دلخواهتون رو بگیرید.
من مرینت دوپن چنگ هستم. خودم پارسال دانش آموز آقای اگراست بودم.
با این حرفم دوباره حرف زدن بچه ها شروع شد. حتماً فکر کردن بچه م وو از پس کلاس نود نفری شون برنمیام اما من به خودم اطمینان داشتم. مطمئن بودم با صمیمی بودن باهاشون می تونم کارهام رو پیش ببرم.
آدرین کلاس رو ساکت کرد و گفت:
-از این جهت از خانم دوپن چنگ خواستم امسال تو این پروژه ما رو کمک کنن که با توجه به رتبه بالایی که دارن شما اعتماد به نفس پیدا کنید و فکر نکنید که شما توانایی داشتن همچین رتبه هایی رو ندارید.از طرفی می خواستم سنتون به هم نزدیک باشه تا راحت تر حرف هم رو بفهمید. چون مرینت در جریان هست که سال گذشته ما پشتیبانی رو داشتیم که تفاوت سنی زیادی با بچه ها داشت و بچه ها نمی تونستن باهاش راحت باشن.
وقتی آدرین اسم کوچیک من رو به زبون آورد بچه ها زیاد تعجب نکردن چون همه ی دانش آموزاش رو با اسم کوچیک صدا می کرد.اما خیلی تابلو بود که خودش گیج شده بود بگه مرینت یا خانم دوپن چنگ؟
آدرین: لطفاً کارهایی که واسه کلاسمون انجام میدی رو واسه بچه هابیتشر توضیح بده.
چون قبل از شروع کلاس حسابی واسم وظایفم رو توضیح داده بود شروع به جواب دادن به سوالش شدم.
-راستش من از این هفته قراره چهارشنبه ها با شما دوساعت کلاس داشته باشم. تو این دوساعتی که کلاس داریم حدوداً یک ساعت نیم رو با هم دیگه رفع اشکال سوالاتی روکه شما درش مشکل دارید رو انجام میدیم و زمان باقی مونده رو ازتون آزمون می گیرم. آزموناتون خیلی اهمیتش زیاده واسم پس درصد هایی رو که کسب می کنید رو هر هفته تو پانل می زنم واستون.
باز بچه ها شروع کردن به حرف زدن و هر کدوم یه چیزی می گفت:
-آخه آزمون واسه چی؟
-نمیشه هر هفته نباشه؟
-نیمشه تو پانل نزنید ونتیجه مون رو فقط خودمون بدون
و..
بعد از اون آدرین بیشتر از کار من واسه ی بچه ها توضیح داد و بعد کلاس رو به من سپرد. یکم استرس داشتم از اینکه بچه ها ازم سوالی رو بپرسن و بلد نباشم واقعاً می ترسیدم.
- خب بچه ها لطفاً اشکالاتتون رو یکی یکی بپرسید. هر کدومش که موند رو یه کاغد بنویسید و بدید بهم تا هفته دیگه واستون حلش رو بیارم.
- خانم دوپن چنگ میشه شما رو به اسم صدا کنیم؟
تو دلم گفتم عجب بچه ی پرویی. این اصلاً چ ربطی به حرف من داشت.اما بعد با خودم گفتم برای صمیمی تر شدن با بچه ها فکر بدی هم نیست. واسه همین با لبخند برگشتم به سمتش گفتم:
- آره عزیزم
- خب مرینت جون ما اشکالاتمون تو مبحث رفع ابهام از حد ها هست. با اینکه آقای اگراست خوب یاد دادن اما این کتابی که واسه تست زدن بهمون پیشنهاد کردن سوالای خیلی سختی داره. اگه میشه سوال های اون رو واسمون حل کن.
یاد خودم وکاگامی افتادم که همیشه وقتی می خواستیم دبیر حواسش به حرف زدنای ما نباشه ازش همین درخواست رو می کردیم و دبیربیچاره کل ساعت رو واسمون رفع اشکالی کلی می کرد. لبخند بدجنسی زدم و گفتم:
-رفع اشکال این طوری توی کلاس نداریم. هر کسی هر اشکالی داره صفحه و سوال رو مشخص می کنه و واسه ی رفع اشکالش میاد پای تابلو... شروع میکنه به حل کردن همون اشکالش... وقتی به جایی رسید که نتونست حل کردن رو ادامه بده من واسش ادامه ی مسئله رو حل می کنم.
اولش فکر می کنم بچه ها از روشم خوششون نیومد اما مطمئن بودم در آخر جلسه خوششون میومد. چون پارسال هر وقت اشکال داشتم آدرین واسم هیمن طور حلش می کرد و باعث می شد نقطه ضعف های خودم رو پیدا کنم.
تا آخر زنگ واسه بچه ها به همین شیوه رفع اشکال کردم ولی هنوز اون ارتباط دوستانه ای که دلم می خواست بین خودم و بچه ها بوجود نیومده بود.بعد از اتمام کلاس مباحث آزمونشون رو مشخص کردم وازشون خداحافظی کردم واز کلاس بیرون اومدم که یکی از بچه ها گفت:
- مرینت جون ممنون خیلی عالی بود. دقیقاً شبیه آقای اگراست واسمون مسائل رو حل می کردی.
- ممنون عزیزم نظر لطفته.
- باهوشی تو فامیلتون ارثی دیگه. نه؟
با این حرفش تازه فهمیدم به به تا وقتی تو این آموزشگاه باشم باید نقش دختر عمه آدرین خان رو بازی کنم.
لبخندی زدم وگفتم:
-فضولی موقوف بچه.
که صدای خنده بچه ها بلند شد.
..
چند هفته ای از شروع کارم می گذشت و حسابی با بچه ها صمیمی شده بودم. آدرینم هم از کارم راضی بود. اکثراً با
آدرین به خونه برمی گردم. منو توی مسیرش پیاده می کنه و خودش میره.یکی از همین شب ها که از کلاس بر می گشتم توی مسیر آدرین مدام می خواست یه حرفی بزنه اما حرفش رو می خورد.
- آقای ادرین
آدرین: جونم؟
- ذوق نکردم چون واسه همه از همین کلمه استفاده می کرد.
-چیزی می خواستید بگید؟
آدرین: مرینت تو تا حالا به ازدو^اج فکر کردی؟
یکم تعجب کردم. اما از طرفی مطمئن بودم نمی خواد درخواست ازد_واج به من بده واسه همین خیلی راحت گفتم:
-نه اصلاً
آدرین: چرا؟
از سوالش جا خوردم ولی بازم بیخیال جواب دادم:
-خب من تازه حدود بیست سالمه. فکر می کنم خیلی زود باشه که بخوام درگیر این مسائل بشم الان کارهای مهم تری دارم.
آریان: واقعاً. جالبه. مثلاً چه کارهایی؟
- درس
آدرین: یعنی اگه یه نفر پیدا بشه که با درس خوندن تو مشکلی نداشته باشه باهاش ازد_واج می کنی؟
سوال پرسیدن هاش حرصم رو در اورده بود. چرا نمی فهمه واسه یه دختر سخته توی همچین شرایطی قرار بگیره. حالا هر چی هم مطمئن باشه طرفش قصدش ازد_واج نیست.
- خب چی بگم. اصلاً در بارش فکر نکردم. دوست دارم مستقل باشم و مارسلم کاری به کارم نداشته باشه اما نه اینکه ازدو_اج کنم. دلم می خواد تنها زندگی کنم.
آدرین:ولی به نظر من درست نیست یه دختر تنها زندگی کنه.
توی دلم گفتم کی نظر تو رو خواست.
-هر کس نظری داره و نظرش واسه خودش محترمه.
اخماش رو توی هم کشید. به طرفم برگشت و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
-اگه من این آزادی و مستقل بودن و راحت شدن از دست سوال و جواب های مارسل رو بهت بدم... حاضری با من ازدو_اج کنی؟
طوری برگشتم سمتش که گردنم شدیداً درد گرفت. ذهنم قفل شده بود. به هیچ چیزی نمی تونستم فکر کنم. فقط نگاهش کردم. ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و زل زد بهم.
- استاد... این... شوخی بود دیگه؟
آدرین: معلومه که نه !
- یعنی چی این حرفتون؟
آدرین: فکر کنم منظورم کاملاً مشخصه.
- واسه ی چی من؟
آدرین: فعلاً تنها گزینه ای. مرینت باید واست توضیح بدم. درحال حاضر مجبورم وگرنه از تنهاگی دیوونه میشم. ولی مطمئن باش زندگی تو رو هم خراب نمی کنم.
- یعنی چی مجبوری؟
آدرین: یه سری مسائل خونوادگی. ولی مطمئن باش به تو آسیبی نمی رسه. تو می تونی درست رو ادامه بدی و به زندگیت برسی.
- یعنی چی به من آسیبی نمیرسه استاد. من بخاطر مسائل خوانوادگی شما زندگیم رو خراب کنم؟
کم کم از شرایطی که توش قرار گرفته بودم داشت اشکم در میومد که با دستش صورتم رو بالا آورد و آروم گفت:
-مرینت تو به حرف من اطمینان نداری؟
نوع نگاهش خیلی خاص بود و لحن صداش رو تا حالا اونطوری نشنیده بودم ولی از اینکه بهم دست زده بود عصبی شدم. از اینکه یه غریبه به خودش اجازه بده باهام این طوری رفتار کنه بدم میومد. ناشیانه گفتم:
-نه.چرا باید اطمینان داشته باشم ؟
باز اخماش تو هم رفت و صورتم رو ول کرد.ماشین رو روشن کرد. سکوتی بینمون بر قرار شده بود. آروم آروم شروع کرد به حرف زدن:
سال سوم دبیرستان بودم که رفت و آمد ها با خانواده عمه ام زیاد شده بود. دختر عمه م یک سال از خودم کوچیکتر بود و حسابی شیطون. برعکس من که همیشه آروم بودم. کارهاش واسم جذاب بود و منو حسابی به خودش جذب می کرد.همون سال بود که عمه ازم خواست تو درس ها کمکش کنم. دیگه هر روز خونمون می اومد و با هم درس می خوندیم. کم کم عاش_قش شدم. بزرگتر که شدم به خودم گفتم حسم عش_ق نیست و ازاین دوست داشتن های کوتاه مدت دوره نوجونیه... اما اشتباه می کردم. واقعاً عاش_قش بودم.هر چی بزرگتر می شد عش_ق منم نسبت به اون بیشتر می شد. وقتی داداش صدام می کرد دلم می خواست دادبزنم سرش و بگم ساکت شو حس من به تو برادرانه نیست.اما اون فقط منو به عنوان یه داداش می خواست. داداش که چه عرض کنم. هر وقت از عشق&ای رنگ و رنگش کم محلی می دید به سمت من برمی گشت. شیطونی هاش دیگه بچگونه نبود. کلی دوست پ_سر داشت و جلوی من از اونا حرف می زد. ولی من بازم عاشق_ش بودم. می دونستم به درد زندگی نمی خوره اما عشق دست آدم نیست که بتونه کنترلش کنه. یادمه روزی که از بابا خواستم در مورد من و کلرا با عمه حرف بزنه مخالفت کرد اما بخاطر تنها بودنم واینکه هیچ وقت پیشم نبود ...مثل الان که می بینی هر از چند گاهی بهم یه سر میزنه دلش به رحم اومد و واسم پاپیش گذاشت. عمه خوش حال بود از اینکه دخترش با ازد_واج سر به راه میشه.
از رفتار کلرا هم هیچی رو نمی تونستم حدس بزنم. بیست و سه سالم بود که با هم نام_زد کردیم.اما چه نامز_دی...
بعد از یک ماه همش سرش توی گوشیش بود. به همه چیز توجه داشت بجز من. بازم هر وقت از طرف همه بی مهری می دید طرف من می اومد. باز هم تحمل کردم تا اونجایی که خیلی راحت با دوستای دانشگاهش گرم می گرفت وتفریح می رفت و پار_تی و و و تنها کسی که واسش هیچ اهمیتی نداشت من بودم.
درست چهار ماه از نامزد_یمون می گذشت که بهم گفت دوستم نداره. گفت همون داداش واسش باقی بمونم. گفت یه پسر دیگه ای رو دوست داره و دلش نمی خواد وقتی با من هست به من خیانتی بکنه و به اون فکر کنه. داغون شدم اما با حرفش از چشمم افتاد.. تا چند وقت پیش که کارت عروسیش به دستم رسید. فکر نمی کردم انقدر داغونم کنه. الان که فکر می کنم بازم دوس_ش دارم.این درصورتیه که نباید دو_ستش داشته باشم.این دوست داشتن گناهه.
- پس واسه فراموش کردن اون اومدید سمت من؟
آدرین: شاید فراموش کردن اون. شاید تنهایی زیادم. نمی دونم. شایدم داره از رفتارت خوش_م میاد.
بغض کردم یعنی دستی دستی می خواست زندگی منو به باد بده تا یکی دیگه رو فراموش کنه. یعنی زندگی من نه کلاً زندگی یه آدم واسش هیچ اهمیتی نداره؟
- استاد می شه نگه دارید؟
آدرین هنوز که نرسیدیم
- استاد خواهش می کنم. حالم خوب نیست.
آدرین: مرینت چی شد؟ من منظوربدی نداشتم.
تن صدام خود به خود بالا رفت. با صدای عصبی گفتم:
- یعنی زندگی من مهم نیست که واسه فراموش کردن یه نفر دیگه یا انتقام از یه نفر یا هر چیز دیگه ای میخوای نابودش کنی؟
آدرین: من این حرف رو نزدم دختر خوب.
- پس چی؟
آدرین: من اگه از رفتار تو خوشم نمی اومد بهت اعتماد نمی کردم و این حرفا رو نمی زدم. تنها دلیل من که فراموشی کلرا نیست. تو به بوجود اومدن ع_شق بعد از ازدو_اج ایمان داری؟
-ولی شما که میگی اونو دوس_ت داری.
آدرین: مطمئنم با ازدواجش این دوست داشتن از بین میره. یعنی باید از بین بره.
- من نمی فهمم بازم چرا من؟
آدرین: چون با خونواده ت آشنایی دارم. خودت یک سال شاگردم بودی. علاوه بر اون رفت و آمد های خونوادگی داشتیم. الان هم با هم همکار هستیم. خانومی. سرت به کار خودته. تا یه حدودی با اخلاقت آشنا هستم. بازم بگم؟
- من هنوز خیلی بچه م. الان هم حسابی گیج شدم. لطفاً دیگه در موردش حرف نزنیم.
.آدرین: باشه هر چی تو بخوای.
وارد کوچمون شد. به سمتش برگشتم. خیره شده بود بهم. نگاهش معذبم کرد.دستم رو به سمت دستگیره بردم و با گفتن خداحافظ منتظر جواب نشدم و از ماشین پیاده شدم.
وارد خونه که شدم با صدای توماس دستم رو گذاشتم روی سرم و برگشتم سمتش.
توماس: سلام مری خانوم کاریه خودم.خوبی؟
-واااای بازم تو. خدایا یعنی میشه من هفته ام رو بدون دیدن این بشر آغاز کنم.
ماری:ما خیلیم دلت بخواد شوهرما
- ماری مشکوک میزنیا. باز چی میخوای ک اینطور ازش طرفداری می کنی؟
ماری: هوچــــی
توماس به طرفش برگشت و با لحن مظلومی گفت:
-پس تو رو جون هر کی دوست داری دیگه از من طرفداری نکن.
ماری با مشت به بازوی توماس کوبید و گفت:
-لیاقت نداری ازت طرفداری کنم.
به طرف اتاقم رفتم وبا بسته شدن در خودم رو انداختم رو تختم. چقدر خوب بود
.که الان توماس خونمون بود و با دیوونه بازیاش می تونست حواسم رو پرت کنه وگرنه از فکر وخیال دیوونه می شدم. نمی دونستم با کاگامی در میون بزارم یا نه. از طرفی اونم تو این مسایل تجربه ای نداشت که بخواد کمکم کنه.
-چرا نمیری با جولیکا مشورت کنی؟
یهو پریدم بالا. از کار خودم خنده م گرفت. اینکه ندای درون خودم بودبابـــا...
-آخه برم به جولیکا چی بگم؟
-همه چیزو... تو که بدت نمیاد یه شوهر جنت_لمنی مثل آدرین داشته باشی.
-چی چیو بدم نمیاد؟ من از اخلاقش هیچی نمی دونم هیچی
-خب باهاش آشنا میشی.
-خودم می دونم. اما هنوز واسه این حرفا بچه م و با قبول این ازدوا_ج فقط آینده خودم رو خراب کردم.
توماس: مری کجا رفتی بیا بیرون دیگه. بیا بیرون دل بچه م هواتو کرده.:
- بزار لباس عوض کنم میام. بچه چند ماهه؟
توماس: چیکار کنم خوب به خودم رفته محبت حالیشه. شع_ور داره.
بی حوصله به طرف کمد لباس هام رفتم و یه بلوز استین بلند صورتی رنگ روبا شلوار سفید رنگی پوشیدم واز اتاقم خارج شدم.
توماس :آخی... نی نی هنوز صورتی دوست داری عمو؟
- اره عموجون مشکلیه؟
توماس: نه من غلط بکنم مشکل داشته باشم. چرا میزنی؟ فقط برو کمک خاله دست تنهاست بچه هم تازه بیدار شده بری بالاسرش فکر می کنه داره کابوس می بینه.
-چشم منتظر اجازه شما بودم.
.توماس: خب الان اجازه دادم می تونی بری.
مشغول خرد کردن کاهو ها واسه سالاد شدم. صدای در خبر از اومدن مارسل می داد.از بچگی همش دلم می خواست
توماس بجای مارسل داداشم بود. همش کمکم می کرد چه از نظر درسی چه هر مشکل دیگه ای داشتم. یادمه اول راهنمایی که بودم با اتوبوس مسیر خونه تا مدرسه رو طی می کردم اواسط سال بود که متوجه شدم یه پسری همیشه باهام سوار اتوبوس می شه و همون جایی که من پیاده می شدم اونم پیاده می شد. اولش با خودم گفتم بیخیال حتما خونشون نزدیک خونه ی ماست اما دو شبی می شد که دیگه پسره تا یه جاهایی از کوچه ما می اومد. پسره مشخص بود دبیرستانیه.این رو ازحرف هایی که تو اتوبوس با دوستاش می زد فهمیدم. ولی قد خیلی خیلی بلندی داشت. یادمه اون دو شب از ترسم تا خونه دوییدم و پسره تا وسطای کوچه می اومد ولی بعد انگار غیب می شد. می خواستم به مارسل بگم ولی همیشه از عکس العمل هاش می ترسیدم. یه وقت هایی خیلی مهربون بود ولی یه وقت هایی هم حسابی پاچه می گرفت. یادمه قضیه رو به توماس گفتم. قرار شد روز بعد بیاد و سرکوچه مون بایسته و پسره که اومد با اشاره بهش بگم کدومه تا حالش رو جا بیاره.
اون شب هم مثل هر شب وقتی سر کوچه رسیدم متوجه قدم هایی که پشت سرم برداشته می شد شدم. پسره بالاخره شروع کرد به حرف زدن که قصدش مزاحمت نیست واز این حرفا... همون موقع توماس رو دیدم. با چشم بهش پسره رو نشون دادم . توماس تقریباً تا سر شونه ی پسره بود. وقتی نزدیکش رسیدم گفت:
-این آقا کی باشن؟
مظلوم گفتم:
- داداش بخدا من نمی دونم. چند شبه دنبال من راه افتادن.
پسره با من من گفت:
-آقا بخدا قصدم مزاحمت نیست. واسه امر_ خ_یره...
توماس هم خو_ابوند تو گوش پسره و گفت:
-واسه یه بچه با این سن؟ قصدت ام_ر خی_ره ب_ی پدر و مادر؟
و پسره رو حسابی به باد کت_ک گرفت.
هم ترسیده بودم هم از اینکه هیکل آرش خیلی کوچیکتر پسره بود و پسره اونطور ازش کتک می خورد خنده م گرفته بود.
نمی دونم چی شد که توماس پسره رو ول کرد و پسره هم پا به فرار گذاشت
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
سلام من رمانت رو قبلا خوندم عالی بودههه و پارت ها خیلییی عالی بود ♥
عالی بود
عالی بود
مرسی
عالی بود
مرسی
سلام ببخشید یه سوال داشتم
این شبیه رمان ازدواج به سبک کنکوری نیست اخه یه رمان هست که یه کوچولو مثل همینه
ببخشید سوال میپرسم هاا فقط برای کنجکاوی بود 🥺♥امیدوارم ناراحت نشی 🥺
من ازش ایره گرفتم خیلی چیزا فرق دارهاسما،حرفاشون،تیپشون،نسبتا،و...
ببخشید ایده
اهاا الان متوجه اشتباهم شدم معذرت میخوام عزیزم 🥺♥
نه اشکالی نداره
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
ممنون
هوففف چقد داستانت خوبه لنتییییی🥺🥺🥺🥺💕
مرسی
مرسی
فردا ظهر تو پروفایلمه
🥺💕
عالی بود منتظر پارت بعد هستم
مرسی
فردا ظهر داخل پروفایلم هست