
قبلی رو جابه جا گذاشتم ببخشید به جاش این یکی رو بخونین درستش کردم

همه توجه ها به من جلب شد چرا من درست بعد از دیدن پسری که قرار بود با او نامزد کنم خشکم زده بود چرا دسته گل از دستم افتاده بود؟ خب طبیعی بود که همه با تعجب به من نگاه کنند چند لحظه بعد هیرو به سمتم آمد لبخندی زد و دسته گل را از روی زمین برداشت گل هایی که ساقه شان شکسته بود را با مهربانی روی موهای سفیدم گزاشت و دسته گل را جلویم گرفت [ پس بهم دروغ گفته بودی لیا تو نامزد نکردی نه؟] در آن لحظه اطرافم را به باد فراموشی سپردم خودم را در آغوشش انداختم و در حالی که به شدت گریه میکردم گفتم [ هیرو ... تو هیرویی مگه نه؟ دلم برات تنگ شده بود فکر کردم دیگه از دستت دادم منو ببخش دروغ گفتم من... من دوست دارم هیرو ] میتوانستم نگاه حاکی از تعجب را در اطرافم حس کنم همه حتی خاله کیوکو و خانواده ی من با تعجب به ما نگاه میکردند دست های گرمش را حس کردم اوهم مرا بغل کرد [ نگران نباش وقتی اینجوری گریه میکنی احساس میکنم کار اشتباهی کردم که اومدم پیشت بخند لیا منم عاشقتم ] و در آن لحظه نمیدانم چرا اما قلبم به تپش افتاد انگار روح مرده ام به زندگی برگشته بود سرخ شدم خودم را از آغوشش بیرن کشیدم سرم را جلویش خم کردم [ ببخشید منو به خاطر رفتار گستاخانه ام ببخسید آقای هیرو ] دسته گلم را ازش گرفتم و در حال که بهش پشت میکردم از سالن رفتم چترم دم در بود آنرا برداشتم و با تمام سرعت به بیرون دویدم [ لیا کجا میری بیرون باد و بارون شدیده ...] صدای جولیا بود چرا بهش نگفته بودم در آن لحظه خودم را سرزنش میکردم که ماجرای خودم و هیرو را از او مخفی کرده بودم او تنها همدم من بود تنها کسی که بیشتر از جانم دوستش داشتم وایسادم چترم را باز نکرده بودم پس زیر باران داشتم خیس میشدم باد سردی وزید در حالی که دستم را روی سرم گذاشتم سعی کردم تعادلم را حفظ کنم.......

[ صبر کن جولیا کجا میری برات خطر ناکه ] پدر و مادرم به بادیگارد ها اخطار دادند که مرا با خواهرم تنها بگذارند همه مهمان ها با چهره ای غمگین داشتند نگاهمان میکردند جولیا در حالی که پالتوی سیاهش را دورش گذاشته بود توی باران به هر سختی ای که بود خودش را بهم رساند روی زمین افتاده بودم پالتو را دور هردو مان گذاشت کنارم نشست توی باران شدید روی زمین سرد گرمای لذت بخش او....در حالی نشسته بودیم مرا در آغوش گرفت[ دیگه تموم شد لیا دیگه نمیزارم گریه کنی اشکال نداره الان هر کاری میخوای بکن برای هیچکس مهم نیست مهم اینه که من با تو ام و تو بامن ما همیشه خواهر هم میمونیم بیا برای ... فقط برای امشب تا میتونیم گریه کنیم این بارون ما رو از پا نخواهد انداخت بار ها و بار ها به آواز خوندنت گوش میکردم تو برای من هیچ وقت آواز نمیخوندی اما من عاشق خوندنتم دوست دارم تمام اعتقاداتو تورو توی اون حمام تاریک دوست دارم ... تو رو در حال گریه دوست دارم .... توی عاشق رو تویی که عاشق شدی و داری تغییر میکنی دوست دارم من.....من عاشقتم لیا برام یه آواز بخون یه آواز غمگین دونفره برای ما فقط برای مادوتا ] غمم... شادی ام ... همه شان وصف نکردنی بود در آن حال باید با او میبودم جولیا را بیشتر از هر چیزی در این دنیای بیرحم دوست داشتم پس شروع کردم
اینجا لیا شعرو نصفه میخونه که هیرو با چتر بالای سر اون و جولیا میاد بهشون کمک میکنه بلند شن و بعد به لیا میگه [ مگه میتونم بزارم کسی که عاشقشم تو این بارون بمونه ] و جولیا هم لبخند میزنه و لیا احساساتی که تا به حال نداشته به سراغش میاد و متوجه میشه خودش تغییر کرده .... این اسلاید پرید دیگه وقت نداشتم بنویسمش
وقتی به سالن برگشتیم همه از برگشتنمان خوش حال شدند دوستانم به سمتم آمدند اول از همه یویی به صدا در آمد [ هی نگفتی مارو نگران میکنی؟ ] [ نگاه کن با خود خوشکلت و لباسات چیکار کردی جولیا هم که بدتر ] [ فکرشو میکردم خودم خیس بشم تا تو واسه همین واسه خودم لباس اوردم اگه مشکلی نداری به تو و جولیا لباس بدم آخه شما هنوز تا دو دقیقه ی عقدت هم پیش نرفتین ] هم من هم جولیا شروع به خندیدن کردیم هیرو هم با محبت بهمون نگاه کرد عشق نه تنها مرا بلکه حتی او را هم عوض کرده بود به وضوح شب اولی که اورا دیده بودم یادم بود شبی که زندگی ام را تسکین بخشید نمیدانم اگر با هیرو آشنا نشده بودم و عاشق او نشده بودم تا چقدر بعد یا تا چندین سال بعد میخواستم در قعر تاریکی زندگی کنم..... از هیماواری تشکر کردم و خواستم لباسش را بهمان قرض بدهد در آن لحظه دیگر نمیشد آسونا و ریو را بفرستیم تا برایمان لباس بخرند یا لباس بیارند چند تا از دوست های هیرو هم لباس مردانه آورده بودند پس به او دادند وقتی با جولیا به اتاق پرو رفتیم تا لباسمان را عوض کنیم نگاهی به او کردم غم را در چشمان تیره ی زیبایش میشد دید
به او گفتم [ چیزی شده جولیا ؟ ] حتی سرش راهم برنگرداند ا....اولین بار بود داشت به من بی محلی میکرد صدایش زدم [ جولیا ؟] جوابم را نداد دوباره.... لباس ها از دستم افتاد نزدیکش شدم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم [ جولیا دارم صدات میزنم ] انگار تازه متوجه ام شده باشد گفت [ چیزی شده ؟ ] لبخند زدم [ پس باهام قهر نیستی جولیا ] چهره اش به حالت سردرگمی در آمد [ چرا اینقد آروم حرف میزنی لیا؟ نمیتونم بفهمم چی میگی ] لبخندم خشک شد ترسیدم ...وحشت کردم چی شده بود ؟ ازش پرسیدم [ منظورت چیه جولیا خیلی بلند دارم حرف میزنم که.....] [ بلند تر حرف بزن لیا چرا اینجوری شدی نمیتونم بشنوم چی میگی ] ....نه ....نه چی داشت میگفت؟ باخودم گفتم حتما آب رفته توی گوش هایش و درست متوجه نمیشود بی خیال شدم سریع لباس را پوشیدم لباسی که هیماواری به جولیا داده بود او را دو برابر زیبا تر کرده بود خندیدم و گفتم [ خیلی بهت میاد ] دستش را گرفتم لباس خودم هم خیلی زیبا بود نمی دانستم توی آن زشت شده ام یا زیبا ؟[ تو هم خیلی خوشکل شدی لیا ] پس فهمیده بود چی گفتم در دلم شادی ای کوچک به وجود آمد [ میتونی بفهمی چی میگم جولیا؟ ] [ آره ...مگه قبلا نمیشنیدم؟ ] خوشحال شدم گفتم [ بیخیال ..... بیا بریم همه منتظرمونن وقتی در اتاق پرو را باز کردیم هیرو منتظرم بود دستش را برایم گرفته بود لبخندی زدم و دستم را دور آرنجش حلقه کردم درحالی که به میان جمع میرفتیم از لحظه لحظه ی بودنم با او لذت بردم ما هنوز ازدواج نکرده بودیم یه نامزدی ساده بود نامزدی ای که برای ما تعینش کرده بودند پس ما باید باز هم از هم جدا میشدیم ولی دیگر خیالم راحت بود میتوانستم با او باشم نه فقط شب بلکه مدت های بیشتری ...... چون دیگر همه نامزدی ما را میدانستند و مهم تر از آن ما رابطه ی نزدیکی باهم داشتیم اگرچه هردو پدر و مادر واقعیکان را از دست داده بودیم در کنار خانواده ی جدیدی که داشتیم احساس خوشبختی میکردیم داشتن پدر.... مادر،... جولیا ، خاله کیوکو و ..... برای من رویای بودند که حتی تصور راهم نمی توانستم بکنم ......🤍
صبح شده بود امروز هم آسونا و ریو مارا بیدار کردند درحالی که بعد از شبی لذت بخش که ارزش اطرافیان و چیز هایی که داشتم را فهمیده بودم خواب خوبی داشتم داشت بعد از ثبت شدن نامزدی دوباره قرار شد ممن و هیرو هرشب هم را زیر نور ماه آبی ببینیم عشق بین من و او ساده نبود .... مثل عشقی بود زیر نور ماه ، عشقی که هردوی مارا تغییر داد بلند شدم درحالی که جولیای بد اخلاق که خیلی خوابش میآمد را در آغوش میگرفتم گفتم [ ممنون و....... متاسفم 🖤] او هم مرا درآغوش گرفت[ اگه خوابم نمیومد حتما الان کلی خوشحال میشدم به هرحال لیا .... دیگه همه چیز رو درون خودت نریز .... احساساتت رو سرکوب نکن و.... تو منو داری ] جواب دادم [ و داشتن تو هم باعث میشه من خوشبخت ترین دختر روی کره زمین باشم مگه نه ؟] خندید از آن خنده های شرینش خنده هایی که حاضر نبودم آن را با با تمام دنیا هم عوض کنم [ خب خب خواهرای عاشق صبحانه آمادست.....] صدای ریو بود خندیدیم و با آسونا و ریو به سمت سالن غذا خوری رفتیم زندگی ام داشت شیرین میشد یا شایدم داشت به حالت عادی برمیگشت نمیدانستم آیا میتوانم برای یک بار هم که شده خانواده ی واقعی ام را ببینم یانه ؟ دوست داشتم آنها را ببینم حتی برای یک بار در آغوش مادرم بروم یا حتی برای یک بار دیگر باخواهر کوچکم که الان حتما به راهنمایی میرفت بازی کنم هنوز هم غم دوری از آنها برقلبم سنگینی میکرد...... پدرم را میخواستم پدر واقعی ام..... به زور جلوی اشک هایم را گرفتم هنوز هم زندگی ام بدی هایی داشت در کنار شیرینی ای که برایم داشت تلخ بود مثل .... مثل یک شیرینی ، شیرینی ای که در ظاهر به نظر خوشمزه می آید اما وقتی آن را میخوری مزه ای تلخ و ترش که تابحال تجربه نکرده ای دارد مزه ای شیطانی.....🖤
بفرمایید پارت بعد شاید تا یه هفته دیگه بیاد🤍😑
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجی صحفه برسی خیلی خلوته زودی منتشر میشه
واقعا؟
باشه یه امتحانی میکنم🖤💋
اره تستای من نیم ساعته منتشر میشد
نه مطمئن باش که کسیا که طرفدار داستانت هستن .حتما خودشون هم مدرسه میرن و درک میکنن که چقد سخته که دوکار رو همراه هم انجام دادن خیلی سخته
منم درک میکنم هفتم خیلی سخته
فدات که درکم میکنی آجی البته داستان پروانه اومد تو برسی فردا بخونش یا هم امشب♥🖤
حتما میخونم اجی
آجی مثل همیشه عالی بود 😗🍃🌼
دو هفته شده لطفا بزار پارت بعدو 😚🎃🍂🍁
میذارمدوروز دیگه هم به صبر ♥
در مورد حرفی که در مورد هفتم زدی....
مطمئینی ما دوقلو نیستیم؟
آخه منم از تو هیچی کم ندارم
فینیس🖤
| 1 روز پیش
در مورد حرفی که در مورد هفتم زدی....
مطمئینی ما دوقلو نیستیم؟
آخه منم از تو هیچی کم ندارم
...
😂💔
نمدونم شاید 😂
باعش
ای بابا چرا پارت بعدو نمیزاری عاشقه داستانت شدم😊
مرسیییی
دوروز بصبر میزارمش🖤
اجی نمیخوام بهت سخت بگیرم میدونم کلاس هفتم خیلی سخته ولی یه هفته شده نمیخوای پارت بعدو بدی
راستی میشه پارت بعد پروانه ای با بال های قرمز رو بدی
دارم پروانه ای بابال های قرمزو مینویسم امروز قول میدم بتونم تمومش کنم
پارت بعد روهم این هفته میزارم
نه آجی باید بهم سخت بگیرین باید از تنبلی در بیام😑😅
افرین اجی دیانا
نه درک میکنم هفتم خیلی سخته
منم هفتمم خیلی سخته من اصلا به خاطر درسم 3 هفته تستچی نیومدم کلی از کارام عقب افتادم و هنوز هیچ کلمه ای ننوشتم برای داستانم و یقینا خواهم مرد لطفا حلالم کنین که میخوان از دو طرف بکشنم 😔💔
نویسنده خیلی خوبی هستی😍💚
مممنون 🤍
اشکم چشمامم🥸👺 درد گرفتتتت انقدر که اشک اور بود 🥶
یااااااا جد سادات😑💜
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
فینی ؟ چرا جوابم رو توی تست اولت یعنی داستانت پارت نمی دونم چند بهت پیام دادمو نخوندی برو بخون :) من همکلاسی همون انی ام ما بهش میگیم انی اسم منم انیسا ست ولی اینجا نه دوستشم توی دنیای وافعی حالا اون پیاممو بخون :)
باشعهههههههه
آخه من ۱۷ تا تست دارم چجور به همه سر بزنم 😑🤦♀️
من رو کشتی دارم میمیرمممممممممممممم 😑
ها برگشتی آجی؟
دلم برات یه ذره شده بود
کجا بووووودی ؟
منم خیلی دلم برات تنگ شده بود
منو ببخش نبودم راستش ازمون داشتم بعد تو چون چند روز نبودی منم انگیزم رو ازدست دادم و دیگه نیوندم
هوم ببخش منم کلاس و آزمون داشتم
حالا ولش بیا حالا که هستیم تا میتونیم لذت ببیریم
عاشقتم آجی انیسا جونم💜
منم خیلی عاشقتم اجی خوبم تو تکی 😍
🤍🦄