15 اسلاید امتیازی توسط: DragonBug انتشار: 4 سال پیش 405 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام به همگی🖐🏻 اومدیم با پارت هشتم کت نوآر و من. ببخشید اینقدر دور شد. من نوشته بودم ولی گوشیم خراب شد و همش پاک شد.از اون ورهم امتحان ریاضی گند زدم و کلی اتفاق دیگه. الانم دارم از اول مینویسم.به هرحال، این قسمت:کپی کت(گربه ی مقلد)
خب خلاصش چی بود؟... آها مرینت به معبد میره و در تلاشه که نقطه ضعف زمانی اش رو برطرف کنه ولی، فعلا که نتونسته. استاد چنگ هم بهش گفت که بره و کتاب های قدیمی رو بخونه...
مرینت 👈حدود دو سه ساعت بود که داشتم کتاب های قدیمی رو می خوندم.اما با این کتاب های خسته کننده انگار دو روز گذشته بود.فقط دو راه داشتم که از اونجا بزنم بیرون. یا کسی آکوماتایز بشه تا برم کمک کت نوآر، یا شب میشد که استاد اجازه بده.کتاب ها در مورد نگهبان ها و جعبه ی میراکلس ها بود که برای هر جعبه یک نسخه کتاب وجود داشت که برای کارآموز هایی مثل من رمز گشایی شده بودند.به نظر من جالب ترین کتاب، کتاب در مورد جعبه ی من بود که به نظر می رسید از همه ی جعبه های معجزه آسا مهم تره.با تعجب گفتم.:تیکی این خیلی جالبه.کسانی که به خواست خودشون آکوماتایز میشن بعد از خنثی شدن آکوما میدونن چه اتفاقی افتاده. _مثل کلویی؟ (فصل سه قسمت26) +درسته،اون هنوز هم میخواد تو گروه هاکماث باشه. آرام تر ادامه دادم:شاید نباید به کلویی اعتماد می کردم.انتخابم اشتباه بود. _شایدم کلویی یه روز برای شکست هاک ماث کمکمون کنه.این چیزیه که آینده ثابتش میکنه. +مثل همیشه حق با توعه. من اگه تورو نداشتم چی بودم؟. _معلومه، یه دختر دست و پا چلفتی بودی که توی خونش همش به فکر آدرین بود. اون رو قلقلک دادم: تیکی شیطون. و بعد دوباره شروع به خوندن کردیم. مرینت رو با کتاباش تنها میذاریم و به زیرزمین عمارت اگراست پیش ناتالی و گابریل میریم.
گابریل:ناتالی ایده ی تو برای ایجاد سنتی مانستر با احساس خوب بود و حالا باید اینکار رو بزرگ تر انجام بدیم. ناگهان ناتالی سرفه کنان روی زمین میوفته.گابریل نگران میشه و پیشش میشینه:ناتالی حالت خوبه؟ فکر نکنم روح تو تحمل یه سنتی مانستر دیگه رو داشته باشه.باید اینکار رو خودم انجام بدم. به ناتالی کمک می کنه تا بایسته. _نه قربان من حالم خوب... دوباره سرفه می کنه و عینکش میوفته. گابریل عینک رو برمی داره و به چشم ناتالی میزنه:بیرون برای آدرین میتونه خیلی خطرناک باشه تو باید مراقبش باشی. _اما قربان ترکیب معجزه گرها کار پر ریسکیه. - ناتالی، این یه دستوره. ناتالی با ناامیدی به اینکه بتونه گابریل رو متقاعد کنه سرش رو پاین میندازه:چشم قربان. ناتالی👈🏻با ناراحتی بالا رفتم.نمی تونستم تحمل کنم.شاید گابریل با اینکار آسیب ببینه!.من واقعا... اون رو دوست داشتم. گابریل👈🏻به طرف امیلی رفتم.هر چقدر بهای اینکار بود می پذیرفتم حتی اگه بهاش دادن جونم باشه:امیلی بهت قول میدم که ایندفعه خانواده رو دور هم برگردونم.
مرینت👈🏻بلاخره شب شد.(اینکه داستانم پاک شد هم خوب بود ها!!!این پاراگراف همین الان به ذهنم رسید.)به پیش استاد رفتم و گفتم:استاد،اجازه دارم که برم. ممکنه مادرم نگران بشه. -باشه برو. برگشتم و خواستم برم که شونه ام رو گرفت و گفت:ولی نمی خوای قبلش یه تمرین دیگه داشته باشی؟ +اممم....من....فک نکنم که موفق بشم. - معلومه، همه که دفعه ی اول موفق نمیشن.اینو بدون برای همه چی یه راه حل وجود داره.حالا تبدیل شو و از قدرتت استفاده کن. من تبدیل شدم و شروع به جنگیدن کردیم.اون نیزه رو پرت کرد و من با یویوم گرفتمش.قدرتش خیلی زیاد بود. یویوم از دورش باز شد و به سمت استاد برگشت. با خودم گفتم:شاید قدرتش از من زیادتر باشه، اما منم شانس اضافه دارم. لاکی چارم.یک تقویم توی دستم افتاد. به دور و بر نگاه کردم و یه نقشه ی خوب به ذهنم رسید. نزدیک بود که استاد رو شکست بدم. اما بعد از پنج دقیقه به حالت عادی برگشتم.با ناامیدی گفتم:بازم موفق نشدم.انگار این کابوس تموم بشو نیست. _هر چیزی وقتی داره مرینت،فقط کافیه منتظر باشی تا معجزه اتفاق بیفته.استاد اجازه داد که برم.در حالی که داشتم وارد پورتال می شدم استاد بهم گفت:بهت خبر میدم که کی بیای. گفتم:از طریق ذهن؟ و بعد خانه رو روبروم دیدم.
وارد خانه شدم. مادرم رو دیدم که حالت ناراضی بودن توی صورتش پیدا بود.گفتم:هه.امممم.سلام مامان.مشکلی پیش..._اوه سلام مرینت.حالت چطوره؟ شنیدم بیماری بدی گرفتی؟ آلیا که خیلی نگرانت بود؛مامانم از🤨به😡تغییر حالت داده بود. با لکنت گفتم:چ چ چی؟ آلیا! ح ححتما شوخی کرده. چچچ چون چون من که اول مدرسه بودم و بعدم که رفتم... _ خانم بوستیه گفت که امروز مدرسه نرفتی و آلیا هم امروز تورو ندیده. مشتاقم بدونم که تا الان کجا بودی؟ سریع دنبال یک بهانه گشتم ولی هیچی به ذهنم نرسید:مامان من، من، من، من نمی تونم بگم😔. _خب پس تا وقتی که بخوای بگی توی اتاقت می مونی. سریع بالا رفتم.تا حالا مامانم رو انقدر عصبانی ندیدم. توی اتاق به تیکی گفتم:تیکی حالا چیکار کنیم؟ _من یه فکری دارم. بیا جلو. تیکی در گوشم نقشه رو گفت.نقشه واقعا عالی بود و مامانم اصلا شک نمی کرد.گفتم:همین حالا اجراش می کنیم.تیکی،خالها. تیکی باعجله گفت:نه مرینت.الان نه.خودت بودی برات عجیب نبود به محض اومدن دخترت لیدی باگ بیاد دم خونت؟ +درسته.پس فردا صبح انجامش میدم. خمیازه کشیدم و روی تختم ولو شدم. +روز سختی بود،شب بخیر تیکی. _شب تو هم بخیر مرینت.
آدرین👈🏻امروز صبح وقتی می خواستم به مدرسه برم ناتالی جلوم رو گرفت:آدرین تو امروز نمی تونی به مدرسه بری. با تعجب پرسیدم:و و ولی چرا! _آقای آگراست این دستور رو دادن.امروز توی خونه می مونی و زبان چینیت رو تمرین می کنی. برای مراقبت بیشتر بادیگاردت و من مواظبت هستیم. با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و به سمت اتاقم رفتم.اتاقی که بیشتر شبیه به زندان بود.ناگهان دستی روی شونم احساس کردم.به پشت سرم نگاه کردم و ناتالی رو دیدم. با لحن مهربانی گفت:آدرین ناراحت نباش، پدرت واقعا تورو دوست دارم. قدم هایم رو به سمت اتاق تندتر کردم و گفتم:فکر نکنم اصلا به من اهمیت بده.
فردا صبح،پیش هاکماث.
_هنوز هم انرژی منفی دیشب احساس میشه،ولی من نقشه های بزرگ تری دارم.نورو، دوسو،ترکیب شید.(عکس این پارت).اون آموکا(آموک+آکوما) رو به کتاب میزنه و کپی کت رو میسازه.(کپی کت قدرت مگا کتاکلیزم رو داره فقط سفید نیست سیاهه) _کپی کت،من پیکاک ماث(شب پره ی طاووسی) هستم.تو باید برای من معجزه گر کفشدوزک و گربه رو بیاری.ولی یادت باشه اگه بخوای به اون ها کمک کنی چه سزایی داره. کپی کت:مطمئنا پیکاک ماث.
مرینت👈🏻بیدار شدم و خمیازه ای کشیدم.به تیکی که هنوز خواب بود نگاه کردم(من:عجیبا غریبا،مرینت زودتر از تیکی بیدار شده🤣🤣🤣🤣) اون رو تکون دادم:تیکی،تیکی. _آه،چی شده مرینت؟ +الان اجازه هست نقشه رو اجرا کنیم؟ _باشه. +تیکی،خالها روشن. یکدفه سر و صدایی شد و زمین لرزید. +چه اتفاقی افتاده! به بالکن رفتم و دیدم ساختمان بزرگی بدون هیچ علتی فرو ریخت. +اوه خدای من.فکر کنم فعلا باید راضی کردن مامانم رو بیخیال شم. و به سمت ساختمان رفتم تا به کسایی که توی اون گیر افتادن کمک کنم.وقتی رسیدم کت نوار هم اونجا بود. +سلام کت.چه اتفاقی افتاده؟ _سلام لیدی باگ.نمی دونم ولی باید بریم برای کمک. به ساختمان که حالا جز چند پاره آجر چیز دیگه نبود نگاه کردم.باید چیز خیلی بزرگی بود تا بتونه همچین آسیبی بزنه.مثل یه کتاکلیزم خیلی بزرگ. با کت شروع کردیم به کمک به افراد مجروح.کت خیلی ساکت بود.
😔
آدرین👈🏻بعد از خوندن چینی روبهروی تلویزیون نشستم تا اخبار رو تماشا کنم. ناتالی و بادیگاردم کنار در ایستاده بودند و به من نگاه می کردند. _تعجب نکنید این فقط اخباره.نادیا شاماک هستم و زنده از جایی که یک ساختمان بدون هیچی دلیلی خراب شده گزارش می کنم.لیدی باگ و کت نوار اینجا هستن و به کسانی که مجروح شدن کمک می کنن.کت نوار همین الان از قدرتش برای از بین بردن یک تخته سنگ استفاده کرد.
_چ چ چی؟ آهسته از جیب داخل پیرهنم به پلگ نگاه کردم که با تعجب به من نگاه میکرد.. _لیدی باگ و... _کت نوار! .
_لیدی باگ و... _کت نوار! ولی تو که اینجایی.منم اینجام.پس اون کیه؟ چشم از پلگ برداشتم و به ناتالی و بادیگاردم نگاه کردم و جواب دادم:نمی دونم.فقط میدونم که همین الان باید برم.بانوم در خطره. _ولی چجوری؟ جلوی اونا که نمی تونی. _هیچی به ذهنم نمی رسه.
بدون هیچ فکری بلند شدم و به سمت در رفتم.بادیگارد جلوی در ایستاد.ناتالی ازم پرسید:جایی می خواستی بری آدرین؟ دستم رو پشت گردنم گذاشتم و گفتم:اممم...راستش...می خوام برم بیرون یه هوایی بخورم. _الان نمیشه جای بری.حالا...ناتالی شروع کرد به سرفه کردن و افتاد. نگران شدم. نشستم و دستم رو زیر سرش گرفتم:ناتالی،ناتالی،حالت خوبه؟ ناتالی صدامو میشنوی؟. به بادیگارد رو کردم و گفتم:برو یه دکتر خبر کن بیاد اینجا.سریع. اون که رفت.بلند شدم و پلگ بیرون اومد. _آدرین،فکر کنم ناتالی بهت نیاز داره ها! گفتم:پلگ، اون پیش ناتالی هست.الان بانوم کسی که واقعا به کمک نیاز داره. _نمیشه حداقل یکم پیشش بمونیم تا پنیرم رو بخورم.(چیه فکر کردین پلگ نگران ناتالی شده؟ 😒). بدون توجه به حرفش گفتم:پنجه ها بیرون.
بدون هیچ فکری بلند شدم و به سمت در رفتم.بادیگارد جلوی در ایستاد.ناتالی ازم پرسید:جایی می خواستی بری آدرین؟ دستم رو پشت گردنم گذاشتم و گفتم:اممم...راستش...می خوام برم بیرون یه هوایی بخورم. _الان نمیشه جای بری.حالا...ناتالی شروع کرد به سرفه کردن و افتاد. نگران شدم. نشستم و دستم رو زیر سرش گرفتم:ناتالی،ناتالی،حالت خوبه؟ ناتالی صدامو میشنوی؟. به بادیگارد رو کردم و گفتم:برو یه دکتر خبر کن بیاد اینجا.سریع. اون که رفت.بلند شدم و پلگ بیرون اومد. _آدرین،فکر کنم ناتالی بهت نیاز داره ها! گفتم:پلگ، اون پیش ناتالی هست.الان بانوم کسی که واقعا به کمک نیاز داره. _نمیشه حداقل یکم پیشش بمونیم تا پنیرم رو بخورم.(چیه فکر کردین پلگ نگران ناتالی شده؟ 😒). بدون توجه به حرفش گفتم:پنجه ها بیرون.
پلگ:وایسا فقط یه گاز دیگههههههههههههههه. تبدیل شدم و با تمام سرعتی که داشتم به سمت اونجا رفتم. یکدفعه از توی هوا یکی خودش رو محکم به من زد و دوتایی باهم توی یک کوچه روی زمین افتادیم.البته اون روی من بود.وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که اون من هستم.😲با چوب دستیم اون رو به کناری انداختم. بلند شدم و گفتم:تو کی هستی؟چرا تظاهر می کنی که منی؟ او بلند شد.لباسش رو تکون داد و گفت:من تظاهر نمی کنم که تو هستم.اصلا کی می خواد توباشه.من فقط دنبال یه چیز کوچولویی هستم که پیش توعه. پیش خودم گفتم:انگشترم! و دستم رو مشت کردم. چوب دستیش رو بیرون آورد و شروع کرد به چرخوندن:فک نکنم که اون چیز رو به راحتی به من بدی.پس بدون خودت مجبورم کردی. منم چوب دستیم رو در آوردم و حمله کردم.مثل اینکه اون توی شمشیرزنی خیلی ماهر بود.با سردی و بی خیالی مبارزه می کرد که انگار براش حریف حساب نمی شدم.و این من رو عصبانی می کرد. توی این فکر بودم الان باید چیکار کنم که اون با چوب دستیش هلم داد و به دیوار خوردم.دستم رو از پشت کشید و در حالی که داشت انگشترم رو در می آورد گفت :راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم. ناگهان صدای باز و بسته شدن یویویی آشنا شنیدم.لبخندی زدم و به این فکر کردم که مطمئن بودم اون میاد
. مطمئنا اون هم شنیده بود.چون با چوب دستی توی سرم زد و دیگه چیزی نفهمیدم....
لیدی باگ👈🏻با کمک قدرت کت نوار اون مرد رو از زیر آوار بیرون کشیدیم.رو کردم به اون و دیدم به یک طرفی نگاه می کنه.انگار صدایی شنیده بود و به چیز مشخصی نگاه می کرد. صدایی اومد و من نگاه کردم و دیدم چیزی نبود.وقتی دوباره به سمت کت نوار برگشتم تا چیزی بهش بگم دیدم که اونجا نیست.بلند شدم و صداش کردم:کت نوار،کت نوار.کجا رفتی؟ نگران شدم و شروع کردم با یویوم اطراف رو گشتن.بعد از مدتی گشتن بلاخره توی کوچه پیداش کردم داشت یه چیزی رو داخل یه خونه می انداخت و در رو می بست.وقتی من رو دید جا خورد.به در تکیه داد و گفت:اوه سلام لیدی باگ.چرا اومدی اینجا. از در فاصله گرفت و آرام آرام به سمت من اومد. +منم میخوام همین سوالو از تو بپرسم.تو یکدفعه ای کجا رفتی؟ _خب من، می خواستم یه چیزی بهت بگم. چهره اش ترسناک شد. سرد و بی روح. از رفتارش ترسیدم و منم شروع کردم عقب عقب رفتن تا به دیوار خوردم. +چ چ چه چیزی می خواستی بگی؟. آرام دستش را بالا برد و کتاکلیزمش رو فعال کرد و گفت:خب می خواستم بهت بگم من به گوشوارت نیاز دارم. با بهت به دستش نگاه کردم:ووولی تو از قدرت استفاده کردی پس چجوری... بعد به جمله ای که گفت فکر کردم.دستام رو رو گوشام گذاشتم +تو چی گفتی؟ چرا به گوشواره هام نیاز داری. و با لگد به او که حالا نزدیک من شده بود زدم. + تو کت نوار نیستی.تو کی هستی؟ اون کجاست؟ اون بدون هیچ واکنشی بلند شد و گفت :راستش رو بخوای من شخصیت دیگه ای ندارم. آرام گفتم:سنتی مانستر! _و آکوماتایز،خب دوتاش باهم.حرف زدن بسه.مگا کتاکلیزم. سریع بالا پریدم و خانه ی پشت سرم نابود شد.دقیقا مثل...
با عصبانیت پایین پریدم. +کار تو بود. _چی؟. +تو اون ساختمان رو نابود کردی. _آهاااا. آره. بلاخره باید یه جوری تو رو می کشوندم بیرون. خیلی عصبانی بودم. به سمتش حمله کردم. _تو می دونی چیکار کردی.می دونی چند نفر مردن.چند نفر زخمی شدن.چند نفر خانوادشون رو از دست دادن. اون خیلی قوی بود.من رو به کناری پرت کرد و من محکم به دیوار خوردم. گفت:من به این چیزا اهمیت نمی دم.فقط به خودم فکر می کنم.و می دونم اگه کاری که پیکاک ماث می خواد رو انجام ندم از بین می رم. پیکاک ماث؟ یعنی هاک ماث معجزه گر ها رو ترکیب کرده بود؟. کپی کت دستش رو به طرف گوشم برد.
دیگه توانی برام نمونده بود. _و حالا من اینها رو بر می دارم. چشمام رو بستم.باورم نمی شد که تسلیم شدم....
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
Omg😱
ادامه بده باحال بود
من نمیفهمم
چرا هیچکس به جز بیپر 2 زد به زود تست نمینویسههههههههههه؟!؟!؟!؟!؟!؟!
ببخشید نوشتم تو آخرش موندم
ولی ختما فردا می نویسم
باشه
الان هفت ساعته نوشتم
فکر کنم دو روز دیگه منتشر شه
عالی
بعدی را نمیزاری ؟؟
عالییییی بود بعدی رو زودتر بزار خیلی جای بدی کات کردی🥺🥺🥺
وای زود بعدی رو بذار
عالی بود
خداوکیلی خیلی بد جایی کات کردی
معذرت می خواستم هیجانش بره بالا
پارت بعدی رو دارم می نویسم
پس پارت بعدی چی شد؟🤔😐
اصلا یادم نبود که اسم داستانت چیه خیلی دیر گذاشتی
ولی بد جایی کات کردی
ببخشید که انقدر دور دادم دیگه فصل امتحاناته
ولی امروز پارت بعد رو مینویسم.
واقعا ایتقدر این پارت بد بود که نظر نمیدین؟
عالی بود
خیلی منتظرش بودم عالی
خیلی بد جایی کات کردی
ممنون
معذرت دیگه اسلاید کم آوردم
بلاخره بعد یه هفته منتشر شد.
خدایا شکرت.
تا سه شنبه حتما پارت بعد رو می نویسم.
نذاشتی که