
کتاب مدرسه پر ماجرا 1 فصل3
مادرم قبل از شروع سال تحصیلی به من گفته بود که سال دوم جالب ترین سال تحصیلی مدرسه است،چون در این سال خودم به تنهایی میتوانم همه ی مطالب کتابم را بخوانم و بنویسم.من همین االن هم می توانم بخوانم و بنویسیم،هر چند خیلی تالش کردم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم. میدانید،دوستم بیلی، به من گفته که خیلی هم مجبور نیستم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم،چون بعد از اینکه بزرگ شویم و یک عالمه پول در آوریم، می توانیم به دیگران پول بدهیم تا به جای ما بخوانند و بنویسند.با این فکر موافقم.
وقتی خانم دیزی برای تمرین دیکته و روخوانی بین ما کاغذ پخش کرد، گفتم:"من از دیکته متنفرم!" "من هم همینطور!" خانم دیزی گفت: همه گفتیم:"واقعــــــــــــــا؟!" او گفت:"من حتی نمی توانم یک کلمه هم بنویسم." _ واقعا نمی تونید؟! _ بله! نمی تونم! مایکل رابینسون پرسید:"یعنی شما کلمه ی »خواندن« را هم نمی توانید بنویسید؟" او گفت:"هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد."
و سرش خاراند درست مثل همان وقتی که نمی دانست چگونه چهار را در چهار ضرب کند. پیدا کردن انگشت و دست هایش بین ان موهای پف کرده مانند پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه بود! آندرا گفت:" درست همانطوری که خوانده می شود نوشته می شود." خانم دیزی پرسید:" یعنی خ _ ا _ ن _ د_ ن ؟" همه فریاد زدیم:"نـــــــــــه!!" او گفت:"من تسلیمم! بین شما، کی بلد است که بگوید چجوری »خواندن« را می نویسند؟" » خ _ و _ ا _ ن _د _ ن." همه با خنده گفتیم:" خانم دیزی با تعجب گفت:"آهان!نمی دانستم. شما بچه ها امروز خیلی چیزها به من یاد دادید."
رایان پرسید:" اگر شما بلد نیستید کلمه ی خواندن را بنویسید، پس چطوری معلم کالس دوم شدید؟" او گفت:" خوب، من شنیده بودم که بچه های کالس دوم خیلی خوب بلد نیستند بنویسند؛برای همین اگر من هم نوشتن بلد نباشم خیلی مشکلی پیش نمی آید." آندرا یانگ گفت:" ولی من می توانم یک عالمه کلمه های سخت بنویسم!" بقیه کالس هم گفتند:" ما هم همینطور!" خانم دیزی گفت:"واقعا؟مثال چه کلمه هایی؟" همه شروع کردند به گفتن )فریاد زدن!( کلمه هایی که بلد بنویسند. خانم دیزی همه را ساکت کرد و گفت همه پای تخته برویم و سه تا از کلمه هایی را که بلدیم، بنویسیم. من کلمه های » امشب« ، »نوشتن« و»مک دونالد« را نوشتم.بعد از اینکه همه پای تخته رفتند و کلمه هایشان را نوشتند، تخته به طور کامل پر شد و جای خالی روی آن نماند. خانم دیزی گفت:"اوه!من امروز ، از شما بچه ها خیلی چیزها یاد گرفتم. خیلی خوشحالم که تصمیم گرفتم معلم بشوم!"
ببخشید این فصل کوتاه بود
به جاش فصل بعد زیاد است
مراقب خودتون باشید
بای بای
نظر فراموش نشه
خدانگهدار
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)