
سلام بچه ها طبق گفته قبلیم من این تستو قسمت دومشو ساختم. احتمالا این داستان خیلی طولانیه من اینبار جبران کردم.
و یه چیزی از پشت به ما حمله کرد.گاپارو همون که زمانو از من دزدید اون نامرد دختر آب و هوایی رو زد.از زبان آنجلا بدجوری سرم درد گرفته بود گاپارو بدجور به سرم ضربه زده بود یهو چشمام سیاهی رفت و بی هوش شذم نمی دونستم چی شد.از زبان مایکل من که داشتم با دونفر از قوی ترین دشمنام تو ریو مبارزه می کردم فهمیدم فایده ای نداره هرجارو گشتم نتونستم دختر آب وهوایی بیچاره رو پیدا کنم احمق بودم که به حرفش گوش کردم و ولش کردم.اون احتمالا به حالت عادی برگشته پی اینجاها نمیشه پبداش کرد که یهو.
دیدم به دختر روی سطل آشغالا افتاده فکر کردم دختر آب وهواییه گفتم تو کجا بودی. که یهو دیدم آنجلاست تعجب کردم اون بیچاره چیکار می کرد حتما یکی از شرورا بهش حمله کرده بود توجهی نکردم.به حالت عادی برگشتم وگفتم آتش فشان خاموش.و آمبولانس خبر کردم.توی راه چون من تنها همراه آنجلای بیچاره بودم باهاش اومدم.وقتی تنها باهاش بودم.سرشو نوازش کردم و بهش گفتم همیشه دوست داشتم و می خواستم بهت بگم آنجلا ولی خجالت می کشیدم. روم نمی شد.و آروم گونه هاشو بوسیدم.وقتی به بیمارستان رسیدیم دکتر به من خندید وگفت آقای اسنوبن شما با خانم لیکا رابطه دارید سرش داد زدم و گفتم به تو ربطی نداره و بهم گفت آزوم باشم گفتم چطوره دکتر گفت.
بهم گفت که سرش کمی آسیب دیده ولی خدارو شکر خونریزی داخلی نداشته.منم گفتم کی مرخص میشه گفت تا یک هفته دیگه بهوش نمیاد. چون کمی خستس.من روز ها پیشش میومدم و درد دل باهاش می کردم مدام وقتی میرفتم سرشو نوازش میکردم و می بوسیدمش وبالاخره بعد از یه هفته اون بهوش اومد دکترو خبر کردم گفت حالش خوبه وی چیزیش نشده اگر تو این یه هفته بهوش نمیومد مرگ مغزی میشد و اینارو مدیون شما هستیم آقای اسنوبن.من رفتم به دیدن آنجلا اون تا منو دید گفت آقای اسنوبن شما اینجا چیکار می کنید دکتر بهش گفت اگر آقای اسنوبن نبودن شما زنده نبودید.
گفتم من کاری نکردم آنجلا از من تشکر کرد.من داشتم میرفتم که اون به من گفت آقای اسنوبن شما اونجا چیکار می کردید.من در رو بستم و بهش گفتم خانم لیکا شما اونجا چیکار می کردید.من من.از زبان آنجلا وقتی به هوش اومدم شوکه شدم که آقای اسنوبنو دیدم.اون منو نجات بده آخه من چی هستم.برای همین ازش تشکر کردم.و ازش پرسیدم شما اونجا چیکار می کردید.اونم در رو بست ودقیقا همین سؤالو از من کرد.باید رازو می گفتم یانه.من مجبور شدم آقای آتش افزار من متأسفم من دروغگوی خوبی نیستم.به من من افتادم نمی دونستم چی بگم.اون به من گفت اونجا هموم جایی بود که من دختر آب وهوایی رو گم.ایوای
از زبان مایکل. وای خدا من سوتی دادم نکنه که اون نه نمیشه بفهمه.از زبان آنجلا.خدای من دیگه نمیشه شک و تردید کرد آقای مایکل اسنوبن اون آدم خاکی وپرمحبت آتش افزار مغروره باورم نمیشه.ویهو چشام سیاهی رفت و دوباره از هوش رفتم.از زبان مایکل.دیدم آنجلا از هوش رفت رفتم ببنیم چب شده که انگشتر آبی روشنی توجهمو جلب کرد خدای من باورم نمی شد اون دختر آب وهواییه کسی عاشقش بودم عاشقمه از خودم بدم میومد.این همه وقت کسی که عاشقم بوده رو عاشقش بودم.
نمی تونستم باور کنم دختر پر جذبه و جذابی مثل آنجلا اون دختر آب وهوایی فوضول باشه که همش به من نزدیک میشد و می خواست منو ببوسه باشه.تو آغوش گرفتمش و صداش کردم اونقدر صداش کردم تا بالاخره بیدار شد.گفت تو نمی تونی گفتم چرا آنجلا تو چرا هیچ وقت عشق منو ندیدی من هبچ وقت هیچ دوستی نداشتم اما نیم نگاهاتو میدیدم ولی توجه نمی کردم چون مادر و پدرم نمی زاشتن.وگرنه منم دوست داشتم یه دوست مثل تو داشته باشم همیشه بهت حسودی میکردم که چرا تو اونقدر طرافداراتو دوست داری و من هیچ دوستی نداری. ولی برام جالب چرا با هیچ دختری صمیمی نمی شدی.
از زبان آنجلا.من باورم نمیشه تو چرا عشق منو ندیدی .من من.چون عاشق یه دختر دیگه بودم اما اون دختر خود تو بودی آنجلا من عاشق لبخندات بودم عاشق چشمای بادومیت و موهای آبیت ولی نفهمیدم که تو دختر آب وهوایی هستی رئیس اگوارد صلاحی دونسته که تورو انتخاب کرده.من دیگه تحمل نکردم و پریدم تو بغل آنجلا و بوسیدمش اون قرمز شد بدجور اشک تو چشمامون جمع شده بود بهش گفتم گریه نکنه و الآن ما مال همیم و هیچکس نمی تونه مارو از هم جدا کنه اون ناگهانی منو بوسید.وبعدش هم دیگرو بوسیدیم.بعد از اون من اونو به خونه خودم بردم.راستی من تو گذشته هم زندگی می کنم وکلی افراد وجاسوس با اسم های مختلف دارم ضمنا من فقط قدرت زمانمو از دست دادم ولی هر قدرتی که فکر کنید دارم.آنجلا بهت زده خونه منو نگاه میکرد
از زبان آنجلا. باورم نمیشد این خونه از هر جایی که دیده یودم بزرگتر و وسیع تر بود واقعا مثل یه قصر سلطنتی بود.مایکل تنها زندگی میکرد فقط خواهر بزرگترش ناتالی اونجا بود.اون حدودا 27 ساله بود اون و مایکل باهم زندگی میکردن جالب بود اون هویت من و مایکلو میدونست چون اون صاحب انگشتر آب بود.از زبان مایکل.ناتالی زیاد خودشو نشون نمیداد چون اون همیشه تو خونه بود.من وناتالی رابطه گرمی باهم داشتیم ناتالی گفت می بینم که بالاخره به عشقت رسیدی برادر کوچیکه بهش گفتم درسته خواهر جون و منو بغل کرد.
من به آنجلا گفتم که به خانوادش گفتم اینجاست و اجازه دادن اون تا دوهفته پیش من بمونه تا بیشتر باهم آشنا بشیم.هرروز باهم مدرسه میرفتیم وقتی دخترای ریو منو با اون دیدن همه عصبانی بودن.گزارشگر معروف آلیس بوکا.حالا می بینیم که پول دار ترین پسر آمریکایی دوست دختر داره و این برای همه دخترای ریو بدشده.من و آنجلا یه روز دوباره داشتیم با مرد حیوان نما و گاپارو مبارزه می کردیم و اونهارو شکست دادیم وقتی داشتیم برمیگشتیم محافظ شخصیم سونگجو از دروازه زمان وارد ریو شد و به من گفت
بچه ها ممنونم از اینکه قسمت دوم داستانمو خوندید.داستان قسمت بعدی رو هم زود تر میذارم.ممنون نظرات فراموش نشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خيلى قشنگ بوددددد عالييييييييى بعدييييييى رو بزارررررررررر زود باششششششش تحمل ندارم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
قشنگ بود پارت بعدی رو سریع بزار 👍😍😍👍😍👍😍👍😍👍😍👍😍👍😍👍😍