داستانی من درآوردی از کتاب School for good and evil 😂💗💫
_ منظورت چیه که یادت نمیاد؟ سوفی بازی در نیارا. بعد سه ماه بالاخره از کما در اومدی اونوقت اولین چیزی که بهم میگی اینه که چیزی یادت نیست؟
_ کما؟ یعنی من سه سماه اینجا بودم؟
صدای پاشنه ی کفشی امد که که به اتاق نزدیک میشد.
پرفسور دووی وارد اتاق شد و با خونسردی تمام گفت: هورت، از اینجا به بعد رو بساپور به من و معلم ها. سپس زیر لب زمزمه کرد« مرلین هشدار داده بود
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
نکنه با هورت رابطه پیدا میکنه😐
رایگستی دووی که انقد مهربون نبود😐😐😐😐😐😋
قشنگه ادامه بده
حالا به اونجاشم میرسیم 😂💖 ولی اره پرفسر فقط تو داستان من انقد گوگولیه😐🤞
به به چقدر زیبا بود😐😂
نه راس میگم. من که خوشم اومد
قریان شما 😂💗
خیلی خوب مینویسی لطفا ادامه بده و زودتر پارت بعد رو بزار
مرسی کیوتمممم 🥺💗 خیلییییی بهم روحیه دادی 😌✨
😊😊