
سلاممممممممممممم.
کای رفت منم رفتم تو خونه. داشتم میرفتم بالا که لیلی گفت:خوش گذشت؟. با این حرفش قفل کردم. خودمو جمع و جور کردم و برگشتم سمتش و گفتم:ا... آره.. خ... خیلی خوب بود. لیلی:او جدی؟. من:خوب آره دیگه. لیلی:باشه. و رفت تو آشپز خونه. نفس حبس شدم رو دادم بیرون و رفتم تو اتاقم. در رو بستم و پشت در نشستم.
داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم. یه روز پر از ماجرای خوب. روزی که متوجه شدم کای هم منو دوست داره و برای اینکه بهم ثابت کنه ب و س ه ای بهم هدیه داد که هیچ وقت فراموشش نمیکنم. هیچ وقت حتی یه زره هم فکرش رو نمیکردم که تموم این ماجرا ها تبدیل به خاطراتی پر از حصرت بشه.
دو سه هفته گذشت و منو کای خیلی با هم خوب بودیم.تو عالم رویا های خودم بودم که کای زنگ زد. کای:الو. من:مشترک مورد نظر به دلیل رویا پردازی کردن پاسخ گو نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید. و بعد هم قطع کردم و زدم زیر خنده. بعد از چند دقیقه که دیدم کای زنگ نمیزنه خودم بهش زنگ زدم. من:الو سلام. کای:مشترک مورد نظر به دلیل قطع شدن تلفن توسط عشقش افسردگی گرفته است لطفا بعدا تماس بگیرید. و قطع کرد.
دوباره سریع شمارش رو گرفتم. من:الو سلام. کای:سلام خوبی؟. من:بله ممنون. کای:چه خبر. من:هیچی تو چه خبر؟. کای:هیچ. آپریل. من:بله. کای:میخوام بیام خونتون. من:خوب بیا. کای:میخوام به بابات راجع به خودمون بگم. من:کاییییی. کای:جونم. من:نهههه نگی. کای:بلاخره که باید بفهمه. من:باشه. کای:کاری نداری عشقم؟. یه لبخند محوی زدم و با لحن شوخ گفتم : نه، عشقم. و بعد قطع کردم.
که یهو دیدم صدای زنگ در اومد. دویدم رفتم پایین. در رو باز کردم.با دیدن کای و گل رز قرمزی که تو دستش یود لپام گل انداخت. رفتیم داخل. بابام هنوز نیومده بود. لیلی اومد و با کای سلام و احوال پرسی کرد. رفتیم منو کای رو مبل کنار هم نشستیم و داشتیم حرف میزدیم که یهو...
که یهو صدای زنگ در اومد. بلند شدم رفتم در رو باز کردم و دیدم بابامه. بابام اومد داخل. بعد از سلام احوال پرسی با من و کای رفت بالا تا لباس هاشو عوض کنه. اومد پایین پیش ما نشست. منو کای یه نگاه به هم انداختیم و کای در مورد خودمون با بابام حرف زد.پدرمم هیچ مخالفتی با رابطه منو کای نداشت. از پدرم اجازه گرفتم که با کای برم بیرون و اونم قبول کرد ولی گفت زود برگردم. رفتم بالا لباس هامو عوض کردم و با کای رفتیم بیرون. رفتیم یه جایی کای رفت بستنی بگیره منم موندم تا اون بیاد. که یهو دیدم یه ماشین بنز اومد جلوم. یه مرده گفت:بفرما برسونمت.احمیت ندادم. گفت:بیا ناز نکن. برگشتم سمتش و اخمام رو کردم تو هم. پیاده شد. دیدم داره با قدم های آهسته میاد سمتم. منم که داشتم از ترس زهره ترک میشدم. گفتم:برو عقب. گفت:اگه نرم چی. گفتم:جیغ میزنم. گفت:عه نه بابا. اومد با دستش چونم رو گرفت بالا. دستش رو حل دادم. گفت:نه بابا مثل اینکه به این راحتی ها راضی نمیشی. گفتم:برو گم شو. که دیدم دستش رو انداخت دور کمرم. منم داشتم تقلا میکردم که از دستش فرار کنم. که دیدم کای اومد و با یه مشت پرتش کرد اون ور.با هم در گیر شدن. پسره ک ث ا ف ت هم چاقو داشت ولی کای زد ناکارش کرد. پسره که دیگه جونی تو بدن نداشت و افتاده بود زمین گفت:میکشمت.کای:عه نه بابا. کای زنگ زدم به یه نفر و تنها چیزی که گفت این بود که :بیاید اینو جمعش کنید. بعد هم آدرس رو گفت. منم همین جور فکم باز مونده بود.(برین بعدی هم هنوز هست.)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)