
برید اسلاید اخر حرف دارم باهاتون😐
_ اوهوم . فیلم دیدیم و منم حواسم پرت شد و فراموش کردم . به آنجلینا قول داده بودم. بیشتر تعجب کرد : آنجلینا ؟! فک کنم داشتم موفق میشدم و حساسش میکردم . تو دلم خوش حال شدم . _ مثل من دورگه اس . توی آمریکا باهاش آشنا شدم . خیلی وقته که با هم دوستیم . تازگی ها هم اومده کره و قرار گذاشتیم بریم همدیگه رو ببینیم . _ آهان . گوشیم رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم ، یهو با خودم گفتم نکنه بگه نمیتونه بیاد و ضایع شم . تلفنش رو جواب داد : هییی تهیونگگگگ ، کجایی تو ؟! خندیدم : چه طوری آنجلینا ؟! متاسفم که نتونستم زودتر زنگ بزنم . و تند تند شروع کردم به انگیسی صحبت کردن : میای تا نیم ساعت دیگه بریم بیرون؟! خوشبختانه خوش حال شد و گفت : البتههه ، کجا ؟! _ آدرس رو برات میفرستم . _ اوکی ، منتظرم . و تلفن رو قطع کردم . هه ری داشت با تعجب نگاهم میکرد : نمی دونستم با دخترا هم دوست میشی . با غرور خاصی گفتم : دوس ت دختر که زیاد دارم . البته اونا بیشتر به سمتم میان . پوزخندی زد و گفت : درسته . _ اوم ... هه ری به نظرت کجا بریم ؟ نه من کره رو درست میشناسم و نه آنجلینا . نگاهی بهم انداخت و با حالت خاصی گفت : راستش .... اگه دوست داری یه جای خلوت باشه تا راحت باشید بهتره برید به رستوران red light . خیلی با اینجا فاصله نداره . _ آدرس رو بده . شاید رفتیم اونجا . _ باشه . و بعد آدرس رو برام پیامک کرد . با خودم زمزمه کردم : چه لباسی مناسب امروزه ؟ هه ری یهویی گفت : به نظرم استایل خودت از همه چی بهتره !
و بعد سریع سکوت کرد . فک کنم نمیخواست به زبون بیاره که استایل من رو دوست داره. اوه ، خدای من ، استایل من رو دوست داشت !!! لبخندی روی لب هام نشست ، چند ثانیه سکوت کردیم که بلند شد و کیفش رو برداشت. کمی مکث کرد و بعد توی چشمام خیره شد : بابت امروز و کال این یه هفته وااااقعا ازت ممنونم . نمیدونم چه جوری جبران کنم . تحت تاثیر حرفش قرار گرفتم . اون االن ازم تشکر کرد . البته خب باید هم میکرد . از روی تخت بلند شدم . لبخندی زدم و گفتم : هر جور که میخوای جبران کن . لبخندی زد و دستش رو به طرفم دراز کرد : خب ... این ... این هفته تموم شد ... و من فردا امتحان دارم . فک کنم که ... دیگه تمام این صمیمیتی که بینمون به وجود اومده دیگه باید تموم شه ... شوکه شدم و ناراحتی خاصی رو توی وجودم احساس کردم . دستامون توی دست هم بود و به چشمای هم زل زده بودیم . به حرف اومدم : درسته ... این قولیه که به هم داده بودیم . و بعد دستش رو از توی دستم بیرون آورد . _ خداحافظ تهیونگ . تعظیمی کرد و بعد از اتاق بیرون رفت . سرجام ایستاده بودم و تکون نمیخوردم . صدای خداحافظی اش از مامانم و بعد هم باز و بسته شدن در رو شنیدم . فکر نمیکردم که بخواد دوباره باهام مثل سابق بشه . اصال انتظار همچین حرفی رو نداشتم . میتونم با اطمینان بگم این یه هفته خیلی بهم خوش گذشته بود اما خب ، باید پای حرفمون میموندیم ... ......................... با جیمین توی رستوران نشسته بودیم . تولد خواهرش بود و بعد از ناهار میخواست براش کادو بخره . گفت که سلیقه ی من رو دوست داره .
سفارش داده بودیم و منتظر بودیم غذاهامون رو بیارن . اما من دلشوره داشتم و پاهام ضرب گرفته بود . با ناله گفتم : جیمین حاال چرا اینجا ؟ با تعجب نگاهم کرد : مگه چشه ؟ ما که زیاد میایم اینجا . _ ای کاش امروز red light رو انتخاب نمیکردی . و با پریشونی به بیرون زل زدم ... حاال اگه درست بیان همینجا چی؟! گفت که جفتشونم جایی رو بلد نیستن ، ای کاش حداقل وقتی فهمیدم قرارمون اینجاس به تهیونگ آدرس جای دیگه ای رو میدادم ... آخه جیمین از وسطای راه اومد دنبالم و من احمق هم سرم تو گوشی بود و حواسم نبود داریم میایم اینجا ... کمی فکر کردم ..... خب ؟ که چی ؟ اصال بیان اینجا . خوبه که ، دختره رو هم میبینم . میبینم تهیونگ از چه دختری خوشش اومده و تصمیم گرفته باهاش دوست بشه و مثل من اذیتش نکنه . یعنی چه قدر از من بهتره ؟ پنج دقیقه هم نگذشته بود که یهو با صدای زنگ در رستوران چشمام به در ، پشت سر جیمین ، افتاد ... واقعا اومدن !!!! استرسم ده برابر شد . اصال نمی دونم چم بود ولی خدا خدا میکردم که مارو نبینن . جیمین سرش رو بلند کرد ، قیافه منو دید و نگاه من رو دنبال کرد و به اون دوتا رسید و بعد زمزمه کرد : عه ، تهیونگ ... اون دختر کیه کنارش ؟! سر و گوشش میجنبه ولی لو نداده بوده ! و خندید . من بی حرکت به اون تا زل زده بودم . جیمین سریع دستش رو تکون داد و گفت : هی ... تهیونگ . تهیونگ برگشت و نگاهمون کرد . اونم از تعجب دهنش باز و چشماش گرد شدن . به دختر کنارش چیزی گفت و به سمت ما اومدن .
وقتی نزدیک تر شدن تونستم کامال دختره رو برانداز کنم . دختر خیلی زیبایی بود ، بهش حسودیم شد . بر خالف تهیونگ بیشتر شبیه امریکایی ها بود . موهای بلوند فرفری داشت و چشمای درشت قهوه ای . یه پیرهن کوتاه آبی هم تنش بود . وقتی اومدن فقط جیمین لبخند میزد . منو تهیونگ به هم زل زده بودیم و اون دختره هم گیج بود . جیمین بلند شد و منم بلند شدم . جیمین : سالم ... تو اینجا چی کار میکنی ؟ تهیونگ همونطور که به من زل زده بود گفت : شما اینجا چیکار میکنین؟ جیمین : ما اومدیم نهار بخوریم دیگه ... معرفی نمیکنی؟! تهیونگ به خودش اومد : اوه ... و با لبخند به دختره گفت : آنجلینا ، جیمین دوستم و هه ری ... همکالسیم ! همکالسی ؟! فقط همکالسی ؟! .... درسته . خودمون این قرار رو گذاشته بودیم . تهیونگ : جیمین و هه ری ، آنجلینا . لبخند زورکی زدم و دستم رو به طرف آنجلینا دراز کردم : خوشبختم . اون هم لبخند زد و دستم رو فشرد : من هم همینطور . جیمین هم بهش دست داد و بعد گفت : اگه دوست دارین شما هم اینجا بشینین . آنجلینا لبخند زد و گفت : اوهوم ، بشین تهیونگ . و نشستن . عالی شد واقعا ... آنجلینا و جیمین یه کم خوش و بش کردن اما منو تهیونگ چیزی نمیگفتیم . جیمین رو به آنجلینا گفت : تهیونگ که تاحاال از شما چیزی نگفته بود . دوست دخترشی ؟! همه مون از این سوال جیمین جا خوردیم . آنجلینا بعد از یکی دو ثانیه خندید و گفت : نه نه . ما فقط دوستای قدیمی هستیم . لبخند زدم و مطمئن شدم که رابطه ای غیر از دوستی بینشون نیس . اما .... نمیدونم چرا خوشحال شدم !
آنجلینا محترمانه پرسید : شما چه طور ، انگار چیزی بیشتر از دوتا دوستید ، شما با هم قرار میذارید ؟ من : نه ... جیمین : تقریبا ... با تعجب برگشتم و به جیمین نگاه کردم . لبخند مهربونی بهم زد . گیج شدم ....منظورش از این حرف چی بود ؟! شوخی کرد یا ... یا اینکه ... بیشتر از یه دوست منو دوست داره ؟! ......................... _ نه . _ تقریبا . آب دهنم پرید توی گلوم و به سرفه افتادم . آنجلینا رو به من گفت : خوبی ؟ چت شد؟ با دست بهش اشاره کردم که خوبم . اما دیگه داشتم قرمز میشدم . هه ری : میرم براش آب بیارم . جمیمین : من میرم ، تو بشین . و بعد رفت . سرفه ام کمتر شد و حالم بهتر شد . جیمین رفت و ما رو با هم تنها گذاشت . آنجلینا رو به هه ری گفت : فک کنم جیمین دوستت داره . به هم میاین ! هه ری هم لبخندی از روی خجالت زد و گفت : نمی دونم .... ولی ممنونم . جیمین سریع با لیوان آب برگشت . نمی دونم چرا برای یه لحظه از جیمین بدم اومد . اما اهمیت ندادم و آب رو از دستش گرفتم .
جیمین هم نشست و دیگه تقریبا هیچی نگفتیم اما همه اش چشمم به چشم هه ری می افتاد و نگاهامون رو از هم میدزدیدیم . ما هم غذاهامون رو سفارش دادیم و با غذای اون دوتا آوردن . توی سکوت غذامون رو خوردیم و بعد هم چیز خاصی نگفتیم و از هم جدا شدیم و به خونه هامون رفتیم . نمیدونم چرا اما تمام شب رو داشتم به حرف جیمین فکر میکردم . دوست نداشتم اون دوتا با هم باشن . شاید هرکس دیگه ای بود مشکلی نداشتم ... اما نه ... انگار کسی رو کنار هه ری نمیتونستم ببینم . خدایا من چم شده ؟ ......................... دیشب نتونستم خوب بخوابم ... از یه طرف استرس امتحان و از طرف دیگه حرف جیمین فکرمو مشغول کرده بود . از خواب بیدار شدم و زود از خونه بیرون اومدم . در رو که باز کردم جا خوردم . جیمین جلوی در خونه منتظر بود . با تعجب گفتم : تو اینجا چی کار میکنی؟ به چراغ خیابون تکیه داده بود ، ازش جدا شد و با لبخند به سمتم اومد . دستاشو کرد تو جیبشو گفت : دوست داشتم امروز رو با هم بریم . _ از کجا میدونستی زودتر میام بیرون ؟ ... چند دقیقه اس که منتظرمی ؟ _ میدونستم استرس نمیذاره خوب بخوابی و زودتر میای مدرسه . با خنده زدم به بازوشو گفتم : از دست تو . ****** سر جلسه امتحان بودیم . واااقعا خوشحال بودم . باورم نمیشد همه رو بلدم . سر امتحان به تهیونگ که ده دقیقه ی اول برگه اش رو داده بود و دست به سینه نشسته بود نگاه کردم . اونم نگاهم کرد .
لبخند بزرگی به نشانه تشکر تحویلش دادم . اونم در جوابم لبخند دلگرم کننده ای زد که یعنی تو میتونی . بعد از پنج دقیقه معلم اجازه داد اونهایی که برگه هاشونو دادن برن بیرون . من برای اطمینان تا لحظه آخر سر جلسه بودم ، چون نمیخواستم کمترین اشتباهی داشته باشم . باالخره وقت امتحان تموم شد و من با خوشحالی برگه ام رو به خانم چویی دادم ، نگاهی بهش انداخت و گفت : باورم نمیشه هه ری ، همیشه برگه ات رو خالی میدادی ... اما االن ... مثل اینکه همه رو هم درست جواب دادی .... لبخندی بهش زدم و تعظیم کردم و از کالس اومدم بیرون . توی راهرو کسی نبود اما تهیونگ کنار دیوار کالس وایستاده بود و یه پاش رو به دیوار تکیه داده بود و خودکارش رو تو دستش می چرخوند . با شوق و ذوق نزدیکش شدم . منو دید و تکیه اش رو از رو دیوار گرفت و به سمتم چرخید . منتظر نگاهم کرد. ذوق زده و جوری که سعی میکردم صدام بلند نباشه گفتم : امتحانم رو عااااالی دادم ... باورم نمیشه . همه رو بلد بودم . و همه اش هم به خاطر کمک های توعه . لبخندی زد و گفت : امیدوارم نمره ی خوبی هم بگیری . _ اوهوم . امیدوارم بی دقتی نداشته باشم .... کمی مکث کردم و گفتم : خب ... میخوام یه چیزی مهمونت کنم . تعجب کرد : واو ! هه ری میخواد مهمونم کنه ! _ درسته . با اینکه گفته بودم میخوام مثل سابق باشم اما االن انقد خوشحال بودم که قول و قرارمون رو کنار گذاشته بودم . ......................... خوشحالم ، با اینکه خودش دوباره گفت باید مثل سابق باشیم اما االن میخواست چیزی مهمونم کنه . گفتم : اوم . بزار فک کنم .... بازم دلم بستنی میخواد . _ باشه بیا بریم .
خو بندع نمیخواستم ادامع بدم ولی ب احترام اونایی ک نظر دادن نوشتم ممکنع تپ هفته ی پارت یا اصلا ندم چون کارم زیاد هس و اینم بگم ک من خوشم نمیاد شرط بزارم اما اگع نظر ندید دیگه تضمینی نمیکنم ک پارت بعدی در کار باشع
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خواهش میکنم عزل جون تو رو خدا ادامه بده خیلی قشنگ مینویسی قلمت رو دوست دارم 😍❤️❤️❤️
وایییی داستانت عالی😆
لطفا لطفا لطفا ادامه بده💜
مرسی لاوم چشم ادامع میدم
لدفن لدفن لدفن لدفن پارت بعدیو بزار!
دوست دارم خیخی!
پارت بعد یادت نره بش؟
چشم ولی فک نکنم بتونم بدم زود ولی سعی میکنم امشب ی دونه بنویسم
میسی میسی میسی میسی میسی
بوس بوس بوس بوس بوس
جررررر منحرف شدم دخی یا پسی؟ کجا رو بوس میکنی دادا؟
..هق میصی ادامح دادی عآجی گلبم😹💛🌻
مص همیشح عاای و دوص داشتنی🐼🖤
میس عاجی. انرژی میدی بهم. فدات شم من
قابل ندارح😻💛🌻
خیلی عالیی بود 🥰
مرسی عزیزم
عالی بود ♥♥♥♡♡♡
تنکس عشقم❤❤❤❤❤
مممررررسیییی ادامممهه دادددییییییییییییی ههههووووووووراااااااااا فدددااتت بببشششممم ممممنننن آخهههههه مممممممممرررررسیییییییییییییییییییییی ععععععععععععااااااالللللللللیییییییییی. ببببوووووپپودددددددددد
فدات لاورم
فوقالعاده بود مثل دارای قبل منتظر پارت بعدم 👋😍
فک نکنم حالا حالا ها بزارم
عالی بود❤💜
مرسی که ادامه دادی🙏💜
بوس بهت عشخم