
سلام سلام..یچیزی کنارتون بزارید که خواستین بشکنین مشکلی نداشته باشین.. شاید دستمال کاغذی هم نیازتون بشه.. این پارتو زود گذاشتم البته اگه زود منتشر بشه*امیدوارم که... لذت ببرید من خودم خیلی مشتاقم اصن که منتشر بشه تا ببینم نظرتون راجب این قسمت چیه خودم کل مدت اهنگ shadow تو ذهنم پلی میشد... علامت ها مین سو+ایسول-یونگی×
دستشو گرفتم و آروم فشردم کمی عقب رفت:خب من امشب دو تا بلیط گرفتم..افتخار میدین با من همراه بشین؟! بازوشو کج کرد، خب. شاید من هم به عنوان یه انسان حق داشتم قرار بذارم..وقت بگذرونم و تفریح کنم پس..دستمو دور بازوش انداختم:بله. قدم زنان به سمت سینما رفتیم، برای هردومون بستنی و یک بسته متوسط پاپ کورن خرید، فیلمی که دیدیم اخیرا اکران شده بود و ژانرش یچیزی تو مایه های ملودرام بود اگه بگم وسطای فیلم حوصلم سررفته دروغ نگفتم...برگشتم و به ایسول نگاه کردم، اون هم داشت به من نگاه میکرد: خب...صدای عیسی از بین جمعیت مجبورم کرد آروم تر حرف بزنم، جلوتر رفتم:میشه یکم از خودتون بگین؟! -اوه.. آمم ببخشید من هنوز اداب و معاشرت قرار گذاشتن رو بلد نیستم.. آمم من توی شرکت پدرم کار میکنم حساب و کتاب رو بر عهده دارم پدرم فکر میکنه هنوز به اندازه ی کافی مستقل نشدم که ازش جدا بشم+شغل مورد علاقه ی خودت چیه؟! -خب من..هرازگاهی عکاسی میکنم. تعجب کردم
وای باورنکردنیه-اره خب...من زیاد روحیه ی سرسختی ندارم و لبخندی محجوبانه زد دستمو روی دستش گذاشتم:اشکال نداره.درک میکنم..آروم دستمو گرفت و به فیلم روبه روش خیره شد، تا اخر فیلم دستمو ول نکرد..هرازگاهی به یک صحنه رمانتیک میرسیدیم با ملایمت دستمو میفشرد...من بیشتر خودم رو مشغول خوردن کردم تا بطور ناگهانی دستمو بیرون نکشم..این فقط یه قرار ساده بود و خوب پیش میرفت ولی من حس خوبی نداشتم باید دعا میکردم به خوبی و خوشی برگردم خونه...با تاریک شدن سالن سینما و بلند شدنِ همه فهمیدم فیلم تموم شده از جام بلند شدم ولی پاهام خشک شده بود یذره تاتی تاتی کنان راه رفتم و ایسول با دیدنم خندید، دستشو زیر شونه ام گذاشت و کمکم کرد از سالن خارج بشم:خیلی خوشحال شدم که اومدی...در واقع...فکر نمیکردم اهمیت بدی، دستشو پشت گردنش گذاشت.+عه..نه..نیاز داشتم یذره دور بشم از فضای کاری ..خب..منم خوشحال شدم از آشناییت. اگه این قرار باعث بود تا ایسول رو بشناسم تا الان فقط خوبی نشون داده بود.
بهش فکر کردم..اگه دنبال زندگی خودم میرفتم و یونگی و جیمین رو تنها میذاشتم...-میخوای تا خونه قدم بزنیم؟! +هوم؟! آممممم، باشه.. دستمو گرفت:بنظر ذهنت مشغوله. آه کشیدم:چندروزه درگیر یه مشکلی شدم، هیچ راه حلی نمیتونم براش پیدا کنم.. حتی نمیتونم ازش فرار کنم..گفتم زمان میخوام ولی درواقع آمادگیشو ندارم.. امادگی هیچیو ندارم..ذهنم مثل یه گلوله کاموا درهم گره خوردس، تاحالا شده بخوای بین خوب و خوب تر یکیو انتخاب کنی؟!-نمیدونم...متاسفم+آه ، نه ببخشید این یه قراره و من دارم خرابش میکنم نباید ازینجور حرفا میزدم-اشکالی نداره، باور کن+بازم معذرت میخوام...خب سوالی هست که بخوای بپرسی ازم؟!-آمم.. حس میکنم دست و پامو گم کردم ببینم رنگ مورد علاقه ات چیه؟! +تقریبا همه ی رنگارو دوست دارم، تو چی؟! -انواع آبی +آووو چه جالب...بعدش سکوت شد، ساعت حدود 10 شب بود و خیابون تقریبا شلوغ، مردم مشغول خرید یا پیاده روی بودن، ظاهرا به همشون خوش میگذشت...ایسول گفت:دوست داری یه کاری بکنیم؟!

نگاهش کردم توی چشماش برق خاصی از شیطنت می درخشید:چه کاری؟! دستمو گرفت و پیچیدیم توی کوچه ای بلند بالا مثل خیابون ولی خلوت بود و حالت طاق مانند داشت(سعی کردم عکس رو توصیف کنم، ببخشید) چراغ مهتابی که توی کوچه وصل بود سوسو میزد و در حال خاموش شدن بود، یکم جلوتر رفتیم :چیکار داری میکنی؟! -مگه نمیخوای ذهنتو از فضای شلوغ اطرافت خالی کنی؟! +چرا..چرا ولی نه اینجوری...با ملایمت منو به دیوار کوبید و لباشو نرم.. روی لبم گذاشت..جدا شد:فکر کنم عاشقت شدم...شاید بقدری خوب بود که وقایع اطرافمو فراموش کنم ولی خودم رو نه..دستمو روی یقه کتش گذاشتم و از خودم جداش کردم، نیمه عصبانی به چشماش خیره شدم..متوجه صدای قدم هایی که وارد کوچه میشد نشده بودیم×مین سو..؟!

+یونگی...-چی؟!یونگی؟!م..مین یونگی..؟!اهمیتی به ایسول ندادم..میخکوب شده بودم...اینجا چیکار میکرد؟! قدم برداشت ولی تلو تلو خورد و چشماش باز و بسته شد، مست بود..ایسول رو از خودم جدا کردم و به سمتش رفتم یونگی به دیوار تکیه داد، صداش خسته و عصبانی بود:این کیه؟! +هیچکس...سعی میکردم قضیه رو بی اهمیت جلوه بدم.نزدیکش رفتم تا ببینم حالش خوبه یا نه خم شد روی صورتم بوی الکل میداد:داشتی هیچکسو میبوسیدی؟!+نه نه برات توضیح میدن، باشه؟! -چرا باید براش توضیح بدی؟! اون دوست پسرته؟! به سمت ایسول چرخیدم:نه...صدای یونگی غمگین و مظلوم شد، چشماشو بست:من..دوست پسرت نیستم...؟!+ازینجا میریم...همین حالا...دست یونگی رو گرفتم و راه افتادم
-به همه میگم تو باهاش قرار میزاری، وایسادم..چه غلطی باید میکردم؟!آه کشیدم..آروم برگشتم:به کسی نگو...چیکار باید بکنم برات؟!لبخند از روی لباش رفت.. شاید فکر نمیکرد به این زودی تسلیم بشم.. دست یونگی هنوز توی دستم بود ، گیج و منگ بود و مطمئن بودم هیچکدوم ازین اتفاق هارو یادش نمیمونه-هوممممم، نظرت در مورد یه شب باهم بودن چیه؟! +چی؟! نمیتونی اینکارو باهام بکنی، لعنتی چطور پسرا میتونن اینقد عوضی باشن؟! یونگی سرشو چرخوند:با..با منی؟! +نه هیس ، یونگی با مظلومیت سرشو انداخت پایین و لباشو ورچید:اگه به پلیس بگم چی؟! -پلیس منو میگیره...ولی خبری که ازت پخش شده هیچ وقت پاک نمیشه...+نه.. اجازه نمیدم اینکارو بکنی. یونگی به خودش اشاره کرد:میخوای بزنمش؟! جوابشو ندادم.-هرچی تو بگی مین سو...24 ساعت بهت وقت میدم
این خیلی سخاوتمندانه است..باور کن اگه بفهمن تا با یونگی قرار میزاری اونم بعد از جیمین...اونقدر توسط نظرات هیت و حتی طرفدارای پروپا قرصت مورد رگبار قرار میگیری که دعا میکردی کاش هیچوقت نه نمیگفتی..اونا قدرتمندن..حتی شاید کاری کنن از گروه اخراج بشی و دیگه نمیتونی سرتو بین جمعیت بلند کنی، نچ نچ نچ...خیلی بده...نه؟!آب دهنمو قورت دادم..حالت صورتم از خشم به نگرانی تغییر حالت داد و اون فهمید، لبخند شرورانه ای به لب آورد...حق با اون بود..ظاهرا داغ اون خبر تازه خوابیده بود..ولی هنوز انشعاتی داشت...انگار ینفر قلبم رو گرفته بود و میفشرد..جلو اومد:مین سو..تو خیلی زود اعتماد میکنی..تنها چیزی که نصیبت میشه قلب شکسته اس...این پسرو نگاه کن..اونقد مسته که حتی نمیفهمه تو بهش نیاز داری، یونگی به من نگاه کرد بعد به ایسول:من مراقبشم...هیچکس نمیتونه بهش آسیب بزنه..جلو رفت تا به ایسول مشت بزنه اما دستمو روی سینه اش گذاشتم و عقب هلش دادم...ایسول خندید..از کنارم رد شد و دستشو روی شونه ام گذاشت، خم شد و دم گوشم گفت:منتظر جوابت هستم و بعد.. رفت

دیگه نمیتونستم سرپا وایسم، زیر این فشار داشتم نابود میشدم..چطور قبول کردم بیام سرقرار...چطور تونست اینقد نقش یه آدم پاک و مظلوم و بیگناهو خوب بازی کنه..؟!یونگی دستشو روی سرش گذاشت:سرم درد میکنه، بی اهمیت بهش عقب رفتم و از کوچه بیرون زدم...×مین سو؟! مینی مینی؟! برگشتم...داشت میخندید، الکی...اما با قیافه من خنده اش قطع شد داشتم میمردم.. چطور نمیفهمید؟! گفتم:میخوام برم خونه...انکار توی گلوم خاک ریخته بودن به راهم ادامه دادم..لخ لخ کنان پشت سرم میومد نمیدونم چقدر خورده بود که مستیش نمیپرید..شاید کل امشبو یادش نمیموند...اخر شب بود و خیابون خلوت، گوشیمو از کیفم در اوردم...فقط یه میس کال از جیمین داشتم...گوشیمو خاموش کردم...پاهام از زیرم در رفت و لب خیابون نشستم و بغضمو رها کردم
گونه هام خیسِ خیس بود..یونگی کنارم نشست:چی شد؟!+ولم کن..صداش گرفته شد:دوستم نداری؟! سرمو بالا اوردم..چشماش نیمه بسته بود..×میگم دوستم نداری؟!+من قبلا...×پس دوستم نداری..سرشو انداخت پایین +یونگی..الان حرف نزن، مستی.. خب؟! منم الان حالم خوب نیست...×چرا؟! سرشو بالا اورد.. قطره اشکی روی گونه اش غلتید...×چرا دوستم نداری..؟!سرمو به دیوار تکیه دادم×نکنه زیاد خوب نیستم...+نه..×کار بدی کردم؟! سرشو روی شونه ام گذاشت...دستمو لای موهاش بردم زمزمه کردم:نه..کار بدو من کردم..کمرشو صاف کرد و قدش از من بلند تر شد دستم از لای موهاش اومد بیرون با دست پاچگی رو به من چرخید، با دستاش اشکاشو پاک کرد و بعد دستای منو گرفت:قول میدم آدمی بشم که تو دوست داری، باشه؟!دیگه عصبانیت نمیکنم.. خب؟! فقط.. یه تیکه..یه تیکه از قلبت مال من باشه..باشه؟! ازش مراقبت میکنم.. قول میدم..منم گریه میکردم.. نمیدونستم چی بگم...فقط...سرمو تکون دادم...به سختی بلند شدم:پاشو.. پاشو بریم خونه..

🖤🌻🌙✨⚡🖤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چطوری میتونی انقدر جذاب بنویسییی؟؟؟؟😍😍😍😍
من چقد دیر کردممممم😐
خب عالی بود خسته نباشی💕
ببخشید دیر شد
مرسییی😍
نه بابا این حرفا چیه؟!
خیلی خیلی زیبا بود؛)
موفق باشی
ممنونم😍
آهان آهان...اره میخواستم ایسول رو اینجوری نشون بدم، اصن از دیروز فکر کردم با کامنتت داری میگی من به پسرا هیت میدم، افسردگی گرفته بودم بخدا 🤧💔
ن بابا کی هس ک ب بچهاش هیت بده
اصن من خودم افسرده شدم بخدا
اونیم داره میرع کنسرت لسانجلس پسرا و من بخاطر این درسای رو مخم نمیتونم برم و داغونم کلا🥺💊
ها بابا اصن جدا از درسای رو مخ پولشونو نداریم🤧😐💔
شخصیت ایسول اینجوری بود و اینکه اره حالا تو این قسمت نکته داشت که به ظاهر نباید دقت نکرد ولی من منظورم این نبود که bts ممکنه شیطان باشن هرکسی یه شخصیتی داره
نه نه منظورم اون پسرس ک تظاهر ب خوب بودن میکنه
ورگرنه بی تی اس پسر کوچولوهامن میگه. میشه بد باشن
منظور من ادمای دیگس ک با ظاهری خوب میان جلو و در اخر فقط هدفشون سواستفاده از ماس
آهان آهان...اره میخواستم ایسول رو اینجوری نشون بدم، اصن از دیروز فکر کردم با کامنتت داری میگی من به پسرا هیت میدم، افسردگی گرفته بودم بخدا 🤧💔
منتظر پارت بعدی هستم
لطفا زود بزار
چشم سعی میکنم
و اینکه ایشالا پارت بعدیش هم زود میزاری دیگه؟🙂✨
فکر نکنم 🙂✨
شوخینکن🥲🙂🔥
نه ببین اینو زود گذاشتم که هیچی بعد واکسن زدم.. تا بنویسم...حسش بیاد
وای ولی من تهش نفهمیدم این دختره جیمینو دوست داره یونگی رو دوست داره یا هیچ کدومشونو؟؟ وای چرا احساساتش رومشخص نمیکنه! عجبا😔😔
دیگه دیگه...
💀💔💔
وای وای الان گریه میکنم😔 یکیش اشک شوقه بخاطر اینکه زود پارت رو گذاشتی 😃😃😁😂
یکیش هم بخاطر اینه که خیلی این قسمت غمگین بود بنظر من مخصوصا مخصوصاا تیکه های آخریش🥺🥺
برای نوشتن این پارت خیلی ذوق داشتم دیگه زود نوشتم گذاشتم
کاش همیشه برای همه پارت ها ذوق داشته باشی زود زود بزاری🥲
گلبم گرفت😂
یجورایی داستانت داره میگه ظاهر دلیلی بر باطن نیس هرکی ظاهر پاکی داشت ک فرشته نیس اونا خوبن چون ما شیطان درونشون رو ندیدیم😑
خوب و مفید
شخصیت ایسول اینجوری بود و اینکه اره حالا تو این قسمت نکته داشت که به ظاهر نباید دقت نکرد ولی من منظورم این نبود که bts ممکنه شیطان باشن هرکسی یه شخصیتی داره