
اومدیم تستچی گفتیم چیکار کنیم..😐😂داستان بنویسم...هااای گایز👋با افتخار رقیه هستم 😜..میریم داشته باشیم یه پارت دیگه از داستان ...راستی بازگشایی مدارس رو به همتون تسلیت میگم..به این خاطر شما هم به جای گل یه عدد لایک و کامنت برامون بزار
راستش بدم نمیومد امتحان کنم ولی الان چیز دیگه ای مهم بود...برگشتم طرف ماشین دنبال گوشیم میگشتم...الیا-مری میگم بیا اینجا دنبال چی هستی تو؟..مرینت-یه دقیقه آروم بگیر میفهمی. ..گوشی رو برداشتم و دکمه رو زدم.. مرینت-لعن ت به هر چی سفر رفتنه. ..الیا با داد از اون طرف یه بند ز ر میزد...الیا-چیه دیگه؟بنال ببینم ...آهای خ ر با توئم نمیشنوی؟..."من اینجا تو عالم خودم در گیر گرفتاری هام و ایشون یه دقیقه دهنشو نمیبنده. ..مرینت:خدا بگم چی کارت کنه...دختر احمق حالا چیکار کنیم؟؟؟...گوشی لام صب هم آنتن نداره یه تماسی چیزی بگیریم....الیا آبرویی بالا انداخت و لب زد...الیا-به من چه...مثلا خودت خواستی خوش گذرونی کنی!...مرینت-یه دقیقه اون زیپ دهنتو ببند. ...
ولی انگار نه انگار باهاش دارماا. ..یه بند فک میزد این دختر. .تو همین گیری ویری یه ماشین از جلومون رد شد نمیدونم ما رو دید یا نه..الیا:هوی آقا خانم هر کی هستی وایستا...مرینت-الی جون لطف میکنی دهنتو ببیندی؟..ماشین از 5مینی ما ترمز کرد و برگشت عقب شیشه رو داد پایین یه خانم مو طلایی و صورتی سفید دماغ متوسط و گونه های قرمز..مژه های بلند و لب قلبی صورتی کمرنگ..چشمای تیله ای سبز..موهاش هم بافته بود...امیلی-سلام دخترا این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟..من خودم چشم غوره ای براش رفتم ..الیا که دید ساکتم بلند شد و به طرف ماشین رفت....الیا:خانم میشه بهمون کمک کنی گیر افتادیم...خانمه یه لباس دامن دار بود که سر شو نه هاش با بند بسته بود از سینه به پایین تا کمرش تنگ بود بعدش گشاد میشد..رنگ لباس قرمز بود ...خانمه وقتی دید بدجوری نگام قفل شده روش یه بشکن زد که به خودم اومدم...خانم"مخاطب الیا-ظاهرا دوستتون زیادی منو براندازمیکنه!...
الیا بهم اشاره ای کرد که صورت مو بگیرم اون ور منم با یه اخم کوچیک زل زدم به ته جاده...الیا-ببخشید خانم...خانمه یه پوزخند محو زد و به خودش تکانی داد...خانم-خب می گفتی دخترم شما دو تا تنها ..این وقت شب وسط جاده چیکار میکنی؟...الیا عینک رو صورتشو داد عقب و گفت...الیا-خانم ما با رفقا اومده بودم تفریح..اونا رفتن ماهم موندیم با یه لاستیک پنچر...خانمه زد زیر خنده ...الیا بهم اشاره کرد که از دست خانمه کلافه شده منم تو دلم میخندیدم بهش...حق شه..خانم -باشه دخترم بپر بالا خودم میرسونمتون..بعد دستشو جلو آورد و خیره به جاده شد...الیا چند باری صدام کرد دید که بدجور اخمام تو همه اومد دستمو کشید برا داخل...الیا-خانم ببخشید ایشون دوست من مرینته..یکم لجبازه. .خانمه یه لبخند زد...خانم-دخترا من امیلی هستم و شما مرینتی؟دستمریزاد بچه خوشگلی واسه خودت...یکم تعریف و تمجیدش غیرعادی بودا..ولی خب اون لحظه جوگیر شدم و یه پا رو گذاشتم رو اون پا یه لبخند عبوس زدم و چشمامو چرخوندم طرف دیگه....الیا که دید بدجور تو خودمم و اصلا حالیم نیست کجام چند باری سرفه کرد و سر حرفو باز کرد...الیا-من الیا هستم 24ساله فاروغ التحصیل رشته مهندسی..کارآموز خبرنگاری. ...ایشون دوستم مرینت...باباش صاحب شرکت..و خودشم که ورزش کار. .فارغ التحصیل رشته مهندسی. ...همونطورم خوشگل...یکم رفتارش جدیه به دل نگیرید...خانم امیلیبا لبخند چسبید به رانندگی. ..منم که پرحرفی تو وجودمه نمیشه ساکت باشم
مرینت-جوری مشخصاتمو میگیرین انگار واسه خواستگاری اومدین.. .امیلی خانم با چشمای از حدقه بیرون زده سرخ شد روشو کرد طرف الیا. ..الیا هم یه نیشگون ازم گرفت و جوری که فقط من بشنوم در گوشم لب زد. .الیا-دختر بیند اون فکتو...مراعات کن یکم..انگار میخوای سرمونو به بادبدی؟!...منم رو صندلی ولو شدم و تو اون وضع هم به خاطر خوابالویی چشمامو قفل کردم رو هم...در جا خوابم برد. ..دیگه هیچی حالیم نبود که چقد پشت سرم فک زدن و غیبت کردن...هرچند از الیا بعید نیست..صبح که پا شدم خودمو تو اتاق در حالی که پتو روم کشیده شده بود و زل زده بودم به سقف دیدم...بلند شدم و دستمو گرفتم رو پیشونیم. ..-اخ مرینت تو اینجا چیکار میکنی؟؟...همان موقع هم در اتاقم باز شد و لوکا سینی به دست اومد داخل...لوکا-بیدار شدی؟!دختر تو با اجازه کی پا شدی رفتی تفریح؟..اولش همه چی گنگ بود تا به خودم بیام مدتی گذشت...
به خودم که اومدم بدجور مخم داغ کرد...مرینت-ببند اون لامص بو...پسر عمه بهتره که زیادی رو مخم رژه نری. ..اونیه اخم ساده کرد از زیر دندوناش غرید...لوکا-هوی دختر دایی...بگید بشین ...دلم نمیخواستا ولی لوکا مجبورم کرد سینی رو با یه دستم پرت کردم دو تا استکان که روش بود پخش زمین شد و تبدیل به صد تیکه ...لوکا یه نگاه پر غضب به تیکه های خورد شده کرد بعد با یه حرکت پرت شد روم...لوکا-چه مرگت شده مری!؟باز از دنده چپ پا شدی؟چته؟یه کلام بهم بگو دیگه؟...منم چون زورم ازش بیشتر بود با دست دیگه ام هلش دادم و یه سیلی بهش زدم ...جایی که سیلی زده بودم قرمز شده بود...مرینت-ببین لوکا دارم احترامتو نگه میدارم وگرنه که اگه به خاطر عمه نبود پرتت میکردم بیرون...تو کی باشی برام تعیین تکلیف کنی؟!واسه خودت آقایی مثلا...صد سال سیاه نزدیک من نمیپلکی افتاد....اونم خواست سمتم خیز برداره که بابام وارد اتاق شد...تام-چه خبرتونه؟..خونه رو گذاشتین رو سرتون!..جلو درو همسایه ابرو داریم والا چتونه بچه که نیستید....من یه چشم غوره برای لوکا رفتم و سمت میز رفتم با یه حرکت کیفو برداشتم و از در زدم بیرون...لز پله مثل حیوون اومدم پایین با صورتی اخم کرده کتونی هامو پوشیدم و خودمو انداختم بیرون...
لوکا دیگه زیادی رو مخ من رژه میره مخصوصا از وقتی فارغ التحصیل شدم...دیشب هم که اون خانم ما را رسوند حتما عصبیش کرده. ..به جهنم...به من چه...خودش خواسته خودشم تاوان میده..با یه لبخند رضایت به طرف بازار رفتم تا بلکه با خرید آروم بگیرم...سر راهی زدم تو یه کافه ..اون گارسون احمق تا منو دید یه جوری خیره موند بهم...آخه اینجا جای عشق و عاشقیه. ..یه قهوه که زدم به بدن راهی بازار شدم بلکه آروم شم ماشاالله هر چی دستم اومده دیدم خریدم...حتما تا الان بابام حسابی کفری شده از پیام های پشت سر هم خریدام. ...دیگه اخر اش بود که بابام زنگ زد و سفارش کرد دیگه هیچی نخرم منم گفتم باشه..اما همین که قطع کردم یه مفت کفش خوشگل دیدم....مرینت-کار خدا رو ببین !آخه چرا زودتر نشونمون نمیدادی. ...خدا رو شکر پس انداز مامانم بود که بخرمش..مرینت-مامانی ببخش قول میدم بهت برش گر دونم..با اون پول کفشا رو خریدم و با یه هف هشتا کیسه خرید راهی خونه شدم....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدش بزار دیگه اجی
عالی بود
چالش ۳
مرسی💝
دمت گرم عالی بود پارت بعد لطفا .😊
مرسی حتما سر فرصت میزارم