11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 2,778 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من بعداز زدن واکسن و کلی بدبختی برگشتم خدمتتون😁بریم سراغ ادامه:😁 آهنگ پیشنهادی:بی قرار خارجی:چیزی سراغ ندارم واسه خارجی😅
کوکی:هانی میخوای بریم خونه یا بمونیم خوابگاه؟. من:فرقی برام نداره به نظر من اعضا دلتنگتن بمون پیششون😄. کوکی:از این به بعد جمع ببند🙂. من:هوووم؟. کوکی:بمونیم پیششون😉. من:😅اوکی... خ.. خب به نظرم دیگه بریم بیرون زشته😅. کوکی:بریم🙂... . و با کوک پا شدیم رفتیم بیرون و توی هال نشستیم من یکم معذب بودم😅 و سعی میکردم خودمو با گوشی سرگرم کنم... که یهو یه پیامی اومد رو گوشیم... ادامه داستان از زبان کوک:نیم ساعت بعد جین از تو آشپزخونه صدامون کرد که غذا آماده س همه پا شدیم رفتیم سمت میز🚶سر غذا همش چشمم به *ا/ت* بود انگار یه چیزی فکرشو درگیر کرده بود🤔ولی نفهمیدم اون چیه😕... بعد غذا ظرفا رو جمع کردیم و جیمین رو گذاشتیم پای شستن ظرفا😅 *ا/ت* هم بی صدا رفت تو اتاق به جوری رفت که مشکوک شدم... پشت سرش جوری که هیچکس نفهمه رفتم تو اتاق... *ا/ت*:یا خدااا... . من(کوکی):چیه😕؟. *ا/ت*:ترسیدم چرا نا غافل میای تو... . من(کوکی):چیزی شده نه؟. *ا/ت*:چی بشه مثلا😅؟. من(کوکی):دروغ نگو 😕. *ا/ت*:دروغم چیه 😅. من(کوکی):خوشم از دروغ نمیاد گفتم😕. *ا/ت*:اوف باشه... . من(کوکی):خب... . *ا/ت*:مامانم پیام داد گفت بابام بهش گفته بگه که من برگردم خونه🙁. من(کوکی):خب... . *ا/ت*:خب که خب همین دیگه... . من(کوکی):خب پدرته هرچقدرم دعوات کرده به هرحال نمیتونه تا ابد دورت کنه از خودش...😕. *ا/ت*:خب من میترسم که کاری باهام داشته باشه میدونی که چی میگم شاید باز اتفاقی افتاده...شایدم چیزی باشه که تو میگیا اما خب میترسم🙁... .
کوکی:به هرحال تو فردا تنها نمیری خونه پس نگران نباش اتفاقی نمیفته🙂. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من): با حرف کوک متعجب شدم... من:چ... چی؟تنها نمیرم منظورت چیه😕؟. کوکی:منم میام... . من:وای کوک تورو جدت قسم بیخیال شو. کوکی:به هرحال باید با پدرت حرف بزنم ماه تا ابد پشت ابر نمیمونه از زبون خودمون نفهمه فردا چهار تا فن تو خیابون ببیننمون باهم، از این ور اونور میشنوه اونجوری که بدتره😶. من:نه من نمیزارم تو فردا بیای بفهم بابام به منی که دخترشم رحم نمی کنه اونوقت چجوری میخواد با تویی که ازت بدشم میاد کاری نداشته باشه کوک بخدا دیگه تحمل ندارم😖. یهو کوکی نوازش وار دستی رو سرم کشید و گفت:نگران نباش قروبونت برم من🙂... همه چی با من🙂. من:نه کوک تور جون من بیخیال شو. کوکی:قسم نده چاگیا حالا هم بگیر بخواب فردا هم از سرکار خودم میام دنبالت میریم خونتون... . من:کوککککک. کوکی:هیششش همین که گفتم حالا هم بخواب فردا کار داری🙂شبت بخیر👋🏻. من:خدایا از دست تو ... . کوکی:شب بخیرررر👋🏻🙄😄❤. من:چی بگم شب بخیر👋🏻❤. وبعد کوک رفت بیرون با کلی افکار توی سرم گرفتم خوابیدم...😴... ادامه داستان از زبان کوک:از اتاق رفتم بیرون نمیدونم تصمیمی که گرفتم درست بود یا نه اما بهترین تصمیمی بود که فرصت گرفتنش رو داشتم... و شایدم حرف زدن با پدرش به صلاحمون بود... آروم در اتاقش رو بستم و اومدم بیرون که انگار همه تو هال کمین کرده بودن و منتظر من بودن... شوگا:خب آقای جئون من از وقت خوابم زدم بیا زودتر تعریف کن که خوابم میاد(پیشولیِ خوابالوی خودم😍😂)... . من(کوکی):جان؟ چی تعریف کنم؟. جیمین:بلا گرفته *ا/ت* خونه تو چیکار میکرد... .
یهو نتونستم جلو خنده م رو بگیرم و زدم زیر خنده🤣😂... نامجون:وا خل شد😐. خنده م که تموم قضیه رو براشون گفتم و گفتم که فردا هم برمیگرده خونه خودشون پسرا هم یکم سر به سرم گذاشتن بعد هرکدوم رفتیم گرفتیم خوابیدیم😴... صبح که چه عرض کنم لنگ ظهر از خواب بیدار شدم و *ا/ت* هم که قطعا سر کار بود... تکونی به خودم دادم رفتم بیرون همه بیدار بودن حتی غذا هم داشت حاضر میشد😐😂فکر نمیکردم دیگه انقدر خوابیده باشم😂🤣... غذا رو خوردیم و دوباره هرکدوممون لش کردیم یه طرف... ساعت 6: دیگه باید کم کم میرفتم دنبال *ا/ت* یکم استرس داشتم چون باید با باباش حرف میزدم و باید برای هرنوع واکنشی خودمو آماده میکردم🙄😶... نفس عمیقی کشیدم تکونی به خودم دادمو حاضر شدم و از خونه زدم🚶بیرون به اعضا هم گفتم میرم *ا/ت* رو برسونم... رسیدم دم بیمارستان *ا/ت* کم کم بیرون اومد و سوار شد خواستم حرکت کنم که دستمو گرفت گفت:کوک...بیخیال شو خواهش میکنم ازت🙁💔. من(کوکی):گفتم که نگران نباش چاگیا🙂درست پیش میره همه چی قول میدم🙂. *ا/ت* هم با نگرانی چشماشو ازم گرفت و به خیابون زل زد و هیچی نگفت... منم ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم سمت خونشون🚗... هرچی نزدیکتر میشدیم ضربان قلبم بالاتر میرفت و نگران تر میشدم اما از یه طرفم باید حرف میزدم دیگه از این قایم کردن بدم میومد...
تا اینکه رسیدیم... نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم *ا/ت* هم پیاده شد و نگرانی از صورتش میبارید😖... چشمامو بستم و گفتم:کوک نگران نباش قرار نیست انقدرام سخت باشه🙂... . و بعد رفتیم سمت در و زنگ زدیم... آیفون تصویری بود و پدر *ا/ت* که منو دید در رو باز نکرد و گفت:الان میام دم در... . به محض اینکه اومد منو شناختم و اخماش تو هم رفت... . اومد نزدیک تر در رو با شدتی باز کرد که *ا/ت* از ترس تکونی خورد... پدر:سلام *ا/ت*. *ا/ت*:س... سلام بابا. پدر:این احیانا جونگ کوک نیست؟. *ا/ت* از ترس نمیتونست حرف بزنه مال همینه خودم گفتم:بله من جونگ کوکم. پدر*عصبانی*:با تو صحبت کردم؟😤. *ا/ت*:بابا اروم باشید😢... . پدر: لازم نیست به من بگی آروم باشم فقط توضیح بده و نگو که تمام این مدت خونه این بودی😡. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):ترسیدم که به بابام چی جواب بدم که کوک گفت:ن.. نه پیش من نبوده پیش دوستش بوده فقط من الان آوردمش چ... چون باید باهاتون حرف بزنم... . یکدفعه کوک اینو گفت و بابام خوابوند زیر گوشش طوری که از قیافه ش میتونستم حس کنم اون سیلی رو تا مغز و استخونش حس کرده... اشکم سرازیر شد که یهو بابام گفت:اجازه زدن هیچ حرفی نداری منم باهات حرفی ندارم... . و بعد مچ منو گرفت و کشیدم گفت:بهت گفتم اگه فقط یکبار دیگه اسم اینو تو این خونه بیاری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی اما تو بدترش کردی دختره ه. ر. ز. ه😡... . کوکی:اینجوری نگید بهش... . همینو که گفت بابام مچ منو ول کرد و یه بار دیگه از زد تو گوشش... جوری که لپاش هردو از شدت قرمز بودن حس میکردن الان خون میان... فقط گریه میکردم از همین روز میترسیدم😭...
یهو دیدم کوک جلو پای بابام زانو زد و گفت:خواهش میکنم التماس میکنم فقط بزارید چند دقیقه فقط چند دقیقه کوتاه باهاتون صحبت کنم. بابا عصبانی تر شد اما کوک انقدر التماس کرد که بابام گفت:پسره احمق سیریش😤... . و پوف کلافه ای کشید و گفت:دوتاییتون گردنتون رو بشکنید بیاید تو ببینم چی میخواد بگه😤... . بابا از توی حیاط رفت تو خونه حتی اجازه نداشتم برم سمت کوک و فقط بهش گفتم:گفتم که نکن😭... . آروم از جاش بلند شد و روی چهره غرق در درد و عصبانیتش یه قطره از چشماش ریخت اروم اشکشو پاک کرد و گفت:فقط بریم نمیخوام فرصتی که بهم داده شده رو از دست بدم... . و رفت سمت خونه🚶و وارد شد منم وارد شدم و در رو بستم*نکته:مامان *ا/ت* رفته پیش خانواده ش و نیستش*...پدرم هم از روی مبل بلند شد و گفت:بگو ببینم چی میخوای بگی😠... . کوکی:ر... راستش... خ... خب دختر شما پرستاره...من یه مدت بخاطر بیماری توی بیمارستان شون بستری شدم...ر... راستش من یه سری چیزا رو میدونم اینکه از من بدتون میاد یا اینجور چیزا ا... اما من... من به *ا/ت* ع... . که یهو بابام نزاشت حتی حرفشو کامل بزنه و یدونه دیگه زد تو گوشش(م. ر. ت. ی. ک. ه چرا انقدر میزنی😐😑) کوکی هم بی تفاوت به سیلی که خورده محکم وایساد و ادامه داد و گفت:من به *ا/ت* علاقه مند شدم. همین حرفش کافی بود تا بابام یدونه دیگه بخوابونه زیر گوشش...
طوری که گونه ش به شدت زخمی شه و زیر چشمش حالت کبود... دیگه طاقت نداشتم😭 خیلی بهش سیلی زد😭 نمیدونستم دارم چیکار میکنم رفتم سمت آشپزخونه و چاقوی بزرگی برداشتم و رفتم جلوی بابام و کوک و با داد گفتم:اگه فقط یکم دیگه ادامه بدین همین الان خودمو میکشم😭😭... .و نوک چاقو رو گذاشتم رو قفسه سینه م... کوک از استرس دستاش به لرزه افتاد بابامم نگران بهم زل زد و گفت:تمومش کن دختره ی دیوانه... بزار زمین اون چاقو رو اون بچه بازی نیست😶. کوکی:*ا/ت* نه بزارش زمین با توعم همین الان *ا/ت* با توعم باتوعممممم. اما من نمیدونم چم شده بود فقط برای یه تهدید اون کار رو کردم ولی اگه یکم فشار میدادم همه چی تموم میشد و راحت میشدم... تصمیمم رو گرفتم و خواستم چاقو رو توی قلبم فرو کنم که یهو کوکی چشماش رفت و غش کرد افتاد زمین😶... چاقو از دستم افتاد و دوییدم سمت کوک🏃... پدر:چیکار میکنی؟. من:بابا بخدا دخالت کنی چاقو هنوز اونجاست خودمو میکشم راحت شین همه😭کوک مریضی قلبی داره شوک بهش وارد شده باید واسش سُرُم بزنم دخالت نکنین... . و بعد خدمت کارمون که از بچگی همیشه هوامو داشت صدا زدم:آقای چویی آقای چویی😭😭😭. آقای چویی:بله چیشده؟😶. من:کمک کن جونگ کوک رو ببر تو اتاقم😭... . اونم کوک رو بلند کرد و بردش طبقه بالا تو اتاقم😭منم چشمای با خیس به چشمای عصبانی پدرم خیره شدم بعد بلافاصله نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق همیشه یه کشو داشتم وسیله های تزریقاتی و پانسمان توش بود یه سُرُم برداشتم و سریع واسه کوک وصلش کردم و فقط رو سرش گریه میکردم😭😭...
بابامم عین افسر نظامی دم در اتاقم با عصبانیت و فیگور صاحبخونه ها راه میرفت نیم ساعت گذشت سُرُمش تموم شد رفتم بسته سُرُم رو انداختم دور همین که برگشتم کوک با حالت وحشت زده ای از جا پرید و داد زد:*ا/ت*ن... نه اون کار رو نکن... . که با دیدنم جلوش اشکش سرازیر شد😢 کوکی:ت... تو... تو خوبی😢؟. خواستم جوابشو بدم که بابام اومد انداختم اونطرف و یقه کوک رو گرفت و بلندش کرد کوک هنوز حالش خوب نبود سعی کردم با داد و بیداد اینو به بابام بفهمونم اما انگار تو گوشش نمیرفت😭... یقه کوک رو محکم گرفت و عقبکی از پله ها بردش پایین جوری که کوک یه نگاهش به بابام بود یه نگاهش به پشت سرش که نیفته... پدر:دفعه اول و آخرته که پا میزاری تو این خونه الانم دمت رو میزاری رو کولت تا میتونی دور میشی چون پیدات شه این طرفا خودت میدونی😠😠... و از آخرین پله هم هولش داد پایین سمت در و گفت:حالا هم گمشو بیرون... پدر:چویی... این ع. و. ض. ی رو از خونه بنداز بیرون😡... . آقای چویی یه نگاهی به من کرد که سعی کردم با نگاهم بهش بگم با کوک مهربون رفتار کنه😢اونم با سرش تأییدی بهم نشون داد و آروم کوک رو بلند کرد و داشت میبردش بیرون که یهو کوک برگشت و گفت:اما همش خیال محضه که فکر میکنید رفتنم واسه ی همیشه ست من قید خودمو بزنم قید *ا/ت* رو نمیزنم... . با این حرفش بابا گلدون رو میز رو پرت کرد سمتش😶
که یهو جاخالی داد و گفت:برمیگردم... . آقای چویی سعی کرد جلوی دهنشو بگیره و تا کار دیگه ای دست خودش نداده سریع ببرتش بیرون و در رو ببنده منم بدو بدو رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم و فقط گریه میکردم😭😭😭😭... بابامم نیومد تو نمیدونم چرا اما نزدیکم نیومد فکر کنم امروز دیگه بهش ثابت شد از زندگیم سیر شدم و نزدیکم نیومد😭😭... ادامه داستان از زبان کوک:یه خدمتکاری بود که بیرونم برد از خونه، پدرانه نصیحتم کرد و گفت:پسرم از نظر پدر *ا/ت* اون شوهر داره🙂💔بهتره بیخیالش شی میدونم سختته ولی جنگیدن بی فایده س... . من(کوکی):نه من کوتاه نمیام هرچی میخواد بشه بشه... . آقای چویی:من برای خودت میگم برا تو و *ا/ت* *ا/ت* خیلی از دوری تو ضربه دید یا کمکش کن یا ولش کن واسه همیشه🙂. من(کوکی):کمکش میکنم من ولش نمیکنم... . و بعد دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و با حال بد رفتم سوار ماشینم شدم... وقتی نشستم پشت ماشین چند بار محکم زدم روی فرمون و فقط داد میزدم و هوار میکشیدیم و گریه میکردم😭😭😭... از هق هق هر لحظه میگفتم الان خفه میشم حتی از وقتی به هوش اومدم نتونستم یه نفس درست و حسابی بکشم... خدایا دارم میمیرم دیگه خسته م بسه تورو به خودت قسم😭😭😭😭 کمی که اروم شدم ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خارج از شهر🚗
از شهر خارج شدم رسیدم به یه بیابون از ماشین پیاده شدم و رفتم لبه یه پرتگاه رو زانوهام نشستم و با داد گفتم:خدااااااا خدایا من هیچکی رو ندارم به کمکت نیاز دارم😭😭😭 ای خدا من بدون *ا/ت* نمیتونم خودت کمکم کن😭😭😭 خدایااااااااااااا میشنوی😭😭😭😭😭😭.... انقدر گریه کردم که دیگه تمام آب بدنم خشک شد... نفسم در نمیومد هوا تاریک تاریک شده بود و اعضا سیصد بار بهم زنگ زده بودن... با بی جونی تمام سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خوابگاه🚗... همش به اتفاقات امروز فکر میکردم اون لحظه ای که *ا/ت* چاقو رو سمت قلبش سمت دارایی زندگیم گرفته بود😢اون لحظه هایی که گریه میکرد... خیلی خسته بودم نه از سیلی هایی که خوردم از حال بد *ا/ت*💔😢 ... اما باید تحمل میکردم من بهش قول دادم هرچی که بشه من ولش نمیکنم چون حتی اگرم بخوام نمیتونم حتی اگه بهش قولم نمیدادم💔... مسافت همینجوری طی میشد... تا رسیدم به خوابگاه ماشین رو پارک کردم و وارد شدم... پسرا خوابیده بودن فقط نامجون بیدار مونده بود... تا منو دید نگران شد و بدو بدو اومد سمتم🏃نامجون:یا خدا جونگ کوک چیشدی... . نیاز داشتم یکی رو بغل کنم که در کم کنه مال همینه یهو رفتم جلو و خودمو تو بغل نامجون جا دادم(ای خودا نامکوکم🙂) و با بغض گفتم:نامجون😢... . نامجون:چیشده کوکی؟.
من(کوکی):مگه عاشق شدن جرمه نامجون😢چرا تو دنیایی زندگی میکنیم که عاشق بزرگترین مجرم جهان شناخته میشه😢💔. نامجون:ببینم قضیه مربوط به *ا/ت* است؟. من(کوکی):... . با سکوتی که کردم نامجون همه چی رو فهمید و گفت:عیبی نداره بیا بریم بشینیم ببینم چیشده؟. آرومم کرد و برد نشوندم رو مبل و ازم پرسید چی شده منم بغض اجازه حرف زدن بهم نمیداد و دست و پا شکسته بهش گفتم چیشده😢💔 نامجون:کوک تو *ا/ت* رو خیلی دوست داری این دیگه به همه ثابت شده پس باید قوی باشی...اینو بهم قول بده که دیگه اینطوری شکسته نشی🙂اگه خدا نمیخواست بهم برسین هیچوقت مهرتون رو به دل هم نمینداخت🙂الانم به *ا/ت* پیام بده که خیلی دوستش داری و هنوزم براش میجنگی چون اون الان ممکنه فکر کنه با اتفاقات امروز ناراحت شدی و دیگه دوستش نداری اونم الان حالش بدتره هرچی باشه اون دختره و شکننده تره تو این شرایط وقتی تو اینجوری شدی دیگه ببین اون چه حالیه🙂 من مطمئنم اسم شما دوتا کنار هم دیگه تو دفتر وصلت های آسمونی نوشته شده فقط دختر خوبی انتخاب کردی مال همینه جنگیدنشم بیشتره🙂. با حرفای نامجون خیلی آروم شدم و گفتم:مرسی ازت خیلی ممنونم اگه تو نبودی هیچوقت اروم نمیشدم(:.. . نامجون:یادت نره بهش پیام بدی الانم برو یه دوش بگیر یکم حالت جا بیاد بعد برو بخواب🙃. من(کوکی):بازم مرسی شبت بخیر👋🏻. نامجون:شب بخیر😇👋🏻... .
پایان پارت هفدهههههههه💜❤💜❤💜❤💜❤💜
خببببب.... سخنی نیست جز آنکه خدا بهتون رحم کنه قضیه تازه شروع شده😂🤣... خب من فعلا برم راستی بچه ها من فردا امتحان زبان دارم و الانم اومدم پارت جدید رو واسه شما نوشتم دعام کنین قبول شم ب. و. س رو لپ همتون فعلا خدافظ👋🏻💜
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
130 لایک
عالیییییییی
ترو خدا یکم پدر ا/ت رو عوضش کن ترو خدا
عالییییی
لطفا ب تستم که اسمش[ی خبر عالی برای ارمیا!😍]سر بزنید شخصی شده!
اینجا بابای ا.ت سندروم دست بیقرار داشته😂😂😂😂😂😂
جر
میتوسها من پارت بعدو خوندم چرا حذف شده؟
میتسوها من دارم ازت اجازه میگیرم اگه گفتی نه منم بیخیال میشم میتونم این زمان رو توی چنا بزارم ؟ باور کن اگه بگی نمیخواد نمیزارم
من این رمان رو واسه تو نوشتم اختیارش دست خدت🌚🫂💜
خو پارت بعد کو پَ ؟؟
میتسو ها وقتی اون شب حالم بد بود تو جزو کسایی بودی که ازشون کمک میخواستم بودی
دلم میخواد تمام زندگیم رو داشته باشمت
آجی میشی?????
( انگار دارم خواستگاری میکنم )
#میتسو_ها_دوست_داریم
منم بودم
عالییی بودددد پارت بعدددد پارت بعد هوهو
ادامه: با اینکه اصلا احتمالش صفر درصد هم نیست اما حتی اگه واقعا روزی بیاد که بفهمم بی تی اس افراد خوبی نبودن یا به قول یه سری آدما ش. ی. ط. ا. ن پرست یا هزاران شک و شبهه دیگه داشتن و منو به بازیچه گرفتن بازم پشیمون نمیشم چون جوونی من با اونا خوش بود مهم اون دوره ای بود که سپری کردم و لذت بردم پس سعی کن مثل من افکار منفی ذهنت رو دور بریزی و نزاری شک های بقیه روت تأثیر بزارن حتی اگه نتیجه بد باشه که امکان نداره مطمئنم، فقط زندگی کن به روزایی که باهاشون از ته دل...
من شک های بقیه رو جذب خودم نکردم این شک ها رو خودم به وجود آوردم !!
مسلما بی تی اس شی&ط*ان پرس&ت نیست ببخشید ببخشید مردایه ه*ی*ز به اصطلاح مسلمون که کلی کار بد میکنن ( مجبور شدم بگم بد ) ولی بی تی اس حتی دستشو رو ک*مر دخترا نمیزاره کلی عکس هست
به مسلمونا احترام میزارن
حالا لطفا هم اون ۴ تا مشکلی که تو اون پایین گفتم رو کمکم کنید !!!!