
سلام🙋 اینم از قسمت دوم از فصل جدید که میشه قسمت دهم این قسمت جز مهم ترین قسمت هاست یه شوک بزرگ داریم😁 امیدوارم بخونید و لذت ببرید نظرات و پیشنهادات فراموش نشه🌹

ساعت ۹ بود تمام مهمان ها در سالن اصلی قصر منتظر بودند😊 لباس سفید و بلندی پوشیدم صدایی از پشت سر گفت:«ملکه من! خیلی زیبا شدی🥰» صدای اریک بود با ردای سفید رنگ و تاج جدیدش که از ۶۰ تیکه الماس ساخته شده بود حسابی خودنمایی میکرد بالاخره یه فرقی باید بین شاه و بقیه باشه دیگه😉 دست اریک رو گرفتم و پشت در ایستادیم اریک پرسید:«آماده ای؟» «همیشه آماده ام😊» سرباز جلوی در سالن فریاد زد:«شاه و ملکه تشریف فرما میشوند🥳» در باز شد و ما با خوشحالی وارد شدیم همه ی مردم از جاشون بلند شدن و با دست و جیغ و هورا🤣 مارو همراهی کردن از طبقه ی بالا برای همه دست تکون میدادیم اریک جلو رفت و گفت:«از همگی ممنونم که توی این شب بزرگ مارو همراهی کردید از همگی سپاسگزارم؛ ایوان(اسم وزیرش) جشن رو شروع کن»یهو چندین فشفشه به هوا پرتاب شد و با رنگ های متفاوتش نظر همه رو جلب کرد🤩 خیلی زیبا بود😚 نمیتونستم ازش چشم بردارم همه ی جمع به بالا خیره شده بودن و از سقف شیشه ای سالن آتیش بازی رو تماشا میکردن اریک رو به من کرد و گفت:«همه ی این ها برای توئه» «همم...فکر میکردم تولد مایلز😁» اریک خنده ای کرد و گفت:«معلومه که هست تولد یکی یدونه ی باباشه..... وقتی بزرگ بشه دنیا رو به پاش میریزم... اون پادشاه عادلی میشه به کل دنیا سفر میکنه و امپراطوری برانزویکو بزرگ و بزرگتر میکنه» وقتی این هارو میگفت یه شوق عجیبی توی چشم هاش بود انگاری که داره بزرگترین آرزوش رو میگه و خیلی خوشحال بودم که کنارشم و همه چیز خوبه😊»
همین حوالی از زبان راوی
«زود باش کله پوک ..بادبان هارو جمع کنید. لنگر هارو بندازید» با داد و فریاد ناخدا از خواب بیدار شد پالتوی چرمی و کیسه ی سکه هاشو برداشت و به سمت در رفت سفر طولانی رو گذرانده بود از کشتی پیاده شد نگاهی به اطراف انداخت مردم همه در حال انجام کاری بودن یکی ماهی میفروخت یکی کشتی بار میزد نفس عمیقی کشید تمام هوا رو وارد شش هاش کرد و زیر لب گفت:«پس برانزویک این شکلیه تعریفشو زیاد شنیده بودم از پیرمرد ماهی گیر که چندمتر اون طرف تر نشسته بود پرسید:«قصر از کدوم طرفه؟»
از زبان امیلی
چندساعتی از شروع مراسم میگذشت شام سرو شده بود بعد از خوردن کیک کنار اریک روی تخت سلطنتی نشسته بودم که ناگهان صدایی توجه ام رو جلب کرد چندنفری مشغول پچ پچ کردن بودن گوش هامو خوب تیز کردم تا متوجه بشم دارن چی میگن یکی گفت:«پس پسرشون کجاست مگه جشن تولد اون نیست» (اینجا نکته داره پسرشون مریضی امیلی رو به صورت ضعیف تر به ارث برده همون مریضی که حالش بد میشد و به کام مرگ میرفت برای همین باید بیشتر استراحت کنه و بخوابه دیگری گفت:«ممکنه مریض باشه نمیخوان ما بفهمیم» این شایعه دهن به دهن توی سالن پیچید اریک متوجه پچ پچ ها شد به ایوان اشاره ای کرد یهو چندتا نوازنده از در طبقه پایین وارد شدن و شروع کردن به نواختن کم کم حواس بقیه از این موضوع پرت شد همه ی مردم فقیر و غنی پیر و جوون همه مشغول رقصیدن بودن که یهو اریک دستمو گرفت و گفت:«افتخار میدین بانوی من؟🙃» «با کمال میل» بلند شدیم و به وسط سالن رفتیم مردم دور ما حلقه زدن اریک دستشو دور کمرم گذاشت و منم دستمو روی شونه اش گذاشتم و شروع کردیم به رقصیدن تمام سالن غرق در رقص ما دو نفر بود😊 درحالی که توی چشم های اریک نگاه میکردم و به این فکر میکردم که چقدر خوشبختم یهو احساس کردم زمین زیر پاهام داره میلرزه😧 ناگهان صد ها تیر آتشین سقف رو شکستن و روی سر ما فرو ریختن😨
اریک سریع منو هل داد به اون طرف میز غذا خوری رو برداشت و بالای سرمون گرفت تیر ها به چند نفر برخورد 😰کرد بعضی ها مردن بعضی ها هم زخمی شده بودن بقیه با جیغ و فریاد پا به فرار گذاشتن یهو فرمانده مکس از در وارد شد و گفت:« اریک! بهمون حمله شده😱 ناوگان اسپانیا با کشتی و بالن بهمون حمله ور شدن😰 اریک با خشم گفت:«واسه انتقام استیو اومدن😠» مکس پرسید:«حالا باید چیکار کنیم؟» «همون کاری که یه شاه واقعی میکنه سرباز هارو آماده کنید خدمه ها و مردمو از شهر خارج کنید توپخانه ها و منجنیق هارو پر کنید نباید کم بیاریم» اریک رو به من کرد و گفت:«بچه رو بردار و با بالن سلطنتی فرار کن» اریک به سرعت به سمت ذرادخانه رفت و زره طلاییش رو پوشید منم به سرعت به طبقه بالا رفتم وارد اتاق مایلز شدم که یهو...
متوجه شدم که مایلز نیست😱 با جیغ فریاد زدم:«بچم!» مکس سریع خودشو به بالا رسوند در حالی که گوشه اتاق افتاده بودم و زجه زنان اسم مایلز رو صدا میکردم😫 وارد شد بدون هیچ حرفی متوجه شد چه اتفاقی افتاده سعی کرد منو بلند کنه اما من نمیخواستم برم😭 با اشک خودمو به لباسش رسوندم بوش میکردم و اشک میریختم😥 اریک با صدای من خودشو به اتاق رسوند وقتی منو دید که گریه کنان اسم مایلز رو صدا میکنم😭 شوک شد کلاهشو در آورد روی زمین نشست و فریاد زد:«نهههههه!😫» با خشمی که هیچ وقت ازش ندیده بودم بلند شد شمشیرش رو از قلافش بیرون کشید و با خشم و نفرت گفت:«تاوانشو پس میدن😡» میخواستم چیزی بگم که یهو..... چندین سنگ بزرگ و آتشین به اتاق برخورد کرد و همه چیز نابود شد😥( و مرگ در خانواده شروع شد😔 هرچی داشتم تو این صفحه رو کردم تا احساسات مادرانه رو بتونم خوب به تصویر بکشم)
پانزده دقیقه قبل از زبان راوی
ارتش اسپانیا با ناو های دریایی و هوایی به برانزویک حمله ور شدن سربازان دسته دسته جوخه به جوخه از کشتی ها پیاده می شدند و صف می کشیدن اما قبل از اینکه حمله رو آغاز کنن فرمانده دستشو به نشانه ای ایست بالا برد همه ی ارتش کنجکاو این بودن تا بفهمن چرا فرمانده دستور حمله رو نمیده کمی اون طرف تر .......................................................از پشت گردن نگهبان رو شکست خودشو به اتاق شازده کوچولوی قصه یعنی مایلز رسوند نوزاد رو از گهواره بیرون آورد و بی صدا به همراه نوزاد از قصر خارج شد قرارش با پادشاه اسپانیا این بود که بچه رو بدزده و برای اون ببره و وقتی بچه رو دزدید به فرمانده علامت حمله بده ولی با کوازی هم همچین قراری گذاشته بود کوازی و شاه هردو بسیار خطرناک بودن نمیدونست باید بچه رو به کدوم بده ناگهان فکری به ذهنش رسید به خوابگاه ندیمه ها رفت از بین تمام بچه هایی که خوابیده بودند چشمش نوزادی رو گرفت نوزادی دختر و تقریبا یک ساله از جایش بلندش کرد و به فرمانده علامت داد حمله شروع شد مایلز رو در خرابه ای نزدیک قصر پنهان کرد وقتی مطمئن شد کسی آنجا نیست تا بچه رو پیدا کنه با نوزاد دختر ، خودش رو به فرمانده رسوند نوزاد دختر رو به جای مایلز پسر شاه ، به ارتش اسپانیا تحویل داد وقتی پولش رو گرفت برگشت مایلز رو برداشت و قبل از این که قصر نابود و برانزویک توسط اسپانیا اشغال بشه با یه قایق کهنه زد به دل دریا
تقریبا از برانزویک دور شده بود تو دلش خوشحال بود و با خودش فکر میکرد که حالا هم از اسپانیایی ها پول گرفته و هم با دادن مایلز به کوازی میتونه پولی به جیب بزنه از این بابت خیلی خوشحال بود ناگهان رعد و برقی آرامش آسمان را برهم زد باد شدیدی وزید دریا طوفانی شد موج هایی وحشیانه به سمت قایقش حجوم آورد سعی کرد وضعیت رو کنترل کنه تا اینکه موجی بزرگ فرا رسید و قایق را شکست او به همراه سکه هایش در دریا غرق شد ، نه اشتباه نکنید مایلز هنوز زندست اون به خاطر سبد چوبی که داخلش بود روی آب موند از اون جایی که بخت باهاش یار بود اون شب قرار نبود بمیره کشتی از دزدان دریایی که در طوفان راه گم کرده بودند به اون میرسند و مایلز کوچک رو همراه خود میبرند. این داستان ادامه دارد....
خب یکم اینجای داستان حس میکنم گنگ شد پس اگر خوب متوجه مسیر داستان نشدید یه توضیح مقتصر و مفید میدم امیلی و اریک که هیچی مردن و از داستان حذف میشن این یاروئه هم که میخواست پول بیشتر بگیره هم به کوازی قول داد بچه رو میدزده هم به شاه اسپانیا مونده بود بچه رو به کی بده اگر به شاه بده پول بیشتر گیرش میاد اما قطعا کوازی بهش رحم نمیکنه و آدم میفرسته بکشنش و اگرم واسه کوازی ببره با شاه اسپانیا در افتاده پس یه بچه از خوابگاه ندیمه ها میدزده و چون فرمانده ارتش نمیدونسته بچه شاه پسره یا دختر باور میکنه و بهش پول. میده و اونا قصرو میترکونن😅 یه حکومت نظامی توی برانزویک اجرا میکنن و نوزاد دختر هم به جای مایلز میره به اسپانیا و شاه اسپانیا اونو مثل بچه ی خودش بزرگ میکنه حالا چرا این کارو میکنه چون که میخواسته از بچه به عنوان یه ابزار استفاده کنه و از اریک باج بگیره ولی خب اریک میمیره و شاه اسپانیا میمونه و یه بچه خب هرکسی باشه نگهش میداره یه نکته هم هست شاه میدونسته بچه ی اریک پسره و وقتی فرمانده یه دختر بهش تحویل میده میفهمه اون بچه اریک نیست خب حالا اریک مرده و اونم یه بچه بیگناه پس مثل دختر خودش بزرگش میکنه و این راز بین خودشون تا آخر عمر باقی میمونه و هیچکس حتی خود دختره هم نمی فهمه خب حالا میریم سراغ یارو بچه دزده😅 اون مایلز رو بر میداره و میزنه به دل دریا میخواد مایلز رو به کوازی بده و پول بگیره اما طوفان میشه میمیره اما مایلز روی آب میمونه یه کشتی دزد دریایی میاد و پیداش میکنه و میبره بازم اگر سوالی داشتید تو کامنت بگید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
سلام =)
من تازه شروع کردم داستان غریبه ای از قصرت رو میخونم بنظرم خیلی جالبه 💫
ولی بازم سوپرنچرال رو بیشتر دوست دارم 😍
سلام مرسی بابت نظرت🌹 سوپرنچرال عالیه من جفتشونو خیلی دوست دارم
نمی دونم چرا یه دفعه این حس بهم دست داد که الک و ایزابل رو بهم برسونم و بعد از چندین سال اینجوری برای پسرشون جشن بگیرن ، دلم خواست ؛ اما از اونجایی که این اتفاق هیچ وقت نمیفته پس به ز.ج.ر. کشی خودم ، ادامه میدم 😂✌
خیلی غم انگیز و عالی بود ، به دید منم نه . برنگرده 😂✌
علاقه مند به آینده ی مایلز شدم 😂✌
سلام🙋 ایده ی جالبیه سعی کردم اریک رو جوری جلوه بدم انگار تمام زندگیش پسرشه حاضره بخاطرش کل برانزویکو بده با کل دنیا بجنگه ولی خب گلچین روزگار خوش سلیقه است😅 و به آینده مایلز هم زیاد خوشبین نباش😅 آینده درخشانی در انتظارش نیست
خوب جدیدا از شخصیت خلافا خوشم میاد هر چی دارک تر بهتر 😂✌
عالی بود
من بررسی کردم
سلام ممنونم🙏