نبرد منظومه شمسی 2

خب باید بگم که ما الان از آمریکا رفتیم بیرون و وارد فنلاند شدیم که اینجا داستان روی شخصیتهای جدیدی فکوس میکنه.

سندرا فولکس، که از جنگاور ها و یکی از جهش یافته های خیلی قدرتمند گروه بود، بعد از اینکه رباتی به نام مارتین نورت رو که سنگ زمین توش بود زنده کرد، تصمیم گرفته بود که اونو به استرالیا ببره( چون خودشم اهل اونجا بود)، ولی بردش به فنلاند تا مارتین اونجا راحت تر زندگی کنه و قرار بود قدرت سنگ زمین رو زیاد کنه و ازش محافظت کنه.

یک شب که مارتین و سندرا با هم کنار پنجره ی خیس توی اتاق تاریکشون بیرون رو نگاه میکردن، سندرا گفت:« حالت خوبه؟» مارتین بهش جواب داد:« آره خوبم». سندرا گفت:« میای بریم بیرون؟» مارتین گفت:« آره». به دلیل تراشه ای که کلا تشکیلش میداد و سنگ زمین هم توی همون تراشه تجزیه شده بود مارتین دربرابر آب مقاومت میکرد. سندرا و مارتین با هم به سمت خیابون پرواز کردن. وقتی رسیدن هیشکی اونجا نبود و همه جا ساکت بود. مارتین داشت از سندرا جلوتر میرفت. یکهو در حالی که جلو تر بود یک گروهی از افراد که چهار نفر بودن، یکهو مارتین رو کوبوندن رو زمین و میخواستن درگاه ورودی مارتین رو باز کنن.

سندرا یکهو جیغ کشید و با قدرت خودش( تله کینزی) اون چهارنفر پرت کرد و تا میخواست مارتین رو به سمت خودش بکشونه یکهو مون دارک( یک دختر که واسه لباسش این لقبو داره) با نیزه اش داشت درگاه ورودی مارتین رو باز میکرد. سندرا با همه زورش سعی کرد مارتینو به سمت خودش بکشونه و وقتی اینکارو کرد یکهو یکی از اون نیروها افتاد رو سندرا و یکی دیگه هم افتاد رو مارتین که درگاه رو باز کنه. سندرا اون فرد که روش افتاده بود رو کنار زد و انقد نیروشو به او وارد کرد که خون از قلبش فواره زد و مرد.

سندرا سریع مارتین رو با آرنجش گرفت و به سمت یک ایستگاه مترو پرواز کرد. سندرا داشت سعی میکرد سنگ رو با قدرتش جدا کنه ولی نمیتونست. با خودش میگفت:« کی این تراشه لعنتی رو گذاشته این تو اون اینجوری؟» وقتی موفق نشد، دید که دوباره افراد جت کب اومدن. تا میخواست از قدرتش استفاده کنه، دنی و جولیت رو دید. دنی سعی می کرد مدام بهشون صاعقه پرتاب کنه، و با همینکار یک نفرشونو نابود کرد.

جولیت مدام بهشون تیر پرتاب می کرد، ولی فهمید اینکار جواب نمیده،( اسلحه جولیت دارای سیستمیه که میتونه به چند تا سلاح تبدیل بشه) زنجیر دور گردن یکیشون انداخت و خفه شد. مون دارک جای گفت:« خیالتون راحت جت کب سنگو به دست میاره. بیخود دارید زور میزنید!» بعدش به سمت بالا پرواز کرد. جولیت گفت:« سندرا، وقت نداریم». سندرا که انگار کاملا گیج شده بود پرسید:« قضیه چیه؟ کی سنگ زمین رو میخواد؟» دنی جواب داد:« جت کب». سندرا با حالت گیج زدگی پرسید:« فک کردم تو زحله». جولیت گفت:« ظاهرا میخواد زمین رو نابود کنه».

سندرا گفت:« باشه، بریم هلمت گلکسی». سندرا و دنی در حالی که مارتین رو گرفته بودن، پرواز کردن، جولیت هم از زیپ لاینش برای اینکه بالا بمونه استفاده کرد.

وقتی به هلمت گلکسی رسیدن، متوجه شدن که علاوه بر جاستین و تس که تو مقر مونده بودن، تام و کارلوس هم به جمعشون اضافه شدن. کارلوس گفت:« اوه بچه ها دوباره موندیم ما». تام در جواب به کارلوس بود:« هروقت میام به خودم بجنبم که از این شغل چرت بازنشسته بشم دوباره میخورم به شما». سندرا پرسید:« ها؟» تام گفت:« میخوام فقط فضانوردی رو انجام بدم». جاستین گفت:« ایده ی خوبیه». تس به کله اش کوبید و گفت:« گایز میشه بیخیال شین؟ الان درگیر بحرانیم». جاستین گفت:« درسته. قبل از اینکه تام به جمعمون اضافه بشه، من و تس و کارلوس نقشه کشیدیم که گروه گروه میشیم. هرگروه برای محافظت از سه تا سنگ باقی مونده کار انجام میده».

تام پرسید:« اون وقت هرکس چیکار میکنه؟» سندرا گفت:« فک کنم به سو و آدام نیاز داریم». دنی پرسید:« چرا؟» جاستین گفت:« من آدام رو ندارم، ولی به سو خبر دادم». دنی:« نمیشد به اون آسیایی خبر نمیدادی؟ کهیر میزدی؟» جاستین گفت:« با اون چه مشکلی داری؟ کره ایه دیگه. چند سال هم ازت کوچیکتره». دنی با نفرت گفت:« از آسیایی ها متنفرم». جاستین گفت من میدونم چرا. چون تگزاسی». سو سریع دست خود را روی حسگر گذااشت و در بازشد. سو با نفرت گفت:« داشتم روی رباتم کار میکردم. چرا خواستی بیام اینجا جاستین؟ پیش اعضای گروه و مخصوصا پیش این... این... این...» تس توی دلش سی بار به دنی میخندید. سو گفت:« این... حروم زاده. میخواستم چیز بدتری بگم». دنی میخواست فحش بدهد ولی جاستین گفت:« سو، دنی، ما الان وقت کل کل نداریم. باشه؟» سو آروم نشست و حرفشو تایید کرد.

خیلی ممنون که خوندید بقیه اش برای بعد بای