
خب اینم پارت چهار امیدوارم خوشتون بیاد
ا/ت:بدون معطلی رفتم و امپراطور رو تو آغوشم گرفتم اون داشت گریه می کرد اون فقط به ی ب.غ.ل نیاز داشت تا آروم بشه گذاشتم تو ب.غ.ل.م بمونه تا آروم بشه اصلا اون موقع نمی دونستم کی هستم فقط می خواستم امپراطور رو آروم کنم ،چند دقیقه بعد".جانگ هی:عااا ا/ت.ا/ت:آروم شدی؟.جانگ هی:..عا.ا/ت: ام من میرم،بلند شدم رو رفتم خجالت می کشیدم تو چشمای امپراطور نگاه کنم آخه خ.ن.گ تو چرا اینکار رو کردی اخه اون امپراطوره هوف خدا ،رفتم تو کاخ.فرمانده:چی شد.ا/ت:ام هیچی آروم شد .فرمانده:چرا دست پاچه ای؟.ا/ت:هیچی من میرم اونجا تا امپراطور بیاد،تعظیم کردم و رفتم .فرمانده:بهتره تو بری لباس امپراطور رو بشوری من اینجام.ا/ت:باشه،وای خدا خوب شد گفت برم عا و گرنه چه دلیلی دارم از کاخ برم بیرون دیوونه شدم،چی! این همه لباس!!!یعنی .وای خدا فکر کنم تا نصف شب باید لباس بشورم هوف هیش ،ا/ت دیوونه شدی خب تو خدمتکاری باید لباس بشوری کار بکنی تو کارت اینه حالا گله میکنی،همینطوری که داشتم با خودم کلنجار می رفتم امپراطور رو دیدم ،وای نه،رفتم پشت دیوار فعلا نباید من رو میدید خدااااا بخیر گذشت بریم کارمون رو شروع کنیم
جانگ هی:عا ا/ت اون اون من رو ب.غ.ل کرده بود خودم رو تو ب.غ.ل.ش ول کردم انگار این اولین باری بود که یکی من رو ب.ق.ل کرده بود اونم با محبت درسته ع.ش.ق قبلیم من رو ب.غ.ل می کرد ولی اون این حس رو نداشت مادرم که اصلا من رو ول کرد و رفت پدرم که اصلا بهم اهمیت نمی داد انگار فقط ا/ت رو داشتم حالم بهتر شده بود اومدم از ب.غ.ل.ش بیرون ام چی من چم شده از چهره ی ا/ت معلوم بود دستپاچه شده و رفت وای خدا ی خدمتکار من رو بقل کرد باورم نمیشه ولی خیلی آرامش داشت ،هان! من چی میگم،بلند شدم از جام بعد ب.غ.ل اون نمی تونستم برم تو کاخ ببینم پس چند دقیقه صبر کردم تو اون چند دقیقه فقط به ا/ت فکر می کردم هوف چهرش خیلی خوشگله، چی میگی تو ،هیش خدا دیگه نمی تونم بمونم تو اینجا بلند شدم رو با خجالت رو به کاخ حرکت کردم ا/ت نبود هوف خدا رو شکر نمی تونستم تو چهرش نگاه کنم ولی دلم می خواست ببینمش(😂😂🖐🏻)فرمانده:عه اومدین.جانگ هی:اره نمی بینی ا/ت کوش.فرمانده:ا/ت اون رفت لباس هارو بشوره.فرمانده:اون رفته لباس بشوره تو این سرما هوا ابریه هیش فرمانده ا/ت سرما می خوره.فرمانده:اه راست میگید من میرم دنبالش.جانگ هی:نمی خواد خودم میرم فقط باید حواست به ا/ت باشه ما جز اون خدمتکاری نداریم.
ا/ت:هیش این همه لباس هوف اه بدنم یخ زده چی بارون میاد وای بد تر از این نمی شد دارم یخ میزنم ولی باید این لباس هارو تموم کنم بعدشم نمی تونم تو چش امپراطور نگاه کنم ،یااا ترسیدم.جانگ هی:پس اینجایی.ا/ت:ام چرا نگفتی پشت سرمی ترسوندیم خب،هیش حالا چیکار کنم.جانگ هی:پاشو نمی خواد اینا رو بشوری .ا/ت:چی ،نمی خواد من باید اینا رو بشورم.جانگ هی:نمی بینی بارون میاد می خوای سرما بخوری هان من به غیر از تو کسی رو ندارم.ا/ت:چی؟!.جانگ هی:ام منظورم این بود به غیر از تو خدمتکاری نداریم.ا/ت:اهان نه نمی خواد اینا رو باید بشورم.جانگ هی:انگار نمی بینی کی جلو رو ته می خوای نا فرمانی کنی میگم نشور یعنی نشور.ا/ت:ببخشید چشم نمی شورم.جانگ هی:خوبه حالا بیا بریم.ا/ت:ام ببخشید دستم.جانگ هی:عه ببخشید دنبالم بیا دیگه هم نا فرمانی نمی کنی فهمیدی.ا/ت:چشم . چند دقیقه بعد"ا/ت:ببخشید.جانگ هی :بله چیه ؟.ا/ت:ام فقط درباره ی موضو..جانگ هی:اشکال نداره تازه ..اروم..شدم .ا/ت:عااا خب خوشحالم من برم غذاتون رو بیارم،تو راه"من دیوونه شدم یا اون هیش فکر کنم من.
ا/ت:رسیدم به آشپز خونه چی پس غذای امپراطور،آشپر آشپز:بله.ا/ت:غذای امپراطور کجاست.آشپز:ای وای من یادم رفت غذای امپراطور رو درست کنم حالا چیکار کنم.ا/ت:چی آخه الان اشکال نداره باید خودم دست به کار بشم.آشپز:بله؟.ا/ت:تو برو به کارت برس من بلدم غذا درست کنم.آشپز:و و ولی باشه فقط می دونی غذا چی باید درست کنی؟.ا/ت:اره می دونم تو برو به کارت برس،هوف تو می تونی ا/ت خب شروع کردم به غذا درست کردن راستش من از بچگی غذا درست کردن رو دوست داشتم فقط دلم می خواست غذا برای ی شخص مقام بالا درست کنم و الان وقتش رسیده هوف غذا رو درست کردم هیش استرس دارم امپراطور خوشش بیاد یانه غذا برنج........ بود سینی رو گرفتم و راه افتادم به سمت کاخ
رسیدم به کاخ:امپراطور.جانگ هی:بیا تو.ا/ت:غذا تون رو آوردم. جانگ هی:الان چقدر دیر کردی داشتم از گشنگی تلف می شدم.ا/ت:ببخشید ولی من این غذا رو درست کردم .جانگ هی:چی پس اون آشپز.ا/ت:لطفا مجازاتش نکنید یادش رفته بود نگران نباشید من غذا خوب بلدم درست کنم.جانگ هی:هی باش بیارش .جانگ هی:اووممم خیلی خوبه ببینم واقعا خودت این غذا رو درست کردی؟.ا/ت:اره خودم درست کردم.جانگ هی:وَه خیلی خوبه واقعا خوبه ا/ت.ا/ت:ممنون.جانگ هی:ام میشه از این به بعد تو غذام رو درست کنی ا/ت واقعا خوبه.ا/ت حتما چشم. موقع خواب"ا/ت:عالیجناب من جای خوابتون رو درست کردم .امپراطور:عام اومدم.ا/ت:خب من میرم فرمانده اینجان. جانگ هی:باشه،ا/ت صبر کن.ا/ت:بله .جانگ هی:ام امروز خودت رو خوب ثابت کردی.ا/ت:ممنون من رفتم.ا/ت: وقتی از کاخ اومدم بیرون سرم گیج رفت اهمیت ندارم رسیدم به خونه.ا/ت:سلااام.جو:سلام خواهر.ا/ت:سلام عزیزه من خوش گذشت پیش دوستت .جو:اره فقط امروز چرا دیر اومدی.ا/ت:شدم خدمتکار امپراطور کارم سخت شده ببخشید منتظرت گذاشتم غذا خوردی؟.جو:اره تو خوردی.ا/ت:نه من نمی خورم اشتها ندارم واه دیر شده بریم بخوابیم.جو :باشه شب بخیر.ا/ت:شب بخیر.فردا صبح"ا/ت:اه ..سرفه...،حالم بده ولی نه باید برم،صبح زود بود رفتم ی سر به جو زدم و آماده شدم رفتم به کاخ،هوف سرم درد میکنه وای لباس های دیروز مونده باید بشورمشون اول رفتم به کاخ تا سر به امپراطور بزنم،خواب بود بیدارش نکردم چون وظیفه ی من نبود رفتم لباس هارو بشورم وسط شستن هی نزدیک بود برم تو دیوار سرم گیج میرفت.فرمانده:سلام ا/ت.ا/ت:سلام.فرمانده:ا/ت!!!! حالت خوبه لبت خشک شده.ا/ت:اره خوبم.فرمانده:مطمئنی؟.ا/ت:ام نه چیزه اره خوبم شما برید پیش امپراطور.فرمانده:باشه من رفتم.ا/ت:بعد از اینکه لباس هارو شستم انداختمشون به طناب تا خشک بشم وای اصلا حالم خوب نیست چی امپراطور اومده بیرون.ا/ت:ام سلام،تعظیم کردم.جانگ هی:سلام ا/ت حالت خوبه؟رنگت پریده.ا/ت:اره خوب..،دیگه هیچی نفهمیدم.جانگ هی:ا/ت بی هوش شده بود گرفتمش تو دستام آخه دختر با خودت چیکار کردی اصلا تو چرا انقدر خوشگلی{تو دلش گفت}،فرمانده فرمانده. فرمانده:بله.. ا/ت.جانگ هی:سریع طبیب رو خبر کن
اینم از این بایی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی پارت بعد رو میزاری ؟ :/
داستانت خیلی عالیه لطفا زودتر پارت بعد رو بزار 😇💕
شب میزارمش تو برسی🙂
خیلی خیلی خیلی قشنگ بود ❤❤❤❤❤❤❤❤ لطفا پارت بعد رو زودتر بزار 💜💜💜💜
باشه چشم در حال نوشتنم
ممنون ❤❤❤❤❤
پارت بعدیییییییی پاشو تنبلی نکن
تند تند بزار خیلی قشنگه داستانت 😆😁💫
😂😅باش