12 اسلاید صحیح/غلط توسط: najmeh انتشار: 3 سال پیش 145 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاممممم بریم سراغ داستان که بعد این پارت ۱۱ هست
تو چهار چیز را نمیتونی تو زندگیت برگردونی
فرصت از دست رفته
کلمات بعد از گفته شدن
زمان از دست رفته
و مهم تر از همه
اعتماد از دست رفته
+ دستم را بگیر
_ نمیتونم
+ چرا
_ چون بهت اعتماد ندارم
اینم مثل همیشه من جملاتی را میگم که به داستان هم ربط داشته باشه
نشستم
یه حسی تو چشماش بود انگار دلش نمیخواست بگه
جالبه اونم مثل من دوست نداره به گذشته فک کنه
+ خاب ببین تو واسه این تو این عکسی که چون مادر و پدر هامون با هم دوست بودن
_ چیییییییییییییییی یعنی چی با هم دوست بودن
+ تو از گذشته چیزی یادت نمیاد درسته ؟
_ اره تنها چیزی که یادم میاد از ۱۵ سالگیم هست درست همون موقعی که پدر و مادرم را از دست دادم
+ خب باشه اینقدر حرف نزن
_ اه باش
+ شغل پدر و مادر تو مثل والدین من مافیا بود یعنی تو دختر یک مافیا هستی
_ وات مافیاااااااااااا
+ کار های مثل حمل و نقل جنس و مواد را انجام میدادن مادر و پدرهامون باهم رابطه ی خیلی خوبی داشتن تا اینکه یک روزی دشمن یکی از اونها اونها را میکشه
_ چطوریی ؟؟؟؟؟؟
+ چون ما یکی از بهترین مافیا ها بودیم و از قدیم گفتن پشت ادم های موفق دشمن زیاده واسه همین اول پدر و مادر من و بعد پدر و مادر تو را میکشن تو یک گلوله تو سرت خال میکنن که باعث میشه حافظت را از دست بدی شانس اوردی برو خدارو شکر کن نمروی
_ اما مگه نگفتی بهترین مافیا ها بودن چطور اومدن و کشتنشون
+ اول هنوز هم هستن دومن اینجاش به تو مربوط نیست
_ وا خیلی هم مربوطه اونا پدر و مادر من هستن
_ پس همش تو یه دروغ داشتم زندگی میکردم به من دروغ گفته بودن
+ مگه بهت چی گفته بودن
_ بهم گفته بودن که.............
+ مهم نیست حالا که فهمیدی از اتاقم برو بیرون
_ اما
+ اما نداره
از اتاقش رفتم بیرون کلی سوال تو ذهنم پس چرا وقتی پدربزرگ رئیس من را دید اسمم را میدونسن حتما بخاطر همین بود اما چرا رئیس انقدر عصبانی شد
اییسشششششش بیخیال
[۸/۲۰، ۱۳:۳۳] Najmeh: همینجوری داشتم راه میرفتم که جیمین را دیدم با یه لبخند رو لبش
+ واست تعریف کرد ات
_ اره
+ قبلا تو و جانگ کوک خیلی دوست های خوبی باهم بودید
_ واقعا ؟؟؟؟؟؟؟
+ اره با هم کلی بازی میکردید اما یک دفعه .......
_ اما یک دفعه چی ؟
+ هیچی خودت را در گیرش نکن
و بعد جیمین از کنارم رد شد
منظورش چی بود اهههههههههه خدایاااااا
رفتم تو آشپزخونه به کار هام برسم باید امروز میرفتم و به گل ها اب میدادم
سریع به سمت حیاط رفتم حیاط خیلیی بزرگی بود به طرف گل ها رفتم و بهشون اب دادم که یک دفعه همون خاطره اومد جلوی چشم واییی نه همون موقعی اون مرد را کشتن همش جلوی چشمم رد میشه
سعی کردم اروم بشم که صدایی من رو به خودش جلب کرد
+ اره رئیس گفته حواسمون باشه
_ اره باید نگهبان ها را بیشتر کنیم اون ممکنه یک دفعه بیاد
داشتن درباره ی چی حرف میزدن کی ممکنه بیاد ایییی خداا بازم سوال
[۸/۲۰، ۱۳:۳۷] Najmeh: از خستگی به بالا سرم نگاه کردم
که چششم به رئیس خورد داشت با قهوی که تو دستش بود از پنجره ی اتاقش به من نگاه میکرد واییی فاتحه م خونده است فهمید من داشتم به حرف های اون دو تا نگهبان گوش میدادم
بی خیال به ادامه ی کار هام پرداختم ( چه جمله ی ادبی گفتم 😂 )
وقتی کارم را تموم کردم حس کنجکاویم گل کرد بهتره برم یکم باغ را بگردم نه خیلی خوب میشه
رفتم پشت خونه واووو خدایا عجب گلخونه ی خیلیییییییی قشنگگگگگگگ بود پر از گل رفتم داخل گلخونه
که صدایی یه پیرمردی باعث شد به خودم بلرزم
+ سلام دخترم
_ سلام
+ اینجا چی کار میکنی ؟
_ امم راستش اومدم گل ها را ببینم
+ خوبه این گل ها به مراقبت احتیاج دارن
_ البته
یک پیرمرد بیچاره با لباس های کهنه حتما رئیس از این بیچاره هم کار میکشه اخیییییی یک بطری آبی برداشت و شروع به نوشیدن کرد
+ دخترم تو اینجا خدمتکاری
_ بله
+ اسمت چیه ؟
_ پارک ات
وقتی اسمم را گفتم آبی را که تو گلوش بود را پرت کرد بیرون
_ اقا حالتون خوبه
+ اهم اهم بله بله
+ دخترم حواست به خودت باشه
_ اممم چرا
+ این خونه اتفاقات زیادی را به خودش دیده به کسی اینجا اعتماد نکن
_ منظورتون را نمیفهمم
+ نمیتونم کامل حرف بزنم اگر کلمه ای حقیقت از زبون من بشنوی جونم در خطر میفته فقط مواظب خودت باش و حالا هر جه سریع تر از از اینجا برو
_ باور کنید هیچی نمیفهمم
که یک دفعه یک گردبندی به من داد + بگیر این گردنبند را این ازت محافظت میکنه اما به کسی نشونش نده
گردنبند را گرفتم و سریع از اون گلخونه ی کوچیک درو شدم
باورم نمیشع این پیرمرد چی میگفت چرا هر روز داره ترسناک تر میشه چرا گردنبند را انداختم تو جیبیم
رفتم داخل خونه
+ ات اتتتتتتتتتت
وا یک نفر داره صدام میکنه
+ ات تو اینجای دنبالت میگشتم رئیس کارت داره فورا برو تو اتاقش
_ چشم
یعنی چی کارم داره
رفتم تو اتاق رئیس
در زدم و وارد شدم
جیمین هم اونجا بود
× سلام ات
+از قلبم پرسیدم تو را یادش میاد ؟
_ خاب چی گفت ؟
+ اره یادش میاد اما نه اونطور که تو فک میکنی
_ پس چطوریی ؟
+ اون گذاشته تو بری و با نبودنت
کنار اومده چون تو مال اون نیستی
انقدر اشک ریختم که خوابم برد با باز شدن در چشمم هام را باز کردم جیمین بود
+ بیا این آب را بخور ات
_ نمیخوام برو بیرون
+ لجبازی نکن
_ چطور شد که یک دفعه مهربون شدی تو همون نیستی که داشتی بهم میخندیدی
+ پاشو خودت را جمع کن
که یک دفعه جانگ کوک وارد شد
_ اوهههههه آقای رئیس تشریف اوردن
جانگ کوک روبه جیمین کرد و گفت
= تو برو بیرون
جیمین هم رفت
_ بله آقای رئیس چی کارم داری ها ؟
که یک دفعه چسبوندم به دیوار
ضربه ی که به کمرم وارد شده بود باعث شده بود اهییی آرام بگم
= بهتره حرف های من را گوش کنی واسه هر دومون بهتره قراره انتقام پدر و مادرمون را بگیرم فهمیدی ؟
هیچی نگفتم و سعی کردم نگاهم را از چشماش بگیرم و به یه طرف دیگه نگاه کنم
که سرش را اورد نزدیک تر و دستش را جایی گذاشت که اون موقع از گردنم گاز گرفته
_ چته ها نگاه داره ؟
= هیچی فقط به خودت بخند که شبیه یه ادم ضعیفی هستی که حتی انتقام مامان و باباش را نمیگره چون ترسیده
_ من ضعفیم ههههههه اقای رئیس شما اونجا چی کاره بودید که وقتی مادر و پدرت را کشتن ها چی کاره بودید
این حرفم باعث شد خیلیییی عصبانی بشع از عصبانت رگ های دستش معلوم بود دوتا دستم های که پشت سرم بود را گرفت و برو بالای سرم و محکم فشار داد
= میبینم زبون در اوردی میدونی اگه بخوام اراده کنم میتونم چی کار کنم
= چی کار ؟
میخواست حرف بزنه که
جیمین وارد اتاق شد وقتی ما را دیدی چشماش گرد شد و یه نیشخنده مسخره زد و لبش را بهم زد
+ جانگ کوک وقت رفته
= اومدم بابای لیدی
ایشششش پسره حال بهم زن یا اون قیافش
ولی به نظرم راست میگفت باید انتقام پدر و مادرم را بگیرم در حین فکر کردن بودم که صدایه در مانع شد
+ میتونم بیام تو
_ بیا
+ببخشید خانوم ولی شما باید این لباس ها را بپوشید
_ چی هستن ؟
+ رئیس گفتن سریع تر بپوشنیشون پایین منتظرتون هستن
_ اوک
لباس ها را برداشتم واوو چه خوشگل بود ( عکس لباس )
خدمتکاره که رفت بیرون سریع لباسم قبلیم را در اوردم و این را پوشیدم رفتم جلو آینه مو هام باز بودن و البته بهم ریخته یه شونه برداشتم و موهای بلند حالت دارم را شونه کردم تقریبا تا وسط های کمرم بودن
تو اون عکسه من بودم دو نفر دیگه چقدر اون زنه شبیه من بود حتما مادرم بود پس موهام بع بابام رفته رنگشوم چشمم هام کع آبی به مامانم رفته
+ راستش من به حرفات فک کردم و فهمیدم کع درسته من با تو هم دست میشم که انتقام پدر و مادرم را بگیرم درسته از گذشته چیز یادم نمیاد اما خاب
_ خوبه اما حتی اگه نمیخواستی زوریی این کار را میکردیم
+ اما یه سوال
_ چی ؟
+ قاتل اونا کیه ؟
_ جایی که داریم میرم همه چیز را توضیح میده
از در عمارت بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم جانگ کوک رفت پشت فرمون جیمین هم جلو پیش جانگ کوک منم پشت وقتی حرکت کردیم چن تا ماشین پشت سرمون راه افتادن واووو عجب ماشین های خفنی ماشین جانگ کوک بنز بود و بقیه هم از ماشین خفنا دیگه ۳ و ۴ تا بودن
که سوالی تو ذهنم کاشته شد
_ اممم میگم اگه مامان و بابای من مافیا بودن پولدار بودن دیگه درسته پس پولاشون کو ؟
جانگ کوک که از آینه به من نگاه کرد گفت
+ دست من نیست دست قاتلشون
_ پس چرا پول مامان و بابای تو دست همون قاتله نیست
که محکم دستش را کبوند به فرمون ماشین
+ اوفففففف چقدر سوال میپرسی مخم رفت
که ساکت
اونقدر رفتیم حدرو ۱ ساعت تو راه بودیم تو این ۱ ساعت هیجی گفته نشده منطقه گابونگ ( خود دراردی )
اینجا دیگه کجاست اها اینجا یه پایین ترین منطقه ی سئوله
ماشین های قبلی هم وایسادن پیاده شدیم جانگ کوک دستور دادن بگردن
اما تو این آواره چی میتونه باشه اخه ها یک خونه که انگار سوزنده بودنشش خراب شده بود همینجوری داشتم راه میرفتم وارد اون خونه شدم که اصلا در نداشت خرابه بود همه داشتن میگشتن و جانگ کوک و جیمین هم به ماشین تکیه داده بودن
که پام خورد به یه چیزی خم شدم که برشدارم
وایییی نه اون چقدر شبیه اون گردنبنده بود که پیر مرده به من داده بود
چطور ممکنه اون یک گردنبند واوووو باورم نمیشه شبیه همون بود سریع کسی متوجه نشه گردنبنده را انداختم تو جیبم و راه افتام
واییی چه اتفاقی داره میفوته دستم را گذاشتم رو گوشم همه به طرف من بگرشتن جیمین : ات حالت خوبه ات ؟ و منی که رو زمین زانو زده بودم و صدا هاییی که تو گوشم میمیچید تو مغزم
* هیییی ات برگرد
* اون ما را میکشه برگرد
* بهم قول بده از این گردنبند
* ما با هم میتونیم
* ماماننننننننننننن نهههههههههه
چشمام را بسته بودم و همش این صدا ها تو ذهنم بوددددددد
اینجا چه خبر بود که یک دفعه
این از پارت ۸ 👆🏻
پارت ۹ 👇🏻
سلاممممممم بریمممم سراغ داستان
ناظر گرامی تورخدا منتشر کن ممنون هیچی نداره
+ چرا نمیگی دوستم داری
_ ..... چون لایقت این حرف را ندارم
................................................
اونطرف
+ رئیس کجاست
_ تو دفترشه اجازه ندارین برین
+ برو اونور مهمه
+ رئیس
_ چته ؟ خونه را گذاشتی رو سرت
+ اون اون زنده است اون دختره زنده هست
_ چطور ممکنه
+ نمیدونم اما افراد اون را دیدن
_ پس خودت میدونی باید چی کار کنی درسته ؟
+ ولی قربان
_ من یک اشتباه را دوباره تکرار نمیکنم
+ چشم
بوم بوم 😂
مثل این فیلم های پلیسی شد 😂
حالا اونطرف از زبان ات
چشم شده بود همش صدا میشنیدم جیمین بلدم کرد و گذاشتم تو ماشین از پنجره ی پاشین بع بیرون نگاه کردم و به جانگ کوک که با غرور داشت به کسایی که داشتن میگشتن تو خونه زل زدم
حدوا ۱۵ دقیقه تو ماشین بودم که جیمین و کوک اومدم سوار شدن
که کوک سکوت را شکست
+ چی دیدی که انقدر حالت بد شد
_ هیچی
که از اینه بهم یک نگاهی انداخت و راه افتادیم
تو راه خوابم برد از شدت خستگی که با صدای جیمین بیدار شدم
_ هییی پاشو ببینم رسیدیم
دم در عمارت وایساده بودیم پیاده شدم
ولی کوک نبود
بیخیال رفتم داخل و به سمت اتاقم بدو بدو رفتم فقطی تختم را دیدم با شدت ذوق افتادم روش اخهششش چه نرمه
ولی صدایی یه چیز را شنیدم برگشتم دیدم کوکه
چیییی اون اینجا چه کار
در را قفل کرد
+ هییی داری چی کار میکنی
_ نوچ نوچ
+ چی نوچ نوچ
که اومد رو تخت و رو تخت خیمه زد
+ هییی پاشو ببینم
_ اون را بده
+ چییی را
_ خودت میدونی زود باش بدش با داد
+ من چیزی ندارم به تو بدم
_ که
که جاکتم را در اورد ( بچه ها تو پارت قبلی لباس ات هست نمیدونم حالا اون جاکت یا چیه ؟ 😂 )
+ هییی داری چی کار میکنی ها ؟
از رو تخت پاشد و از جیب چاکتم گردنبند ها را در اورد
_ بفرما
چطور متوجه ی اون ها شده بود
خواستم ازشون بگیرم که دستش را برد بالا
و من هم هی می پریدم که بگیرنمش
که پوزخندی زد
_ یعنی تو انقدر کوچولویی اخییی
منم اعصابم خورد شد و با پا به ناکجا اباد کوک زدم
_ اخیییییییی
+ حقت بود
_ دختری وحشی
که دو تا دستام را گرفت بالا سرم و چسبوند به دیوار
+ ولم کنننننن
_ کسی اینجا ما را نمیبینه نگران نباش بیخیال ارزشش را نداری
دو تا گردنبند ها را برداشت
و با خودش برد از اتاق رفت بیرون منم جاکتم را بر داشتمو تنم کردم
ایشششششش
رفتم پایین تو آشپز خونه که یه چیزی بخورم
که خانم کیم را دیدم
+ خانم ات شما از این به بعد یکی از کسایی هستید که تو خونه زندگی میکنید و به پدر بزرگ رئیس هم یک نفر دیگه رسیدگی میکنه
_ اها اوک
+ ولی لطفا مواظب رفتارتون باشد
_ باش
بعد از اینکه غذام را خوردم رفتم تو حیاط شب شده بود و خبری از کوک و جیمین نبود هر وقت میومدم تو حیاط یاد همون صدای اسلحه میفتادم و بدنم مور مور میشد تو همین فکر ها بودم که
در عمارت باز شد دروازه های عمارت باز شد
واوووو چقدر ماشین حدوا ۵ تا ماشین اومدن
حیمین و کوک هم از داخل خونه اومدن بیرون و جلویی در عمارت وایساده بودن یک مرده خوشتیپ و هیکل از ماشین پیاده شد سنش حدوا زیاد بود
اونم حتما مافیا بود با غرروی که جانگ کوک هم داشت از ماشین پیاده شد
و تا من را دید سریع به سمتم اومد
و من را محکم تو بغلش گرفت
+ اممم ببخشید میشه ولم کنید لطفا
_ ات باور نمیشه خیلی خوشحالم که میبیند
+ امممم میدونم ولی شما
_ بزار ببینمت وای خدا ۵ سال گذشته تو الان دیگه ۲۰ سالته
+ ببخشید شما
_ تو من را نمیشناسی منم عمو هان سوجون ( به خدا اسمی به ذهنم نیومد )
+ ببخشید نشناختم
_ من برادر پدرتم همه چی را برات میگم دخترم همه چی را بونا خیلی دلش برات تنگ شده
+ بونا جقدر اسمش اشناست
_ اره شما بهترین دوست های هم بودید
_ بیا بریم داخل
همراهش رفتم رسیدیم به جانگ کوک و جیمین اون اقای که به اسم هان سوجون میشناختمش هم سلامی به اونا کرد و رفتیم داخل حال
رو مبل نشستم
_ اممم خاب ببین بزار برات توضیح بده قبلا ...
که صدای جانگ کوک مانع صحبت اون شد
× اول باید همراه من بیاید یه چیزی هست که باید بهتون بگم
آقای هان با تعحب به من نگاه کرد و از روی مبل پا شد
قضیه چی بود
حیمین اومد روی صندلی روبه روی من نشست جیمین ( نگران نباش بیبی الان همه چی را میفهمی )
حدوا ربع ساعت منتظرشون بودیم که بلاخره از اون اتاق اومدن بیرون
اقای هان ( خاب ات بزار برات توضیح بدم پدر و مادر تو و پدر و مادر کوک به دست پدربزرگ تو کشته شدن یعنی پدر مادرت )
ات ( چیییییی دورغ نگو مگه همچین چیزی ممکنه )
جانگ کوک ( تو که فراموشی گرفتی پس بهتره ساکت باشی راسته واقعا )
ات ( از کجا بدونم راست میگید ؟ ؟)
جانگ کوک ( مگه چاره ای دیگه ای هم داری ؟ )
درسته حق با اونا بود
من چاره ای دیگه ای نداشتم باید باور میکردم اما یه چیزی مشکوک بود
ات ( خاب چرا کشته اون ها را )
اقای هان ( چون پول هاشون را میخواست و اون الان بهترین مافیا تو این کشوره چون قدرت میخواست )
ات ( یعنی انقدر پول دوست داشت که دخترش را کشت )
اقای هانا ( اره تو را هم میخولست بکشع اما خوشبختانه فقط فراموشی گرفتی ما نمیدونستیم تو زنده ای )
ات ( خاب چرا پدر و مادر جانگ کوک را کشت با اینکه الان جانگ کوک پول پدر و مادرش را داره ؟ )
اقای هان میخواست حرف بزنه که
جانگ کوک ( اونا به تو مربوط نیست درباره ی پدر و مادر منه فهمیدی ؟)
ات ( باشه بابا )
اینجا یه چیز مشکوک بود اخساس میکردم دوباره تو دورغ دارم غرق میشم
اقای هان ( مواظب خودت باش تو باید حق پدر و مادرت را بگیری جانگ کوک بهش کمک کن بدون که من همیشه هستم و تنهات نمیزارم باشه تو میتونی طبق نقشه پیش برو پدر بزرگت از اونیی که فک میکنی خطر ناک تره اون رحم نمیکنه )
حالا فهمیدم آگاهی نداشتن چقدر بهتره
ذهن پر سوال بود پس اون صدا ها اونها چی بودن اگه همه ی این ها یک دورغ باشه چی
جانگ کوک تو اتاق به اقای هان چی گفت
تماممم
جالش : خوب بود ادامه بدم به نظرتون چی میشه
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
عاجی جون عالی بود خسته نباشی 🙂💕
ممنون آحی تو که منتظر پارت ۱۲ بودی اومد برو بخون
عالیییی♥️
ممنون