
سلام من اومدم دوباره با یه اکانت دیگه اوفف واقعا خسته شدم هودتون را بزارید جای من دو بار زحماتتون به باد بره چی کار میکنید فالو کنید لطفا
خاب پارت ۱۰ را میزارم بعد پارت های قبلی را دوباره میزارم من تسلیم نمیشم میدونید چرا چون به این کار علاقه دارم اگاهی نداشتن از عشق باعث میشه سر یه چیز های که فقط هوس هستن اسم عشق را بزاریم عشق چه حسیه برام توصیفش کن + از کجا بفهم عاشقم _ از قلبت + اما من که قلب ندارم بوم بوممم بچه ها این جمله های که میگم کاملا به داستان مربوطه میشه گفت یک سرنخ واسه درک بهتره موضوع باورممم نمیشه همونجوری خشکم زده بود یعنی چیییی یعنیی چی خدایا داستان زندگی من خیلی غم انگیزه حالا کجاش را دیدی اگه دروغ باشه چی اگه گولم بزنن چی اما من چاره ای دیگه ای ندارم باید به حرفشون گوش کنم ایششششش خدایا اقای هان ( دخترم تو فکری ؟ ) ات ( هیچی نیست اممم عکس پدر و مادر من را داری بهم نشون بدید ) وقتی این را گفتم معلوم بود خیلی ناراحت شده بود گوشیه توی جیبیش را در اورد و به من نشون داد اونا همون ادم های بودن که تو اون اتاق ممنوعه تو اون عکس کنارم بودن ( یادتون اومد بچه ها تو پارت های قبل )
باورم نمیشه من بیشتر شبیه بابام بودم تا مامانم ات ( واو من شبیه بابام هستم و فقط چشمام به مامانم رفته بود ) اقای هان ( اره درسته ) لبخندی زدم و تو خیالات خودم غرق شدم چه خدشحال بودیم حتما زندگی خوبی داشتییم یا شاید هم تو عکس اینطور بود چون جلویی لنز دوربین ادم ها بیشتر خودشون نیستند اقای هان ( دخترم من دیگه میرم ) ات ( امم باشه عمو هان ) از رو مبل بلند شدیم جانگ کوک که سر پا ایستاده بود با پوکر فیس داشت بهم نگاه میکرد جیمین ( میموندید ) اقای هان ( نه ممنون )
با هم رفتیم تو خیاط و وقتی عمو هان داشت سوار ماشین میشد دروازه های عمارت باز شد اون و یک ماشین بنز شیک مشکی وارد شد ( از اون ماشین خفنا دیگه ) من با تعحی داشتم بهش نگاه میکرد که از اون ماشین یک دختر خوش قد و خدگل پیدا شد لباسش همه اش مشکی بود با غرور عینکش را بر داشت و به سمت ما اومد اقای هان ( بونا عزیزم اینجا چی کار میکنی ؟ ) پس اون بونا بود دختر عموم بونا هیچ عکس العملی به اقای هان نشون نداد و داشت میومد سمت من
ترس خاصی کل بدنم را فرا گرفته بود به جانگ کوک نگاه کردم چشم هاش فریاد میزدن که خیلی عصبانیت کلش را فرا گرفته بونا ( به به پارک ات بعد ۵ سال خوش اومدی به جمع ما چه خبر خانم کوچولو ) ات ( تو کی هستی دختر عموم ) فک میکردم به گفته ی عمو هان دبش برام تنگ شده اما رفتارش این را نشون نمیداد بونا ( اوههه عزیزم گذشته اخیییی هنوز یادت نیومده ) ات ( اممم نه ) بونا
بونا ( چه بد اخییییی اما اما میشه گفت چه خوب مطمئن هستم دلت نمیخواست بفهمی که یک قاتلی نه ؟ ) ات ( چیییی چییییییی ؟ قاتل من که قاتل نیستم ) بونا ( مگه نگفتی از گذشته چیزی یادت نمیاد پس اوخیییی ) و پوزخندی صدا دار زد موهاش را بل حالت خاصی گذاشت پشت گوش وییی چقدر حال بهم زن فک میکنه خیلی خوبه بونا ( همه جیز از اونجایی شروع میشه کع ...... جانگ کوک ( ساکت شو تو قاتلی فهمیدی تو حالا زودتر از خونه من برو بیرون فهمیدی ) بونا ( پس که اینطور کار ما راحت تر میشه درسته ؟ بهتر درست حرف بزنی میدونی که رئیس چی می خواد به هر حال ما مطلق به اونیم )
جانگ کوک ( اره دیگه سگ های اون همه جا هستن ) بونا ( سگ نه نه نه من گرگم ) بونا اومد طرف من و جلوم وایساد بونا ( یادت بهم چی گفتی وقتی بچه بودیم فک نکنم یادت باشه اما حالا من را ببین بعد خودت را یه نصحیتی بهت کنم اگه نری رو زندگی زندگی میاد روت ) منظور از حرفش چی بود اما من هم کم نیاورم نمیخواست هم از همچین ادمی کم بیارم ات ( ممنون اما نصحیتت را واسه خودت نگه دار اول ایراد خودت بعد بقیه ) بونا ( ولی من که ایرادی ندارم ) ات ( پس یه چشم پزشکی برو لازمت میشع )
با این حرفم جیمین خنده ای کرد و با صورت اعصبانیه بونا مواجه شدم بونا ( از همون اول هم حاضر جواب بودی ) سریع با کفش های پاشنه بلند که هر دفعه و با هر قدم بیشتر صدا میدادن به طرف ماشینش رفت بونا ( بابا زود باش بریم ما اینجا کاری نداریم ) اقای هان ( اوفف ببخشید خدانگهدار ات ) ات ( خدانگهدار عمو ) بعد از رفتن اونا رفتیم داخل ات ( هییی جانگ کوک یعنی رئیس ) کوک ( چته ؟ ) ات ( منظورش .... نذاشت حرفم را بزن کوک ( اگه انقدر گذشته را دوست داشتی چرا فراموشش کردی فک نکن ) ات ( اما ) کوک ( با داد الان فقط یه چیزی مهمه رسیدن تو به حقت فهمیدی ) ات ( باشه ) با عصبانیت از اتاق ها بالا رفتم به سمت اون اتاق ممنوعه که همون عکس را توش پیدا کرده بودم قدم برداشنم اما عاقبت این کار مانعم میشد اگه بعدش بخواد من را تنبیه کنه چی ولش رفتم داخل رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زده بودم دفعه ی قبلی این میز که کنار تخت بود را باز نکرده بودم یعنی توش چیه با کنجکاوی به دست میز رفتم و کشو ی میز را باز کردم یک نامه که انگار سوزنده بودنش قرار داشت روش نوشته شده بود همه چیز داره به اتمام نزدیک میشه رویا های بچگیمون همه چیز ات برو چون تو ......... این دیگه کی بود این چی بود واییی خدایاااا چقدر سوال تو ذهنم بود همش داشت نقش بسته میشود من چرا پدر بزرگم مامان و بابام را کشته بود این دست خط کیه اوفففف صدایه در اومد
ات ( بیا ) جانگ کوک ( فهمیدم که اومدی اینجا برو بیرون ) ات ( اول این چیه ) جانگ کوک ( تو تو بازممم خدایاااااا از دست تو ) ات ( بهمممم بگوووووووو بگوووووو من دیگه خسته شدم میفهمی ) باحالت گریه جانگ کوک با داد و عصبانیت ( میفهمی من جی میگشم همه اش بخاطر گذشنه اس چرا میخوایی گذشته را بدونی ندونستن بهتره میدونی واسه گذشته شب ها خوابم نمیبرا فقط بخاطر گذشته ام تمونش کن برو بیرون ) با داد های که جانگ کوک زد لرزیه ای توی بدنم اینجا شد میترسیدم بدنم داشت میلیرزید جانگ کوک ( چته چرا داری میلیرزی ؟ ) کوک اومد جلو تر ات ( نیا نیا جلوو ) جانگ کوک ( از من میترسی ) ات ( همونجا بمون ) جانگ کوک ( یک بار یه نفر بهم گفت از فکر کردن دست بردار اشکالی نداره که جواب ها را نمیدونی )
یه حسی داشت جمله اش یه حس خاص لرزش دست هام کم شده بود دیگه نمیلرزیدم فقط میخواست از اتاق دور شم از این اتاق ممکنه بگید چی شده که انقدر سر درگم هستم اما درکم کنید من کسی هستم که درباره ی آینده هیچ ایده ی ندارم با سرعت از اتاق زدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفت رفتم داخل و در را قفل کردم اخهشششش نمیخواستم فک کنم میخواستم به مغزم استراحت بدم و بدون هیچ چیزی خوابم برد صبح با صدای جیک جیک پرنده ها از خواب پاشدم لباس هام را عوض کردم و دوش گرفتم ( عکس لباس ) از اتاقم رفتم بیرون که با جیمین مواجه شدم بدون هیچ جیزی از کنارم رد شد ایششششش به سمت آشپز خونه قدم گذاشتم جانگ کوک هم اونجا بود وات این چرا اینجا داره صبحونه میخورههه کوک ( دیگه هیچ وقت همچین کاری نکن ما تو را لازم داریم ) ایششش لازم داریم اره دیگه همچین ادم سنگدلی حتما باید همین را بگه اداش را در اوردم که بهم نگاهی انداخت جانگ کوک ( خانم کیم برگه ها را بیار دفتر کارم ) خانم کیم ( چشم ) ات ( منم نشستم صبخونه خوردم که یک دفعه یاد اون مرده افتادم همون که گردنبند را به من داد سریع سمت همون گلخونه راه افتادم اما وقتی به اونجا رسیدم اون گلخونه مثل سابق نبود وارد شدم ات ( ببخشید کسی اینجا هست ) یک پیر زن ( دخترم تویی ؟ ) ات ( بله ؟ )
زن ( همون دختریی که همسرم درمودش بهم گفته بود ) ات ( چه بلایی سر گلخونه اومده پنجره هاش شکسته بیشتر جا گلدونی ها شکسته شدن ) پیر زن ( با گریه اومدن و همسرم را بردن معلوم نیست باهاش چی کار کردن ) ات ( چی چراااااااا ؟) پیرزن ( نمیتونم بگم معلوم نی چه اتفاقی برام میوفته اگه بگم ) راستش منم ترسیده بودم از اینا همه چی بعید از رئیس همه جیز بعید بود ات ( کاری هست که براتون انجام بدم ؟ ) پیرزن ( نه دخترم صدمه میبینی بلاخره ما هم اینجا خدمتکاریم برو بهتره بری ) سریع از اونجا اومدم بیرون دلم براشون میسوخت چرا چرا باید کوک این کار را باهاشون که میخواستم براشون کاری کنم اما خودم دست کمی نداشتم خودم من هم اینجا بی ارزش بودم خاب اینم تز پارت ۱۰ بقیه پارت هام قبلی هم میزارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود عاجی همینطوری ادامه بده🙂🤗
چشم 🙂😚🤍
بخدا دارم دیونه میشم اون کیه که داستانتو گزارش میکنه اخه
ولی خیلی خوبه که تو همش داستانتو میزاری
منم دارم دیونه میشم به قران
واقعا نمیدونم هر کی هست ترسویه واقعا نمیاید تو کامنت ها رو به روم به جاش گزارش میکنه عیشش ممنون قشنگم من بخاطر شما ها ادامه میدم😅😚
عالی
اجی تسلیم نشو ما همیشه حمایتت می کنیم 😗😗😗
ممنون آجی اره نمیشم 😚😚
عالی بود
نجمه نگاه این عالیه که تو نا امید نشدی و دوباره کارتو ادامه دادی ولی یادت نره که تو همون قدر بد خواه داری چندین برابر طرفدار داری پس حتی شده نشون بده با استعداد ترین خودت هستی و تو هر چقدر داستانت رو بیشتر ادامه میدی نشون میده که داری موفق تر میشی پس هیچ وقت پا پس نکش 😊🤗❤
فدات قشنگمممممم ممنونننن واقعا نرسیی که کنارمیدددد عاشقتونم الان میخوام همه ی پارت ها را تا ۱۱ بزارم اومدن ۱۲ را میزارم
اینکه تسلیم نمیشی عالیه من مطمعنم بقیه از حسودی این کارو میکنن پس بهشون توجه نکن افرین و داستانتم عالیه
ممنونم قشنگم اما با اینکه تسلیم نمیشم دردش را هم تحمل میکنم سخته امیدوارم دوباره به ۱۰۰ تاییم یا ۲۰۰ تایی برسم
هلو چطورید اره من نجمه ام همون دختری که تستچی دوباره اکانتش را پاک کرد نمد کی این کار را میکنه اما هر کسی عست بدونه حتی اگه پاهام را واسه راه رفتن ازم بگیری بال در میارم و ادامه میدم