10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Yonyoojin انتشار: 3 سال پیش 581 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
_کوک... اینا... چطور ممکنه؟
کوک_انگار مارو دست کم گرفتیا جناب آقای کیم تهته! صورتشو ماچ کردم و دوباره یه نگاه به برگه ها کردم! باورم نمیشد! شرکت ما برای توسعه خودش به منطقه سئوجو نیاز داشت اما یه شرکت دیگه هم براش دندون تیز کرده بود. اما حالا سندش دست ما بود!
کوک_فردا قراره بوی سوختگی شرکتمونو پر کنه!به نظرت زنگ بزنم از همین الان یه کامیون خوشبو کننده بفرستن شرکت؟
خندیدم!
_عاشقتم کوک!
کوک_برو گمشو منو با یکی دیگه اشتباه گرفتی!
از خوشحالی زیاد پریدم بغلش کردم! اونم هی میخواست خودشو جدا کنه نمیزلشتم!
کوک_حالا بگو ببینم نمیخوای به من شیرینی بدی؟
_هرچی خودت بخوای؟
کوک_تخت واسه من!
از بغلم پرتش کردم پایین!
_فکرشم از سرت بیرون کن! بعدم خودمو پرت کردم رو تخت!
کوک_بیا گمشو اینور ببینم!من اینقدر زحمت کشیدم این سندو دستکاری کردم تو نمیتونی از تخت دل بکنی؟
_برو سندو بزن به اسم جودان ته اصن من تختو بهت نمیدم!
کوک_بیخودددد!
بعد از کلی تو سرو کله هم زدن خسته شدیم و دوتایی رو تخت ولو شدیم!
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم! زندگیم داشت بوی خوشبختی به خودش میگرفت!
کوک_بو اکسیدان میاد!
زدم زیر خنده! الان فقط منتظر یه تلنگر بودم تا عین دیوونه ها بخندم!
من الان مروارید رو پیدا کرده بودم! من داشتم نقشه ی نابودی غصه های مروارید رو میکشیدم! من الان رفیق تنهاییامو دارم. من الان شیش تا فرشته تو زندگیم دارم! من الان خانوادمو دارم! و دیگه از این زندگی هیچی نمیخوام!
کوک_ته!
_جان؟
کوک_راستش خیلی وقت بود که میخواستم ازت تشکر کنم!
_تشکر برای چی؟
کوک_ خب تو تو شرایط سخت زندگیم همیشه پشتم بودی و بهم انرژی میدادی! خب الان من اینجایی که هستم رو مدیون تو و پسرام! میدونی رفیق به کسی نمیگن که فقط توی غصه ها و شادیا با آدم باشه!آدم رفیق رو تو سختیا باید بشناسه! تو واقعا واسه من یه رفیقی که هیچوقت نمیتونم هیچ جوره ازش کینه به دل بگیرم!حتی اگه از پشت بهم خنجر بزنه!
لبخندی زدم! همونجوری از کنار بغلش کردمو سرمو رو شونش گذاشتم!
_مگه دیوونم بهت از پشت خنجر بزنم دیوونه من؟
کوک_میدونی...اون اوایل دبیو مون از اینکه اومدم تو کمپانی و آیدل شدم پشیمون بودم.اما خوشحالم که کمپانی رو ترک نکردم و کنارتون موندم و باشما زندگیمو اینقدر عالی ساختم!
_اوایل و قبل دبیو هممون یه وقتایی جا زدیم! مهم اینه که الان نتیجه اون صبرو تحمل رو داریم میبینیم!
کوک_میدونی الان دلم چی میخواد؟
_چی میخواد؟
کوک_ همه چیز تا آخر عمر همینجوری بمونه!
_منم دلم میخواد همه چیز همینجوری بمونه!
کوک_یه چیز دیگه هم هست!
_که مرواریدم تو این شادیا سهیم باشه!
کوک_نه من الان دلم شیرموز میخواد!
خندیدم! به سقف چشم دوختم و کم کم چشمام سنیگن شدو خوابم برد!
با تکون دادنهای کوک از خواب بیدار شدم! _هان؟ چیه؟ چی شده؟
کوک_ پاشو ته! ساعت چهاره!
_چیکا کنم؟پاشم برقصم؟
کوک_دلم برا رقصات تنگ شده پاشو مایک دراپ برقص!
_گرفتی مارو کوک؟
کوک_نه بابا مگه خرم تورو بگیرم؟ حاضرم کانگ دوآ رو بگیرم تو رو نه!
_مگه من چمه؟ پول دارم خونه دارم ماشین دارم کار دارم زندگی مجلل دارم!
کوک با لگد پرتم کرد پایین!
کوک_جمع کن خودتو بابا خجالت بکش یه ذره منحرف!
خندیدم و سرجام نشستم!
کوک_پاشو خودتو جمع کن!
بلند شدم و سرو صورتمو شستم! کوک لباساشو عوض کرده بود!
یه تیشرت یقه اسکی سرمه ای با کت سرمه ای و همون گردنبندی که مروارید به هممون داده بود.
خندیدم_ پلاک گردنبندت کو؟
کوک نگاهی به گردنبندش انداخت!
کوک_هه؟ عه! کو پازلش؟رفتم گردنبندشو درست کردم!
_بفرما!
در اتاق زده شد!
کوک درو باز کرد!
نیما بود!
نیما_آماده این بریم شرکت؟
کوک_الان داریم آماده میشیم!
نیما _توی حیاط منتظرتونم!
کوک_ته من میرم بیرون زود بیایا!
کوک رفت بیرون! پیرهن سفیدمو پوشیدم کروات بنفشی هم بستم کت بنفشمو پوشیدم! موهامو شونه کردم! از اتاق بیرون اومدم! مروارید داشت خونه رو جارو میکشید!
منو که دید سرشو برام تکون داد!
لبخندی زدم و از خونه بیرون اومدم.
سوار ماشین نیما شدیم و رفتیم انبار!
مسئول بخش_ سوالی داشتید درخدمتم!
یه مترجم اورده بودن و صحبتا اینجوری ردوبدل میشد!
_وسعت انبار چقدره؟
مسئول بخش_ به صورت تقریبی میشه گفت 300هزار متر!
_ما تو کارمون خیلی به جزئیات توجه میکنیم و شریکمونم باید همینطور باشه! من به طور دقیق مساحت و گنجایش انبار رو میخوام!
کوک_ وهمچنین یه موجودی دقیق از انبار!
_بله!
مسئول بخش_تا شما تشریف ببرین شرکت من میگم همه اطلاعات رو در اختیارتون بزارن!
سری تکون دادم!
_میگم به نظرت چقدر برد اینجا جا میشه؟
کوک_خب با یه نگاه چشمی میشه گفت بیشتر از 700هزارتا!
نگاه آخر رو به اطراف انداختم و به طرف شرکت رفتیم!
کوک اروم_به جیمین پیام بده سمت این یاروتو شرکت چیه؟
به جیمین پیام دادم!
رفتیم شرکت و چند تا پرونده آوردن تحویلمون دادن!
_چی؟ همش 100هزارتا؟
نیما_بله!
_اما شما گفتین انبارتون ظرفیتش تکمیله!
نیما _خب فقط گنجایش 100هزارتا رو داره! خودتونم دیدین!
_اما اون انباری که ما دیدیم حداقل700هزارتا برد تو خودش جا میده!
کوک_در ضمن بسته هایی که ما اونجا دیدیم خیلی بیشتر از 100هزارتا بود!
نیما_اشتباه میکنین این آمار بروز ترین آمار و طبق آخرین باری هست که برای ما از ایتالیا رسیده! ( آخرین بار اینجا منظور از آخرین محصول هاست! نه آخرین دفعه!)
_من خودم شخصا میخوام که سر شماری کنم بار هارو!
نیما_اما اجازه همچین کاری رو نمیتونم بهتون بدم!
_علتش؟
نیما_ما هنوز شریک نیستیم!
_عه؟ چطوره که شما آمار کل دوربین های ساختمون رو هم از ما گرفتین! حالا ما اجازه نداریم پیگیر موضوع به این مهمی بشیم!
نیما _اجازشو من صادر نمیکنم! هیئت مدیره شرکت باید اجازشو صادر کنه!
_من فقط تا دوروز میتونم صبر کنم! کره کارهای مهمی دارم! هرچه زودتر با هیئت مدیرتون صحبت کنین!
نیما_ چشم!
گوشیم تو جیبم لرزید درش آوردم جیمین بود!
جیمین_ مدیر بخش اموال و دارایی آقای بارز!
_میتونیم قبل از رفتن با مدیر بخش اموال و داراییتون ملاقات کنیم؟
نیما_بله حتما! من یه جلسه مهم دارم منشیم شمارو راهنمایی میکنن!
جالب بود که باهامون نیومد! یعنی اینقدر به این آقای بارز اعتماد داره؟ َ
رفتیم اونجا و با هم سلام کردیم! با چشماش بهم علامت داد. چشمامو محکم بازو بسته کردم!
همینجوری یه چند تا پرونده ازش خواستم و نگاه کردم و به کوک گفتم یادداشت کنه!
آقای بارز روزنامه ای برداشت و بعد از اینکه مستقیم نگام کرد و به روزنامه ها اشاره کرد روی صندلیش نشست!
_میشه یه روزنامه به منم بدین؟
کوک آروم کنار گوشم_داداش حالت خوبه؟ مگه تو فارسی بلدی؟
_بعدا میفهمی!
آقای بارز یه روزنامه کامل تاشده رو گرفت طرفم تشکر کردم و ازش گرفتم یه چیزی وسط روزنامه بود!
از دفترش بیرون اومدیم نیما هم از یه اتاق بیرون اومد و بعدم همه به طرف خونه رفتیم!
موقع برگشتن من عقب نشستم و روزنامه رو باز کردم! تا دوم رو باز کردم که یه فلش افتاد روپام بی توجه روزنامه رو کامل باز کردم و خودمو مشغول عکس گرفتن از روزنامه نشون دادم!
کوک_شرکتتون طبق ساعت های اداریتون کار میکنه یا شبانه روزیه؟
ایول بهت کوک داره حواسشو پرت میکنه! فلشو برداشتم و گذاشتم جیبم بعدم روزنامه رو یه نگاهی انداختم و تاش کردم گذاشتم! اینطور که معلوم بود شرکت نیما هم شبانه روزی بوده! مشغول ترجمه کردن روزنامه شدم!
رسیدیم خونه ساعت 8شب بود!
رفتیم تو! مروارید نبود! نیما تعارف کرد که بشینیم بعدم مروارید رو صدا زد! مروارید برامون میوه و شربت آورد! همه دور هم نشستیم! نیما درباره برنامه های بعد از شراکتمون میگفت و منم یع جاهایی اظهار نظر میکردم! مرواریدم این وسط شده بود مترجم خانگی!
نیما_ چشم!
گوشیم تو جیبم لرزید درش آوردم جیمین بود!
جیمین_ مدیر بخش اموال و دارایی آقای بارز!
_میتونیم قبل از رفتن با مدیر بخش اموال و داراییتون ملاقات کنیم؟
نیما_بله حتما! من یه جلسه مهم دارم منشیم شمارو راهنمایی میکنن!
جالب بود که باهامون نیومد! یعنی اینقدر به این آقای بارز اعتماد داره؟ َ
رفتیم اونجا و با هم سلام کردیم! با چشماش بهم علامت داد. چشمامو محکم بازو بسته کردم!
همینجوری یه چند تا پرونده ازش خواستم و نگاه کردم و به کوک گفتم یادداشت کنه!
آقای بارز روزنامه ای برداشت و بعد از اینکه مستقیم نگام کرد و به روزنامه ها اشاره کرد روی صندلیش نشست!
_میشه یه روزنامه به منم بدین؟
کوک آروم کنار گوشم_داداش حالت خوبه؟ مگه تو فارسی بلدی؟
_بعدا میفهمی!
آقای بارز یه روزنامه کامل تاشده رو گرفت طرفم تشکر کردم و ازش گرفتم یه چیزی وسط روزنامه بود!
از دفترش بیرون اومدیم نیما هم از یه اتاق بیرون اومد و بعدم همه به طرف خونه رفتیم!
موقع برگشتن من عقب نشستم و روزنامه رو باز کردم! تا دوم رو باز کردم که یه فلش افتاد روپام بی توجه روزنامه رو کامل باز کردم و خودمو مشغول عکس گرفتن از روزنامه نشون دادم!
کوک_شرکتتون طبق ساعت های اداریتون کار میکنه یا شبانه روزیه؟
ایول بهت کوک داره حواسشو پرت میکنه! فلشو برداشتم و گذاشتم جیبم بعدم روزنامه رو یه نگاهی انداختم و تاش کردم گذاشتم! اینطور که معلوم بود شرکت نیما هم شبانه روزی بوده! مشغول ترجمه کردن روزنامه شدم!
رسیدیم خونه ساعت 8شب بود!
رفتیم تو! مروارید نبود! نیما تعارف کرد که بشینیم بعدم مروارید رو صدا زد! مروارید برامون میوه و شربت آورد! همه دور هم نشستیم! نیما درباره برنامه های بعد از شراکتمون میگفت و منم یع جاهایی اظهار نظر میکردم! مرواریدم این وسط شده بود مترجم خانگی!
مروارید_الان کپه مرگشو میزاره! نمیاد بیرون دیگه!
رفتم روی صندلی کنارش نشستم!
_بده به من دستتو!
دست خونیشو تو دستم گرفتم خونشو با دستمال پاک کردم و باحوصله ضدعفونیش کردم و بعدم باند پیچیش کردم!
_فردا حتما برو بخیش بزن زخمت خیلی عمیقه!
مروارید فقط نگام میکرد!
لبخندی به صورتش پاشیدم!
_نمیخوای بگی چرا دستت اینجوری شده!
تازه یادش اومد و اخم کرد و سرشو انداخت پایین!
مروارید_ چند روز پیش شیشه رفت توش الانم چاقو!
چشمم به کبودی های صورتش خورد! دستمو گذاشتم روی کبودی گونش که آخی گفت ومن سریع دستمو کشیدم!
_چرا مراقب خودت نیستی؟
مروارید_نمیتونم زیر بار حرفاش برم!
_باید به حرفاش گوش کنی!
مروارید_نمیشه!
_میشه! باید بشه! اینجوری داری به خودت آسیب میزنی!
مروارید _ تو اونو نمیشناسی! اگه بهش رو بدی خیلی آدم کثیف و اشغالی میشه!
_حداقل به زنش که رحم میکنه!
مروارید اشک تو چشماش جمع شد و عصبی گفت
مروارید_اگه به زنش اهمیت میداد نمیومد صاف تو صورتم نمیگفت برو دوتا مرد دیگه رو با نازو ادات اغوا کن تا به خاطر تو بیان قرار داد امضا کنن!
انگار تازه فهمید چی گفته! سرشو با خجالت پایین انداخت و از جاش بلند شد! خواست بره که دستشو گرفتم!
کشیدمش و روی صندلی نشوندمش!
درسته خودمم از حرفش شوکه شده بودم اما نمیخواستم این فرصتو از دست بدم! باید بهش ثابت کنم من هنوزم دوستش دارم!
_فکر نمیکردم همچین آدم پستی باشه!
مروارید_اون عین باباش نیست! اون هیچ بویی از انسانیت نبرده! شما دارین اینجا وقتتونو تلف میکنین! بهتره برگردین کره!
_من به همه قول دادم با تو برگردم کره و با تو برمیگردم!
مروارید_چطوری میخوای اینکارو بکنی؟
اشکاشو پاک کردم و دستامو قاب صورت نازش کردم! توی چشماش نگاه کردم و گفتم_مروارید من بهت قول دادم همیشه مراقبت باشم! نه تنها من همه ی پسرا بهت این قول رو دادن یادته؟
گونه هاش گل انداخته بودن و صورتش داغ شده بود! لبخندی زدم!
_کافیه یکم کمکمون کنی! قول میدم خیلی زود کارشو تموم کنم!
مروارید_خیلیا خواستن زیر ابشو بزنن اما اون خیلی زرنگتر از این حرفاش! حتی رفیقاشم وقتی دیدن داره میره تو لجن چندبار گزارششو رد کردن اما اون زود تر به همه چیز پی برد مدرک جرمارو پاک کرد! شما دونفر باهم نمیتونین کاری از پیش ببرین!
_ما دونفر نیستیم! ما پنج نفریم! من تو کوک جیمین و آقای بارز!
مروارید _آقای بارز کیه؟
_مدیر بخش اموال و دارایی شرکت!
مروارید_هه! شما فکر کردین اون کمکتون میکنه؟ اون تنها کسیه که نیما بهش اعتماد داره ببین اون دیگه چه اشغاليه!
_پس هنوز منو نشناختی!
مروارید_از چی حرف میزنی؟
بلند شدم و دستشو کشیدم طرف اتاق مهمان! رفتیم داخل!
کوک خوابش برده بود! پتو روش دادمو لبتاپشو برداشتم لبهی تخت نشستم و مرواریدم کنار خودم نشوندم!
_تو میتونی اینارو برای ما ترجمه کنی؟
اسناد رو جلوش گذاشتم با تعجب دونه دونشو باز کردو خوند و هرلحظه متعجب تر میشد!
مروارید_ببینم اینارو از کجا آوردی؟
_از همین آقای بارز شریک قابل اطمینان نیما خان گرفتم!
مروارید_داری شوخی میکنی دیگه؟
_شوخیم کجا بود؟
مروارید_ ته اینا خیلی مدارک مهمین!
اون داشت درباره ارزش مدارک میگفت و من محو ته گفتنش شده بودم! دلم برای ته گفتنش تنگ شده بود!
مرواید_ته! ته؟
_خب ادامه بده!
مروارید_حواست هست؟
_آ... آره آره خب بگو اینا چین!
مروارید _این آمار تخلیه بار سه ماه پیشه! یعنی آخرین تخلیه بارشون!
_سه ماه پیش؟ اما نیما گفت همین هفته پیش تخلیه بار داشتن!
مروارید_😐آخی ساده لوح کیوت! تو هم باور کردی؟
_یعنی دروغ گفت؟
مروارید_نوچ نوچ نوچ دلم برا زنت میسوزه! نه به نامجون که ای کیوش 146بود نه به تو که یه جو مغز تو سرت نداری!
_😐💔ممنون که اینقدر ازم تعریف میکنی! درضمن ای کیو نامجون هیونگ148ه!
مروارید_خب حالا!
مروارید _اینم قرارداد خرید 60هزارتا برد دسته دومه!
_دسته دوم؟
مروارید_اوهوم!
_عجب آدم آب زیرکاهیه!
مروارید _این از همشون مهمتره!
_چیه؟
(ادامه تو نتیجه)
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
40 لایک
اونییییی پارت بعدددد
عالیی بود مثل همیشه
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی قشنگه از صبح تا الان منتظرش بودمممم 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
عالی بود
فقط میشه سنشونو کم کنین؟
خیلی رفت بالا سنشون
مروارید شد ۳۳ سالش تهیونگ هم خدا میدونه
انقدر دیر ازدواج کنن که بد میشه 😐💔
😂ای بابا اونقدرام بد نمیشه مروارید33 ساله و تهیونگ 35ساله همه چیز نرماله
😂😂
عاجی داستانت رو خیلی دوست دارم خیلی
وااااای عالی بود،عالی😘😘😘😘😘
توروخدا،لطفا،اززت خواهش میکنم،پارت بعدی رو بزار❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عالییییییییی مثل همیشه❤️❤️❤️❤️😘😘😘😘
لطفاً بگو پارت بعد و کی میزاری
گذاشتم هنوز تایید نشده گلک