10 اسلاید صحیح/غلط توسط: قلب یخی انتشار: 3 سال پیش 27 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم پارت دو داستان تنهایی.عکس هم عکس آپریل.
همون جور که به دیوار تکیه داده بودم چشمام رو بستم.
تا صبح نخوابیدم. ساعت حدود6 بود که خوابم برد. با صدای لیلی که داشت میگفت:آپریل پاشو دانشگاها دیر شد؛بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم ساعت 7:40 دقیقه بود. زدم تو سر خودم و گفتم:وای خاک بر سرم دیرم شد. سریع آماده شدم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین سر دوسه تا پله آخر تعادلم رو از دست دادم داشتم میفتادم چشمام رو بستم ولی نیفتادم چشمام رو باز کردم دیدم پدرم گرفتدم. گفتم:ممنونم پدر. پدرم گفت:خواهش میکنم. مواظب خودت باش. گفتم :چشم. خوب من برم خدافظ. پدرم گفت:خدافظ. سریع در رو باز کردم و رفتم بیرون. یه ماشین گرفتم و رفتم دانشگاه. وقتی وارد کلاس شدم استاد اومده بود. استاد گفت:سلام خانم لارنچ چرا انقدر دیر کردی؟.گقتم:ببخشید. استاد گفت:دیگه تکرار نشه. من:چشم. و رفتم سر جام نشستم. زنگ استراحت بود. هلن با چند تا دختر اومد پیشم.هلن گفت:سلام آپریل. گفتم:سلام هلن. هلن :اممم خوب اینا دوستای من هستن. یه دختره با موهای مشکی و چشمای آبی گفت:من جسیکا هستم. یه دختر دیگه با موهای گندمی و چشمای سبزگفت:من کارن هستم. اون یکی دختره با موهای توسی و چشمای آبی گفت:من الن هستم. من گفتم:از آشنایی با همتون خوشبختم منم آپریل هستم. کل زمان استراحت رو با هم حرف زدیم. دیدم کای و چند تا پسر دیگه اومدن سمتمون. کای:سلام دخترا. ما دخترا:سلام. کای:آپریل مثل اینکه از دیروز حالت بهتر شده. سرم رو انداختم پایین و گفتم:آره. یه نگاه به ساعتم انداختم کلاس بعدیم داشت شروع میشد. من:آخ من کلاسم شروع شده باید برم.اون کلاسم از هلن و کای و بقیه جدا بود. بعد از تموم شدن دانشگاه دم در دانشگاه بودم دیدم هلن داره بدو بدو میاد سمتم. اومد پیشم نفس نفس زنان گفت:آپریل یادم رفت بهت بگم شمارتو بدی. شمارمو دادم بهش و بعد از هم خداحافظی کردیم. ساعت 5رفتم خونه.رفتم تو اتاقم و درجا رفتم بالکن نشستم روی صندلی. گوشیمو از جیبم در آوردم قفلش رو باز کردم. رفتم سمت گالری. یه ویدئو رو باز کردم دابسمش منو یکی از دوستام بود.
هم خنده دار بود هم ناراحت کننده چون خیلی وقت بود که اون دوستم رو ندیده بودم. رفتم فیلم بعدی تولد 18 سالگیم بود تمام دوستام و پدر و مادرم بودن. دیدم مادرم یه کادو بهم داد. بازش کردم توش یه گردنبند بود.
سریع از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم. تمام کیف هام و جیب لباسام توی چمدونم رو نگاه کردم نبود. فوری از اتاقم اومدم بیرون دویدم سمت اتاق پدرم کشو هاشو گشتم تا بلاخره پیداش کردم. مونده بودم اون اینجا چیکار میکنه. یکی از پشت گفت:روز مرگ مادرت گردنبند رو در آوردی و گذاشتی روی قبر مادرت. اما من برش داشتم. پدرم بود. پریدم بغلش و گفتم:ممنونم. و سریع از اتاق رفتم بیرون. رفتم توی اتاق خودم رفتم جلوی آینه و گردنبد رو انداختم گردنم.
زنجیر نقره ای با یه پلاک به شکل گل بود. گوشیمو برداشتم زنگ زدم به صمیمی ترین دوستم. دوستم:الو سلام بفرمایید. من:الو سلام کجا بفرمایم. دوستم با داد گفت:آپریییللللل. من:آره خودمم حالا داد نزن. دوستم:چه عجب رفیق بی معرفت. من:کلاری خودت که از اوضاعم خبر داری. کلاری:آره حالا حالت خوبه. من:آره بهترم. کلاری:شنیدم رفتی پاریس. من:آره پدرم گفت منم مجبور شدم قبول کنم. کلاری: پس دانشگاهت چی؟. من:انتقالی گرفتم. کلاری:آهان. بعد از نیم ساعت حرف زدن با هم خداحافظی کردیم. رفتم تو مخاطبین با اینکه دلم نمیخواست، شماره مامانم رو بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم پاک کردم. بعد از زدن دکمه حذف یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:هههههوووووففففف.
گوشی رو گذاشتم روی میز و رفتم پایین. پدرم دوباره رفته بود جلسه من موندم آخه ساعت 7 کی جلسه میزاره. متیو هم ماشین رو برده بود تعمیر گاه. لیلی هم رفته بود خرید خوراکی. آستینام رو زدم بالا و گقتم:سر آشپز آپریل وارد میشود. رفتم با بد بختی بلاخره یه استیک درست کردم. اومدم کیک درست کنم تخم مرغ افتاد زمین و شکست. گفتم:ولش کن آخرسر تمیزش میکنم. ارد رو ریختم توی یه ظرف ظرف توی دستم بود اومدم برم سمت یخچال شیر بردارم،پام رفت روی تخم مرغ سر خوردم افتاد زمین ظرف آرد رفت هوا و اومد افتاد زمین خدارو شکر ظرف پلاستیکی بود اما کل آرد ریخت روی سر و صورتم اومدم بلند شم دستم رو گذاشتم روی میز که اشتباهی دستم رو گذاشتم گوشه ظرف تخمرغ هایی که همشون زده بود و چپ رو سرم. چشمام بسته بود داشتم با دستام دنبال دستمال میگشتم دستم رفت روی دکمه هم زن روشن شد از شانس گند منم توی ظرف خامه بود خامه و همه خامه ها پاشین این ور اون ور و صورت خودمم پر خامه شده بود با دست جلوی جشمام رو پاک کردم و....
توی ظرف خامه بود و همه خامه ها پاشید این ور اون ور و صورت خودمم پر خامه شده بود. با دست جلوی چشمم رو پاک کردم و چشمام رو باز کردم و... دیدم کل آشپز خونه گند زده شده بهش. زنگ خونه رو زدن. از جام بلند شدم رفتم درو باز کردم تا درو باز کردم با جیغ لیلی رو به رو شدم منم با جیغ اون شروع کردم به جیغ زدن. لیلی:چرا جیغ میکشی. من:چون تو جیغ زدی. تو چته. لیلی:اصلا قیافه خودتو دیدی هرکس دیگه ای هم بود جیغ میزد. من:وا مگه قیافم چشه. لیلی گوشیشو از کیفش در آورد یه عکس ازم گرفت و نشونم داد با دادن خودم یه جیغ بنفش کشیدم. من:وای این منم؟. لیلی:نه پس منم. من:وای من برم حموم. لیلی :وایسا ببینم. چیکار کردی که این بلا اومده سرت. با یکم خنده گفتم:خوب اومدم کیک درست کنم اینجوری شد. لیلی:وایسا ببینم یعنی الان. زد تو سر خودشو و گفت:خاک بر سرم. و دوید سمت آشپز خونه وقتی آشپز خونه رو دید دهنش باز مونده بود من جیم شدم و دویدم تو اتاق یهو صدای داد لیلی اومد که گفت:آآآآپپپپرررریییییلللللل. دیدم اومد بالا با یه قیافه عصبانی افتاد دنبالم کل خونه رو دنبالم کرد که دیگه جفتمون خسته شدیم.
لیلی نفس نفس زنان گفت:باشه کاریت ندارم ولی باید کمکم کنی آشپز خونه رو تمیز کنیم. من:خو بزار برم حموم بعد. لیلی:نه. و دستم رو کشید و یه تی داد بهم و گفت :بدو تمیز کن. خودشم دست به سینه موند اون کنار. من:وا چرا نمیای کمک. لیلی:من چرا باید کمکت کنم تو اینجا رو اینجوری کردی. دیگه هیچی نگفتم و کارم رو کردم و بعد از تمو شدنش لیلی رفت غذا درست کرد منم رفتم حموم. از حموم اومدم بیرون. لباسامو پوشیدم و رفتم پایین.یکم تلویزیون نگاه کردم و بعد شروع کردم با گوشی ور رفتن. رفتم اینترنتم رو روشن گردم و رفتم واتساپ دوستام کلی پیام داده بودن یکی یکی جواب همه پیاما شونو دادم. یکم روی کاناپه دراز کشیدم. که هلن زنگ زد. من:الو سلام. هلن:سلام آپریل. ام خوبی. من:آره ممنون تو خوبی. هلن :آره ممنون. من:خوب چی شده که زنگ زدی. هلن :آها هواسم نبود میخواستم بگم فردا که تعطیلیم خوب. من:خوب. هلن:من و چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم بریم بیرون. من:خوب شما میخواید برید چرا داری به من میگی. هلن:نه آخه گفتیم به تو هم بگیم که بیای. من:آهان. خوب کجا باید بیام. هلن:ساعت 3 بعد از ظهر کنار رود سن. من:آهان. هلن:خوب کاری نداری. من:نه. هلن:پس فعلا بای. من:بای. تلفن رو قطع کردم. و رفتم پیش لیلی توی آشپز خونه. نشستم روی صندلی جلوی میز غذا خوری داشتم نگاهش میکردم.خیلی با آرامش داشت غذا رو درست میکرد. من:لیلی کی بهت غذا درست کردن رو یاد داد. همون جور که داشت غذا درست میکرد گفت:مادرم. من:خوب من که مادرم رو از دست دادم. لیلی :خودم یادت میدم. بیا این پیش بند رو ببند و بیا کمکم کن تا یاد بگیری. بلند شدم رفتم پیشبند رو پوشیدم. با لیلی داشتیم غذا درست میکردیم یه عالمه با هم حرف زدیم و خندیدیم. ساعت 8 بودکه پدرم اومد. پدرم :سلاممم. من از آشپز خونه اومدم بیرون و گفتم:سلام. پدرم با دیدنم با پیشبند تعجب کرد. پدرم:قضه اون پیش بند چیه؟.
من:اوه خوب من به لیلی گفتم یادم بده آشپزی کنم. پدرم:آهان باشه. دوباره رفتم توی اشپز خونه. ساعت 8 و نیم دیگه کارمون تموم شد و میز غذا رو چیدیم. پدرم از اتاقش اومد بیرون و نشست روی صندلیش. منم نشستم رو به روش. من:پدر میشه لیلی و متیو هم بیان پیش ما غذا بخورن. پدرم:ولی.... پریدم وسط حرفش و گفتم:لطفا خواهش میکنم. گفت:باشه. از جام بلند شدم و رفتم توی آشپز خونه. من:لیلی،متیو. لیلی:چی شده؟. من:بیاید پیش ما بشینید شام بخورید. لیلی:آپریل حالت خوبه چی داری میگی. من:همین الان پدرم اجازه داد. متیو و لیلی به هم نگاه کردن و لیلی شونه انداخت بالا و گفت:باشه. و بلند شد ظرف هاشونو برداشت و اومد با ما غذا بخورن.
بعد از غذا رفتم بالا توی اتاقم نشستم روی تختم و گردنبندی که مادرم تو تولدم بهم داد رو از گردنم باز کردم و داشتم به پلاکش نگاه میکردم خیلی خوشگل بود. پلاک رو اون طرفی کردم روش هک شده بود(آپریل). گردنبند رو گذاشتم روی میزم و رفتم رو تخت دراز کشیدم و پنج دقیقه نشد که خوابم برد. فردا صبحش لیلی داشت میگفت :آپریل پاشو ساعت11 هستش چقدر میخوابی. من:لیلی ولم کن امروز تعطیله. چشمام رو بستم یهو از جام پریدم و گفتم:ساعت 11 هستش. سریع بلند شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و رفتم تا صبحانه بخرم. بعد از صبحانه رفتم توی اتاقم تا مرتبش کنم. تا ساعت 12 کارم طول کشید. 12 رفتم کتاب درسی. بعد از 1 ساعت یاوم افتاد یکی از کتابایی که برای درسم نیاز دارم رو اون روز از کتابخونه نیاوردم. سریع آماده شدم پالتو و بوت هامو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. پدرم رفته بود بیرون متیو هم مثل همیشه همراهش رفته بود. من:لیلی من میرم کتابخونه.
لیلی:باشه عزیزم. من:بای. لیلی:خدافظ. در رو که بستم یادم اومد کلاهم رو برنداشتم سریع برگشتم و در زدم لیلی در رو باز کرد. من:لیلی من یادم رفته کلاهمو بیارم. لیلی:کجا گذاشتیش بگو خودم برات بیارم. من:توی اتاقم توی کشوی دوم از بالا اون کلاه سرمه ای هرو بیار لطفا.لیلی یه خنده کوچولو کرد و گفت:چه دقیقم آدرس میده. یه خنده ای کردم و بعد لیلی رفت تا کلاهمو برام بیاره. بعد از چند ثانیه دیدم لیلی با کلاهم اومد و گفت:بفرمایید. من:اوه ممنونم خوب فعلا.
لیلی:مراقب خودت باش. من:باش خدافظ. و در رو بستم. اگه میخواستم یه ماشین بگیرم برم کتاب خونه 5 دقیقه طول میکشید اما من تصمیم گرفتم پیاده برم. توی راه داشتم به لیلی فکر میکردم بعد از مرگ مادرم خیلی هوای منو داشت خیلی بهم لطف کرده بود وقتایی که فکر میکردم کاملا تنها شدم و برای هیچ کس ارزشی ندارم لیلی نشونم داد که خیلی ها هستن که کنارمن. لیلی واقعا انسان مهربونی بود. با اینکه فقط31 سالشه اما خیلی از چیزایی که خیلی ها توی این سن درکش براشون سخته رو درک میکنه. توی راه یه بچهی دقیبا 10_11 ساله رو دیدم که لباساش کهنه بود. رفتم سمتش و وگفتم:سلام☺️. بچهه:سلام. من:سروته درسته؟. بچهه:آره یکم. من:با من بیا. بچهه:اما من باید همین جا باشم. من:دوباره میارم اینجا خوبه حالا با من بیا. بچهه باهام اومد و بردم چند تا لباس گرم براش خریدم یه پالتوی توسی و یه شلوار لی آبی تیره و بوت های قهوه ای در آخر هم یه کلاه خوشگل. داشتیم میرفتیم رستوران که بچهه گفت:اسم شما چیه؟. من:آپریل اسم تو چیه؟. بچهه:من دنیل هستم. من:چه اسم قشنگی. بچهه:ممنون. بعد هم بردمش رستوران و بعد همون طور که بهش گفته بودم برش گردوندم همون جایی که دیدمش. من :خوب مثل اینکه وقت جداعیه. بچهه:آره. من:خوب دیگه مجبوریم کاری نداری؟. بچهه:نه خدافظ امید وارم بازم ببینمت. من:خدافظ. بچهه رفت منم داشتم میرفتم که یهو دیدم داره صدای گریه میاد دیدم همون بچهه هستش یه مرده داشت ازش لباسو میگرفت و میگفت تو باید همون لباسای کهنه رو بپوشی. سریع دویدم که برم اون ور خیابون دیدم یهو صدای یه ماشین سنگین داره میاد. سرم رو برگردوندم دیدم یه ماشین سنگین داره بهم نزدیک میشه سریع رفتم عقب و بعد از رد شدن ماشین سنگین رفتم اون ور خیابون پیش بچهه. من:هی داری چیکار میکنی؟.مرده:به شما ربطی داره. من:بله داره چیکار این بچه دارید. مرده:سرپرستشم هرکاری دلم بخواد میکنم. من:من متمعنم که شما سرپرست این بچه نیستید چون قانون این بچه ها رو به همچین آدمای عوضی ای نمیده. دیدم مرده چاقوشو در آوردمن:نمیتونی منو با این چیزا بترسونی. داشت میومد نزدیکم که یکی گفت:هی داری چیکار میکنی سرم رو برگردوندم دیدم هلن بود وکای و 2_3تا از بچه های دانشگاه هم کنارش بودن. هلن گوشیشو در آورد و به پلیس زنگ زد و پلیسا اومدن اون مرد رو دستگیر کردن. منم سریع پالتوی پسره رو براش پوشیدم و دستام رو گذاشتم کنار صورتش و خم شدم و گفتم : حالت خوبه؟. پسره گفت:آره. پلیسا اومدن سمتم یکیشون گفت: ممنون بابت اینکه به ما عطلاع دادید. من:وضیفه بود. هلن و بقیه اومدن پشتم ایستادن. پلیسه گفت:خوب ما باید این پسر کوچولو رو با خودمون ببریم به پرورش گاه. پسره اومد کنارم وایساد و گفت:اونجا دیگه اون مرده نمیاد سراغم درسته؟. خم شدم و روی زانو هام نشستم و گفتم:معلومه که نه اونجا یه جای آمنه برای بچه ها منم میام بهت سر بزنم. کای هم اومد پیشمون
و گفت:آپریل درست میگه اونجا دیگه هیچ کسی اذیتت نمیکنه. پسره پرید بغلم. اولش شکه شدم اما بعد بغلش کردم. پسره گفت:ای کاش تو خواهرم بودی. یه لحظه قفل کردم ولی بعدش محکم تر بغلش کردم اشک توی چشمام جمع شده بود. پسره از بغلم اومد بیرون. من:میام دیدنت باشه؟. پسره:باشه. پسره با پلیسا رفتم. از جام بلند شدم یه نگاه به ساعتم انداختم ساعت شده بود 2 و نیم. از جام بلند شدم هنوز داشتم به ماشینی که پسره توش بود نگاه میروم پسره از توی ماشین برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم. اشک توی چشمام جمع شده بود. یکی دستش رو گذاشت روی شونم. برگشتم دیدم کای بود. گفت :خدایی یه سوال میپرسم راستشو بگو. من:بپرس.گفت:چرا انقدر اشک تو چشمات جمع میشه.
گفت :خدایی یه سوال میپرسم راستشو بگو. من:بپرس.گفت:چرا انقدر اشک تو چشمات جمع میشه. با مشت آروم زدم به بازوش و گفتم:گند زدی به احساتم. و یه خنده کوچولو کردم و کای هم با لبخند داشت نگاهم میکرد. هلین:خوب فضا داره احساسی میشه. من:عههه. یهو یادم اومد میخواستم برم کتاب خونه. زدم تو سر خودم و گفتم:خاک بر سرم یادم رفت. کای:چی شده. من:بچه ها من فعلا میرم ساعت سه میبینمتون. اومدم بدو ام که یکی دستم رو گرفت. هلن بود گفت:خوب الان ساعت 3 هستش دیگه. به ساعت نگاه کردم. با کف دست زدم به پیشونیم و گفتم:ااااااا بچه بیاین بریم من کتابی که میخوام رو بردارم بعد بریم. همه با هم رفتیم کتاب خونه هر کدوم از بچه ها خودشونو با یه کتاب سر گرم کرده بودن. هرچی میگشتم کتابی که میخواستم رو پیدا نکردم. با نا امیدی رفتم پیش بچه ها و گفت:پیداش نکردم. کای:متمعنی خوب گشتی؟.من:اره. کای دستم گرفت بردم پیش صاحب کتابخونه. کای:سلام من یه کتاب میخواستم برای دانشگاه هرچی گشتم پیداش نکردم. صاحب کتاب خونه:کتاب های درسی طبقه بالا هستن. کای ممنون. دوباره دستم رو گرفت و بردتم بالا. گفت:که گفتی همه جارو گشتی.من:اصلا هواسم نبود طبقه بالا رو بگردم. بعد از چند دقیقه گشتن جفتمون بلاخره کای برام پیداش کرد. کای:آپریل پیداش کردم. من:واو ممنونم کای. خوب بدش.کای:پس جاییزم کو. با خنده گفتم:مگه باید بهت جایزه بدم. کای:آره دیگه. من:اممم خوب بستنی همه بچه بچه ها به حساب من. کای:حالا این شد. و بعد کتاب رو داد بهم. رفتیم پایین. من:خوب بچه کتاب رو پیدا کردم بیاید بریم خونه ما تا من کتابم رو بزارم بعد بریم. همه موافقت کردن. تا اونجا پیاده روی کردیم و با هم حرف زدیم و خندیدیم. منو کای هم بیشتر با هم آشنا شدیم. رسیدیم خونمون در زدم لیلی درو باز کرد با دیدنمون شکه شد. من:اوه سلام لیلی امم خوب اینا دوستای منن هلن. هلن:سلام.من: جولیکا. جولیکا:سلام.من: کلاری. کلاری:سلام. من: جک. جک:سلام. من:کای. کای:سلام خانم. من: جرج. جرج:سلام. من:و فیلیپ. فیلیپ :سلام. من:آخيش تموم شدن. لیلی:سلام به همگی ماشاالله چقدرم زیادن. من:میشه بیایم تو. لیلی:بله بفرمایید. همه رفتیم داخل لیلی براشون چایی آورد و نشست باهاشون حرف زد. من رفتم بالا کتابم رو گذاشتم روی میز تحریرم و رفتم پایین داشتم از پله ها میومدم پایین که دیدم هلن گفت:خانم لیلی آپریل روز اول دانشگاه خیلی غمگین بود بیشتر وقتایی که میدیدمش یا تو فکر بود و ناراحت یا داشته گریه میکرده دلیلش چیه.لیلی:راستش تقریبا یکی دو هفته ای میشه که آپریل مادرشو از دست داده. هلن:اخیی. نشستم روی پله ها و ادامه حرف هاشون گوش دادم. لیلی:اون خیلی به مادرش وابسطه بود مادرش واقعا زن فوقالعاده ای بود یه زن مهربون و با اخلاق و...... دیگه به ادامش گوش ندادم و گریم گرفت و بدو بدو رفتم توی اتاقم. در رو بستم و نشستم پشت در. یکی در زد. هیچی نگفتم و فقط داشتم گریه میکردم. گفت:آپریل. کای بود. بازم هیچی نگفتم. کای:آپریل در رو باز کن. از جام بلند شدم و در رو براش باز کردم و رفتم سمت تختم و دراز کشیدم. کای روی صندلی کنار تختم نشست. کای:آپریل لیلی همه چیز رو تعریف کرد. گاهی اوقات زندگی خیلی میتونه برای آدم تلخ باشه. اما نباید امیدتو از دست بدی یا همش غصه گذشته رو بخوری. من:نمیدونم باید چیکار کنم. کای:میدونم که مادرت رو دوست داری اما اینجوری که نمیشه. من :چیکار کنم. کای:آنقدر توی گذشتت غرق نشو به آیندت فکر کن. من:میخواستم این کار رو کنم ولی نشد.
کای:اول بلند شو برو دست و صورتت رو بشور بعد هم بیا با بقیه بریم بیرون تا حالت بهتر بشه. گریه ام کم کم تموم شده بود و گفتم:باشه. و از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم. با بچه ها رفتیم بیرون همون جور که به کای گفته بودم کل بچه ها رو بستنی مهموم کردم. با خودمگفتم:من مادرم رو از دست دادم اما اون پسر بچه اونم توی این سن کم هم مادرشو از دست داده هم پدرشو پس منم باید مثل اون قوی باشم. ساعت6 بود. بچه ها کم کم یکی یکی رفتن خونه تا جایی که فقط منو کای مونده بودیم. من:خوب اممم من دیگه باید برم. کای باشه مراقب خودت باش.من:همچنین.کای با خنده گفت:دیگه آنقدر گریه نمیکنی ها یه بار دیگه از اینکارا کنی من میدونم و تو. خندم گرفت و با خنده گفتم:باشه خدافظ اقای من میدونم و تو. کای:خدافظ. و بعد رفتم خونه بعد از شام رفتم توی اتاقم رفتم دراز کشیدم و چشمام رو بستم. چشمام رو باز کردم صبح شده بود اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. بلند شدم رفتم پایین صبحانه خوردم.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)