
خیوب اینم از این 💨🚐

فورد : تو از کجا میدونی ؟! می : خب به هرحال هرکس اوم مبارزه رو میدید میتونست بفهمه که اون قدرت خیلی زیادی تو وجودش داره و فقط لازمه کخ کنترل بشن فورد : که اینطور... کیل : حالا چطوری میخوایم پیداش کنیم ؟ اون میتونه الان هرجایی باشه می : نه کاملا دیپر : منظورت چیه ؟ می : خب اون الان هوشیاری درستی به خاطر فعال شدن قدرتش نداره پس از روی احساسات عمل میکنه در نتیجه باید جایی باشه مه از نظر معنوی براش مهم بوده باشه ویل : ولی کجا میتونه باشه... بیل : من یه جایی رو میشناسم که ممکنه اونجا باشه فورد : خب حالا اونجا کجاست ؟

( اونا یه پرتال باز کردن و واردش شدن ) بیل : اینجا...به نظر میرسید اونجا یه شهر باشه اما...خیلی داغون شده بود...میبل : این خرابی ها هم کار اون ترایتوره ؟ می : نه اینا مربوط میشن به خیلی سال پیش بیل : کاملا درسته بیل اروم جلو میره و دستی روی اون خرابه ها میکشه بیل : اگه اشتباه نکنم ماجرا مربوط میشه به حدودا ده هزار سال پیش...یهو صدایی از پشت سرشون میاد ، همه سرشون رو به اون سمت برمیگردونن و مارسیس رو میبینن ، همون لحظه همه حیلی اروم درست به کار میشن و عملیات گیر انداختن مارسیس رو شروع میکنن اونا خیلی اروم پیش میرن
اما مارس متوجهشون میشه همون لحظه می شروع به گفتن چنتا چیز زیر لب میکنه و بعدم مارسیس رو قبل رسیدن بهشون توی یه زندان کوچیک گیر میندازه استنلی : حالا باید چیکار کنیم ؟ می : خب برای اینکه اونو به خودش بیارید باید برید توی ذهنش ، اونجا باید با خودش ملاقات کنید و قسمت اصلی ماجرا دقیقا همینجاست این خیلی مهمه که حتما حواستون باشه چی میگید و یا چیکار میکنید ، فورد : خیله خب پس انگار باید کار اصلی رو شروع کنیم می یکم زندان رو پایدار تر میکنه و میگه : شما ها برید من همینجا منتظرتون میمونم تا فورد میخواست دوباره سخنرانی هاشو شروع کنه همه وارد دروازه ای شدن که وارد ذهن مارسیس میشد و فورد هم ناچار دنبالشون رفت ،
می دوباره تکرار کرد : باید یکم عجله کنید چون نمیتونید برای مدت زیادی اونجا بمونید ، هروقت که موقعش شد من شما ها رو از اونجا میکشم بیرون فورد اومد برگرده بگه چی ؟! که می اونو پرت کرد داخل و گفت : واقعا که گل گفتن که اگ میخوای یکی کاری رو انجام بده باید خودت پرتش کنی تو کار...نه وایسا شایدم یچیز دیگه میگفتن...اصلا بیخیال ! پیش بقیه : اونا وارد یه جای تاریک شدن و فورد هم پشتشون پرت شد جلو ، بعد خودشو تکوند و بلند شد : اینجا چقدر تاریکه میبل : و اصلا مثل تجربه ای که توی ذهن عمو اسی داشتیم نیست ! استنلی : چی ؟

ویل : خب ذهن ها متفاوتن...با توجه به ناخوداگاه هر فرد فرم ذهنش هم متفاوته دیپر : که اینطور کیل : ولی از حق نگذریم تا حالا همچین چیزی ندیده بودم فورد : خب میتونی خیلی راحت وارد ذهنت برادرات بشی اینطور نیست ؟ کیل : اوه بیخیال تو هیچی نمیدونی ، انجام اینکار ممنوعه البت ایده ی خوبیه ! بیل : حتی فکرشم نکن کیل : خیله خب بعد از اون بیل چند قدم جلو میره و بعد از قدم سوم یهو یه نفر جلوشون ظاهر میشه اون فرد : خب خب خب درود خدمت شما برادران عزیز ارباب استنلی : ها این دیگه چیه !؟ بیل : حتما بخشی از وجود مارسه
اون : دینگ دینگ دینگ کاملا درسته من اینجام تا شما رو راهنمایی کنم به هرحال شما که نمیخواین گم بشین و کلا اینجا از بین برید میخواین ؟ استنلی : مطمئنا نه راهنما : اوه همینه این همون چیزیه که میخواستم ! حالا لطف کنید از این طرف تشریف فرمارشید ! ، یهو یه در ظاهر میشه ، همه به هم نگاه میکنن راهنما : اوه بیخیال مثلا شما ها بخاطر ارباب اینجایید درسته ؟ پس اینقدر دو دل نباشین بفرمایید داخل ! بیل : درسته هرچی که شد ما نباید از هم جدا بشیم_ ( یهو راهنما پرتشون میکنه داخل ) راهنما : اوف چقد حرف میزنن 😐 ، و خودشم وارد در میشه

این داستان ادامه دارد...
بله چیزیه زل زدی 😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نایس*-*🎇♥
تشکر +_+
عالیییییییییییییییی بود خر ذوق شدم 🤩
#_خیلی_هم_عالی_😂
تروخدااااا زودتر بزارررررر و بیشترررررر بنویسسسسسس
راستیییییی عاعلیییییی بوددددد 😁😜
خیییللییی ممنون سعی خویش را میکنم که ادم باشم و زودتر بنویسم 😂
😂 آفرین
درود بر دستیار قدیمی بنده +_+
چرا غمگینی؟ T~T
علیک بر جفتک زن +_+
هیچی چیز خاصی نی
بو،و بوگو T-T
اقا میگم چیزی نیس 😐
باش -_-