10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Nahid انتشار: 4 سال پیش 110 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام من امدم با یه قسمت دیگه 😆😆 خب بریم سراغ داستان 😜😜
درد درد رو حس میکردم خیلی واضح دستم خیلی درد میکرد هم درد میکرد هم می سوخت ضعف میکردم احساس می کردم کل بدنم از سرما داره یخ میزنه ایستاده بودن خیلی سخته بود آخرش افتادم زمین هر لحظه داشتم ضعیف و ضعیف تر می شدم سرم را به سمت دست چپم تکون دادم میخواستم بدونم چه برای دستم اومده و چرا انقدر درد میکنه که باعث ضعف من شده وقتی چشمم به دستم افتاد دعا کردم که ای کاش هیچ وقت بهش نگاه نمی کردند دستم فقط و فقط از طریق قسمتی از پوست دستم به ساق دستم وصل بود دستم از مچ بریده شده بود و و ازش خ *و *ن داشت می پاشید طرز از طرف هم بیشتر شد اما تا صدای پلنگ شنیدم با خودم گفتم فقط یکم دیگه یکم دیگه تحمل می کنم تا وقتی که مطمئن شم این پلنگ مرده اما هیچ جوونی نداشتم آخرین توانم را برای بیرون کشیدن شمشیرم و استفاده از اون به عنوان سلاح هم حافظ و بعد چشم هام بسته شد درست لحظه آخر احساس کردم یه چیزایی روی من در حرکت اند اما .............
از زبون الینا : دریچه بسته شد ،زارینا الان رسماً وارد آزمون پایانی شده بود ،نگرانش بودم ،خیلی زیاد با خودم گفتم ای کاش بتونه موفق ،بشه ملکه دستشو رو شونم گذاشت و گفت وقتی نگرانی فکرات رو بلند بلند میگی ،ولی منم دلم میخواد که سالم بیرون بیاد ،دلم نمی میخواد مثل رزیتا بشه ،یهو یاد رزی افتادم ((مخفف اسم رزیتا)) آخرین باری که دیدمش وقتی بود که داشت وارد جنگل می شد و با خوشحالی برام دست تکون می داد، راستش دختر خیلی خوبی بود فقط یه معما رو برای ما ساخته بود و این معما این بود که پدر و مادر رزیتا و به گفته خودش خواهرش کجان ؟؟ و چرا نمیان پیشه رزی ؟؟؟اونم هر دفعه که ازش می پرسیدیم می گفت هیچی یادم نمیاد اما من همیشه فکر می کنم که یه چیزایی میدونه و نمیخواست به ما بگه چقدر دلم براش تنگ شده 😢یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد، الکس گفت حالت خوبه الینا ؟؟سریع گفتم خوبم نگران نباش 😓اما انگار چشمام از مغز به فرمان نمیبره دوباره یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید و بعد دوباره و دوباره شروع کردم به گریه کردن نمی دونستم این گریه به خاطر زارینا ست که نگرانشم یا دلتنگیم نسبت به رزی ولی هر چی که بود فقط میخواستم گریه کنم ،الکس در حالی که داشت روی سرم دست می کشید و دلداری می داد گفت کم کم دارم نگرانت میشم نه از وقتی که اونقدر میخندی که تعادل را از دست میدی نه از الان آن که اشکات مثل مروارید داره میریزه ، میدونی چیه این طوری که تو داری پیش میری ممکنه دعا کنم زارینا زود او ماموریتش را انجام بده چون تو داری زیادی نگران ................. نذاشتم حرفش رو تموم کنه و داد زدم معموریت وااااااااااااااااییییییییییییییییییی یادم رفت بهش بگم ملکه سریع رفت به سمت نزدیک ترین درخت و دستش را گذاشت روش یهو.........✨✨
یک موج طلایی که انگار منبعش دستم لکه بود روی درخت به حرکت در اومد اول یه قسمتی از پوست درخت افتاد ملکه پوست را برداشت و جلوی دهنش گرفت و یه چیزی زیر لب زمزمه کرد در حالی که داشت زمزمه میکرد اون پوست هم پهن و پخته تر شد و نازک شد وقتی ملکه زمزمه کردنش تموم شده بود برگ برگه کاغذ آماده بود اما قهوه ای بود ملکه برگ را محکم چند بار تکون داد وقتی دست از تکون دادن کاغذ برداشت کاغذ سفید و صاف شده بود بعد ملکه یه برگ از درخت کند و تویی دستش گذاشت و فوت کرد برگ لوله شده و تبدیل به یک مغزی مداد شد ملکه یه برگه دیگه برداشت و روی مغزی گذاشت اون برگ دورتادور و مغذی پیچیده و تبدیل به یک مداد شد من با شگفتی تمام جریانات را نگاه کردم شنیده بودم که ملکه با طبیعت پیوندی خیلی عمیق داره اما تا حالا از نزدیک ندیده بودم وقتی داشتم دارو بهم میداد گفتم فوق العاده بود ملکه گفت گفت این قدرت ملکه طبیعت..............
یهو سره جا میخکوب شدم ملکه طبیعت کیه؟؟ به ملکه که نگاه کردم صورتش به شکلی بود که انگار این حرف از دهنش پیدا باشه بیرون آروم به عکس نگاه کردم اون صورتش مثل من شگفت زده بود روبه ملکه پرسیدم ملکه طبیعت کیه من که در حالیکه با دست و پاش گی جواب میداد گفت خواب راستشو بخای.......... خوب میدونی....... به این کاری که من انجام دادم ...........میگن قدرت ملکه طبیعت و بعد یه لبخند مضحک زد و ما رو نگاه کرد ولی گوشه چشمش مدام می پرید با شکاکی پرسیدم یعنی الان شما ملکه طبیعت هستین ؟؟؟ملکه گفت نه بابا من ملکه الف ها هستم ولی اسم دقیق ارتباط خیلی عمیق با طبیعت رو میگرد قدرت ملکه طبیعت با صدای کش داری گفتم باشه ملکه یه نفس عمیق مثلاً مخفیانه کشید اما هم من هم الکس متوجه شدیم ولی اهمیت نداریم و زیر لب دوتایی با هم خندیدیم من سریع شروع کردم به نوشتن (( زارینا معذرت می خوام یادم رفت ماموریت را بگم ببین ................))وقتی نامه رو نوشتم یه یکی از اون قطبنما هایی که همیشه همراه خودم داشتم رو انداختم توی جلد نامه بعد یه دریچه به جنگل باز کردم و نامه رو انداختم یه صدایی اومد که گفت اخ وای سرم به زور جلوی خندم رو گرفتم زارینا هنوز اونجا بود و نامه به همراه قطب نما صاف افتاده بود روی سرش سریع دریچه رو بستم و ریز ریز خندیدم وقتی برگشتم ملکه رفته بود ولی الکس هنوز اونجا بود رفتم پیشش و گفتم به نظرت سالم میمونه گفت ای بابا فقط باید یه پلنگ و شکست بده دیگه مگه غیر از اینه گفتم ولی اون یه پلنگ عادی نیست گفت بله درسته پلنگ عادی نیست فقط باید دو شخص کرد تا نابود بشه دیگه آخر از این آسون تر تازه جنگل هم که اجازه نمیده به دانش آموزان آسیب جدی برسه پس چرا نگرانی با خودم گفتم راست میگه چرا نگران باشم نباید نگران باشم بعد هم راه افتادم ولی نمیدونم چرا دلم یه جوری شور میزنه
شب همون روز : از خواب پریدم یه خواب وحشتناکی دیده بودم خوابی که خیلی بد بود ولی از اون بدتر یادم نمیومد خوابم چی بود نیم ساعت داشتم فکر میکردم اما انگار نه انگار هیچی یادم نمی اومد بیخیال شدم و رفتم تا صبحانه بخورم یهویی متوجه شدم که هنوز نیم شبه با خودم گفتم آخه چرا چرا حواسم نیست نیست و بعد راه افتادم که برگردم یهویی توی راهرو حالم بد شد و یه عالمه از سید بالا اوردم سرم خیلی گیج میرفت ت حالا دیگه نداشتم که حال زارینا خوب نیست (( وقتی دانش آموزی وارد جنگل میشه با معلم ارتباط روحی برقرار میکنه و فقط معلم آثار این ارتباط را متوجه می شه برای مثال اگه دانش آموز نگران عصبی یا ترسیده باشه معلم یا سرش گیج میره یا حالش بد میشه در مواقع خیلی کم هم بیهوش میشه این مورد بیهوش شدن برای دانش آموزانی هست که که احساسات عمیقی دارند ولی اگه دانش آموز خوشحال باشه و هیجان زده بشه معلم انرژی غیرعادی را دریافت میکنه که باعث شادی اون خوب بریم سراغ داستان)) دیگه جونی نداشتم چشمهام تار میدید دید و بعد ضربه ای که بر اثر افتاده روی زمین به من وارد شد و حس کردم اما دیگه نه چیزی شنیدم و چیزی حس کردم........
بقیه از زبون الکس : یکی مدام اسم مرا صدا می کرد شاهزاده الکس شاهزاده الکس چشمهام و باز کردم خدمتکار مخصوص الینا در حالی که دست هاش توی هم گره شده بود و رنگش پریده بود اسم مرا صدا میکرد سریع بلند شدم و گفتم چی شده در حالی که اشک توی گوشه چشمش جمع شده بود گفت پرنسس ...............پرنسس الینا............. قلبم یهو ریخت الینا ............... الینا چه برای سرش اومده به خدمتکار نگاه کردم این دفعه کل صورتش خیس شده بود اینقدر سریع از جام بلند شدم و راه افتادم که خودمم یه لحظه تو شوک بودم اما بعد سریع به خودم آمدم وقتی تو اتاق الینا رسیدن درا محکم باز کردم و داد زدم الیناااااااااااا یهو از صحنه ای که جلوم بود بیشتر نگران شدم.......
مادرم در حالی که دست الینا رو توی دوتا دستاش فشار میداد آروم گریه میکرد پاهام سست شد پاهام سست شد چرا مامانم گریه میکنه با بیشترین سرعت که تو توی اون وضعیت میتونستم حرکت کردم و رفتم کنار تخت الینا نشستم دستشو گرفتم دستاش داشت از حرارت می سوخت سرم را بالا بردم و از همون خدمتکار پرسیدم چه بلایی سرش اومده خدمتکار که داشت اشکاشو پاک میکرد گفت حدوداً ساعت ۷ صبح وقتی که میخواستم ایشان را برای صبحانه صدا کنم پرنسس را در در راهرو پیدا کردم که از کنار دهنش آن مقدار زیادی اسید بیرون زده بود بعد دوباره گریه کرد سرم را انداختم پایین و فکر کردم اینها یک صدای مبهمی ولی آرومی را شنیدم سرم را با سرعت بالا بردم مادرم هنوز داشت گریه میکرد با آن خدمتکارم داشت مامان رو دلداری میداد اما خودش بیشتر اشک می ریخت کسی متوجه این سدان شده بود با خودم فکر کردم حتما خیالاتی شدم ولی وقتی گوش کردم صدا از طرف الینا ناخودآگاه به طرفین و حرکت کردم و گوش مرا بهش نزدیک کردم با این حرکت همه متوجه من شدند با دقت گوش کردم الینا لباش و آروم تکون داد و گفت زارینا و بعد یهو..............
دوباره اسید بالا برد خودمو عقب کشیدم و خدمتکار سریع رفت و از کنار تخت یه ظرف رو برداشت و جلوی دهن الینا گرفت و گفت هر چند ساعت یکبار اینطوری شده هر کاری تونستم کردم اما هیچ تغییری نکرده یهو گفتم نه هر کاری ، هر کاری را انجام ندادی مادرم گفت منظورت چ................... نذاشتم حرفش رو کامل کنه بلند گفتم باید برم دنبال زاینا مادرم بلند شد و گفت ولی هنوز ماموریتش را تموم نکرده گفتم مهم نیست دفعه آخری که لینا اینطوری شد سه روز بیهوش بود و هیچی نمیخورد و می دونی برای چی مامان به خاطر اینکه روزی برنگشته بود یادت رفته این دفعه صدامو بیشتر بالا بردم و گفتم حداقل اون دفعه اسید بالا نمیآورد اما الان وضعش خیلی بده اصلا معلوم نیست که زنده بمونه یا نه مامان من میرم چه بخوای چه نخوای و بعد راه افتادند چند متری دور نشده بودم که گفت ولی فقط معلمان می توانند در جنگل را باز کنند من زیر چشمی به مادرم نگاه کردم و گفتم منم یه معلمم یادت نرفته که؟؟ گفت دلم نمیخواد الینا و زارینا رو از دست بدم اما بیشتر از همه دلم نمی خواد تورو از دست بدم فهمیدی نیشخندی زدم و گفتم من شاهزاده ام مامان نه الف عادی.............
خب این قسمت هم تموم شد دوستان ممنونم که داستان رو خوندید 😘😘😘😘
عکس هم عکس خواستی نیست فقط یه عکس دیگه از الکسه 😂😂😂
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
واقعا که خیلی بدی وسط جای حساسش تموم کردی😭😭😭😭عالی بود😉😅😂😂
عالی بود ...خیلی خوب
...ببخشید من نبودم...امیدوارم هنوز داستانم رو دنبال کنی زودتر دایتانت رو بزار ممنون 🌹
معلومه که دنبال می کنم و ممنون که دنبال می کنی
عالیییییی بود
واقعا ممنونم که همایت می کنید 😍😍😘😘😘😘😘😘😘😘😘💋💋💋💋💋💋
وای بچه ها ممونم امشب شب سه شنبه قسمت بعدی رو می زارم
ای وای پس من حتما باید نظر بدم😂
عالی بعدی را حتما بگذار اگه نذراری خیلی ناراحت میشم😭
اخ ببخشید من یکی از اشنا های اینازم اگه ببینه من این همه چیزی برات فرستادم منو میکشه ولی خودش میخواست بهت بگه داستانت عالیه تا برنگشته من دیگه گوشیشو میزارم سر جاش
ولی واقعا داستانت عالیه زود تر بزار🤩🤩🤩🤩
❤❤❤❤❤❤❤❤🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖❄❄❄❄❄❄❄❄❄🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
خیل خوب بود
It's so goooooooooooooooooddddďddddd