
سلام =) بخونین و لذت ببرین 😆💙
با قیافه ای متعجب جسیکا رو نگاه کردیم جسیکا زیر چشمی نگاهمان کرد و گفت :هممم... چیه؟ اونقدر ها هم سخت نیست فقط ... آدا احیانا بالای صفحه ی دفترچه چیزی ننوشته بود ؟ یاد اون جمله ای افتادم که بالای صفحه های دفترچه نوشته بود گفتم:چرا نوشته بود...پرنده را از قفس آزاد کن ! جسیکا بشکن زد و گفت : خودشه ببینید کاری نداره فقط باید دستای همو بگیریم و چشمامون رو ببندیم و این جمله رو زیر لب زمزمه کنیم حواستون باشه به هیج چیزی اون لحظه فکر نکنید اینکار تمرکز بالایی میخواد ! کارلوس گفت :.منتظر چی هستین بیاین شروع کنیم! دور هم نشستیم و سه تایی دست همو گرفتیم جسیکا زیر لب گفت :خب ...
بیاین شروع کنیم ... چشمامو بستم و دست کارلوس و جسیکا رو محکم گرفتم و زمزمه وار اون جمله رو زیر لب میگفتم همه چی داشت خوب پیش میرفت که احساس کردم سرم گیج میره حس عجیبی داشتم یه لحظه چشمامو باز کردم و دیدم رگ های ساعد دستم سیاه شده بون و همینجور داشت میومد بالا با حالت نگرانی گفتم :بچه ها... من حالم خوب نیست دستام ،دستام . نفسم بالا نمیومد دنیا دور سرم میچرخید که جسیکا گفت :تمام ! حالم بهتر شد یه نگاه به دستام انداختم اون رگه های سیاه داشتن کم رنگ میشدن کارلوس گفت :آدا اتفاقی افتاده ؟ به خودم اومدم و گفتم :ها!...نه یه لحظه حالم بد شد همین! _الان بهتری ؟ _آره! جسیکا چشم غره رفت و گفت :گفتم که یکم عوارض جانبی داره ! گفتم : بیاین دفترچه رو باز کنیم شاید الان درست شده باشه. جسیکا دفترچه رو برداشت و بازش کرد
یکی از صفحه ها رو باز کرد صورتش در هم شد و گفت : عجیبن بیشتر شبیه جادوی سیاه میمونه! _ها؟ بزار منم یه نگاه بکنم اومدم کنارش و نگاه کردم یجورایی راست میگفت! عجیب بودن ولی بنظر نمیومدن که جادوی سیاه باشن . _شاید یجور طلسم و ورد برای از بین بردن خون آشام ها و ش.ی.ا.ط.ی.ن باشن اما از نوع قوی ! کارلوس آروم گفت : فکر کنم آدا درست میگه اخه چرا ریچل میلفورد بخواد از جادوی سیاه استفاده کنه اونا خودشون از این جادو استفاده میکنن و ما برای از بین بردنشان از طلسم ها و ورد های خودمون استفاده میکنیم. جسیکا گفت : یه لحظه بزارین ببینم چی به چیه ! یکمک مهربون تر گفت :خب... آره شما راست میگین اینا جادوی سیاه نیستن پس حتما یجورایی طلسم ورد برای از بین بردن ش.ی.ا.ط.ی.ن و خون آشام ها باشن ولی! اینا به قدرت و تمرکز خیلی بالایی
نیاز دارن خیلی هنر میخواد کسی بتونه همچنین طلسم هایی رو اجرا کنه ! بعید میدونم یه آدم عادی بتونه از پس اینا بر بیاد . کارلوس گفت : پس اینجوری که شواهد نشون میدن ریچل میلفورد باید یه جادوگر فوق حرفه ای باشه ؟ _ نمیدونم ولی اینجور که نشون میده احتمالش بالاس ! گفتم :ولی توی خاطراتش که هیچ اشاره نشده بود ! کارلوس گفت : خب همین دیگه فکر کنم بخاطر همینه که طلسم ها و ورد ها رو پنهان کرده شاید نمیخواسته کسی از این قضیه بویی ببره ! جسیکا گفت : البته اینم که کارلوس میگه درسته حتما چون میدونسته اینا خیلی مهمن نمیخواسته کسی از وجودشون با خبر بشه . چند دقیقه طول کشید تا حرف هایشان را هضم کنم همون موقع بود که بهترین فکر ممکن به ذهنم رسید گفتم : چطوره باهوش حرف بزنیم و سوالاتمون رو ازش بپرسیم؟ جسیکا و کارلوس چند دقیقه همون جور
خشکشان زد اول به هم نگاه کردن بعد به من کارلوس بالأخره گفت: این که خیلی خوبه نظر تو چیه جسیکا؟ جسیکا آهی کشید :چرا که نه ! دفترچه رو از دست جسیکا گرفتم و یه دفعه یادم افتاد که اصلا جوهر و پر نداریم گفتم: ای بابا ! جوهر و پر نداریم نمیتونم بدون اونا بنویسم. جسیکا گفت : شاید اینجا باشه میخوای یه نگاهی بکنم ؟ _نه اینجا نیست و گرنه خودم پیدا میکردم ^ یه لحظه وایسین الان میرم پایین و میارمشون ! _اگه بقیه ببیننت چی ؟ _نگران نباش مواظبم ! بعد بلند شد و درو باز کرد و رفت بیرون چند دقیقه بعد وارد شد جوهر و پر توی دستش بود اومد نشست کنارم و گفت :وای خدا! نزدیک آماندا ببینتم خداروشکر هنوز تمرین شروع نشده فعلا وقت داریم . جوهر و پر رو ازش گرفتم و رفتم سراغ صفحه ی آخر و نوشتم :سلام ریچل !
کارلوس و جسیکا کاملا چسبیده بودند تا ببینند دارم چی مینویسم گفتم :بچه ها ! یکم ازم فاصله گرفتن .چند دقیقه وایستادم ولی هیچ جوابی نداد ! کارلوس زیر لب گفت :چرا جواب نمیده؟ _یکم زمان میبره ولی نه خیلی ! همون موقع جواب داد: سلام آدا!خوشحالم دوباره دارم باهات حرف میزنم ! نوشتم: منم همینطور ریچل میخواستم چند تا چیز ازت بپرسم . جواب داد :باشه نوشتم :راستش ریچل ... من تونستم طلسم های رمزی داخل دفترچه رو آشکار کنم و بخونم . چیزی راجع به اینکه با جسیکا و کارلوس این کار را انجام دادم نگفتم با خودم گفتم اگه بهش بگم ممکنه دیگه بهم اعتماد نکنه چند دقیقه طول کشید جواب داد: آدا به کسی که نشونشون ندادی ؟ قلبم محکم توی سینه ام میکوبید با دروغ گویی تمام نوشتم : نه اصلا! جسیکا که بغل دستم
بود گفت : کار خوبی کردی بهش نگفتی ! لبخند کوچکی زدم اما داشتم از شدت استرس و اضطراب میمردم . ریچل جواب داد : خوبه! ببین آدا این دفترچه و طلسم ها داستان درازی دارن نمیتونم همه چی رو اینجوری برات توضیح بدم ولی اینو بدون که باید از این دفترچه مثل جونت مراقبت کنی نمیدونی اگه این دفترچه دست ش.ی.ا.ط.ی.ن و خون آشام ها بیوفته چه بلایی سرمون میاد ! پس اولین قولی که میتونی بهم بدی اینه که مراقب دفترچه باشی میتونی از پسش بربیای ؟ نوشتم:البته ! جواب داد : وفتی ۱۵.۱۶ ساله بودم این طلسم و ورد ها رو داخل دفترچه خاطراتم نوشتم به امید اینکه یه روزی به کارم بیان و به هیج کس هم راجع بهش نگفتم بعد اینکه چند بار ازشون استفاده کردم دیدم انرژی زیادی ازم میگیرن و نمیتونم برای مدت طولانی ازشون استفاده کنم پس
اینجور شد که تصمیم گرفتم دیگه ازشون استفاده نکنم و بزارم همراه با خودم یه روزی دفن بشن ولی بعدش به ذهنم رسید که شاید کسای دیگه ای باشن که بتونن ازشون استفاده کنن ...(ادامه داستان در پارت بعد )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دومین گفتگوی کلاب بوک دراگون توی پروفایل من برگزار میشه^^
حتما میام مرسی اطلاع دادی :)
Hm......
=/...
خب نقد بخوابم بگم دیره...از اینکه داستان های تستچی شخصیت هاشون اسم هاشون خارجیه خوشم نمیاد...نه اینکه از داستان تو خوشم نیاد...نه! ولی وقتی اسم های قشنگ ایرانی داریم...اگه داستانو اسم هارو ایرانی میکردی یه داستان فانتزی بومی ایرانی درست میکردی ....دقیقا عین داستان های زیبای شاهنامه منتهی با قالب غیر جنگی
سلام 🙋🏻♀️
ببخشید تازه پیامتو دیدم شرمنده سرم با مدرسه شلوغه🤦🏻♀️💙
راستش من خودم هم اوایل که ایده داستانم شکل گرفته بود تو فکرش بودم ولی بعد عوضش کردم و خب داستانای های ایرانی نمیدونم چرا کم طرفدار دارن و کسی خیلی اهمیت نمیده 😕 بعد بنظرم بستگی به ژانر داستان هم داره و راستش من اصلا اولش قرار نبود تو تستچی بیام عضو شم ولی بعدش گفتم یه امتحانی کنم و داستانم رو میزارم ببینم چی میشه و تا الان باعث افتخارمه چند نفر خوششون اومده 🙃 و مرسی که نقد کردی و خوندی 🙏🌟💙
خوب بود
سلام راستش کامنتتو دیدم گفتم یه سری به پروفایلت بزنم ضرری نداره و داستانتو دیدم میخوام شروع کنم خوندشو چند خط هوندم جذب شدم برم شروع کنم دیگه🖐️
سلام !مرسی خیلی خوشحال میشم داستانمو بخونی 💙😍
بسیار عالی 🌸👌
راستش در جایگاهی نیستم که نقد کنم اما به نظرم یکم جزئیات بیشتری بگو البته شاید چون من خیلی دقیق دوست دارم تصور کنم اینجوری میگم ، حداقل به عنوان یه کسی که دستی تو نوشتن داره ، خوشحال میشم به با جزئیات بیشتر نوشتن ، فکر کنی 🙃🌸
سلام مرسی خیلی لطف داری 💙🌟راستش چند وقت نبودی نگران شدم البته خودت گفته بودی یکم حالت خوب نیست امیداورم مشکلت برطرف شه :)🌠
خواهش میکنم سعی میکنم مشکلاتم رو برطرف کنم مرسی از همتون 🙏💙
درود ، خب حقیقته 🙃🌸
مرسی ، همین که نگرانم بودی خیلی خیلی خیلی برام با ارزشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ، گهگداری اینجوری میشم ، طبیعی شده برام 😂✌
🙃🌸🌸🌸🌸🌸
واییییییی بالاخره پارت بوددددد 😍 عالی بود خیلی خوب نقدم اینکه کی به جاهای باریک و جنگ و جونگش 😂 میرسه؟ 💕💕💕
سلام آره! دیشب بالاخره زمان مناسبی پیدا کردم و نوشتم اخه بعضی وقتا باید حسش هم باهاش باشه تا بتونم بنویسم این حسه نمیدونم کجا میره 🤔😂
البته به جاهای جنگ و جونگش هم میرسیم 😎 یه اتفاقات خفنی هم برای فصل اول در نظر گرفتم 🙃 دیگه نمیگم چی میشه تا خودتون ببینید 😆
وای خداا😯😂
تو سه چهار ساعت منتشر شده داره مغزم سوت میکشه اصلا باورم نمیشه 😂
اگه اینجوریه زود به زود داستانمو بزارم 😅