8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Spring🖤 انتشار: 3 سال پیش 32 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام 🙋♀️ اینم پارت ۱ امیدوارم خوشتون بیاد =))))) ممنون میشم نظر بدین 💙 ببخشید اگه خیلی خوب نبود فعلا دارم راه میوفتم 🙏
خب داستان از زبون شخصیت اصلیه داستانه :آدا
راستی عکس خود پارت هم آدا هستش :)🖤
_آدا؟
بازویم را کشید و برگشتم با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم : چیه؟ولم کن کارلوس شاید من نخوام مثل شماها تا ابد جوری زندگی کنم که انگار روز آخر زندگیمه ! چند ثانیه فقط زل زل نگاهم کرد و گفت: هه!فکر می کردم خیلی شجاعی ولی الان یه آدم ترسو جلوم وایستاده!
کمی من من کردم و گفتم :تو اصلا چیزی رو درک میکنی؟ ناگهان بغضم ترکید و در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:من زندگی میخوام!مطمئنم بیرون از این خراب شده خیلی چیزا هست.همه ی ما برده ایم نه جنگجو! نمیخوام تا ۱۷ سالگی و بعد از اون ز.ج.ر بکشم!
هیچوقت اون صحنه از یادم نمیره من با صورتی اشک آلود که میخواستم از سرنوشتم فرار کنم و کارلوس که از تعجب میخکوب شده بود اونم پایین آسمان ستاره باران شب میون درختان جنگل اون شب حتی فکرش هم نمیکردم که ۵ سال چه اتفاقاتی برای من میوفته .
اتفاقاتی که به من نشون داد من کی هستم ...
اسم من آداس. وقتی تنها چند ساعت از تولد من گذشته بود منو وسط جنگل مثل موجودی بی ارزش رها میکنن. تنها چیزی که همراه من بود گردنبند نقره ای است که همیشه دور گردنم هست به امید اینکه شاید یه روزی خانواده نداشتم رو پیدا کنم . تنها کاری که از دستم بر میآد. انتظار کشیدنه شمردن روز ها و هفته هاس و اینکه امیدوار باشم زمان معجزه ای برای من باشه .
(تا اینجا حالت مقدمه بود الان میریم سراغ داستان اصلی 🙃)
صبح با سر و صدای بقیه از خواب بیدار شدم . لونا هنوز خوابه و داره خروپف میکنه .پتو رو کنار زدم و از تختم اومدم بیرون سرم گیج میرفت چندبار نزدیک بود بخورم زمین رفتم جلوی آینه وایستادم به موهای ژولیده پولیده ام نگاه کردم و چشمام که پف کرده بود ظاهرم جوری بود که انگار از کار توی معدن برگشته بودم شانه هایم رو بالا انداختم و از پله ها رفتم پایین خیلی بی صدا و حرکت آنجا وایستاده بودم که احساس کردم مترسکی هستم وسط مزرعه از فکر و خیال در آمدم و خیلی یواشکی رفتم توی آشپزخانه و یه لیوان برداشتم یکمی شیر ریختم توش همین که خواستم یکم شیر بخورم جسیکا با ورودش لحظات اول صبحم رو گوهر بار کرد و لبخند زد و گفت :سلام صبحت بخیر !
از شانس گ.ن.د من جسیکا سر میز صبحانه درست کنار من نشست .
میدونید جسیکا درست از اون دسته آدماست که بعضی وقتا دلتون میخواد دست و پاش رو ببندید و بندازیدش توی زیر زمین ولی حیف که نمیشه همچین کاری کرد . سر میز جسیکا به من سقلمه زد و گفت : حدس بزن امروز چه روزیه ؟ گفتم :چهارشنبه جسیکا با حالت ناامید کننده ای نگاهم کرد بعد گفت : منظورم این بود امروز تمرین نداریم ! گفتم:خب ... خیلی هم عالی 😐 کارلوس گفت : امروز وقتمون آزاده بالاخره چند روز یه استراحتی لازمه بخدا! بعد بدنش رو کش و قوس داد .برایان گفت :برنامتون چیه ؟ متیو خیلی آروم گفت:رسیدن به گل خونه و... جسیکا پرید وسط حرفش و گفت :من که میخوام کتاب بخونم . و منی که هیچ برنامه ای نداشتم واسه من فرقی نمیکرد چه تمرین داشتیم چه نداشتیم صبحانه که تموم شد
شد رفتم سمت اتاقمون طبقه ی بالا وقتی توی راهرو بودم یه لحظه به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم وقتی چشمام رو باز کردم نگاهم افتاد به طبقهی بالا یعنی اتاق زیر شیروانی. هیچ وقت بهش دقت نکرده بودم یعنی اصلا اهمیتی نمیدادم اونجا چی میتونه باشه ولی الان برام مهم شده بود . حداقل از یک روز بیکاری بهتر بود . روی انگشت های پام آروم آروم حرکت میکردم وقتی رسیدم به پله ها سرعتم رو زیاد کردم بالاخره رسیدم جلوی در آبی رنگ چوبی ایستادم حدس میزدم خودش باشه سعی درو باز کنم و باز شد ! خیلی تعجب کردم چطور در قفل نیست این قضیه منو مشکوک کرد . خیلی تاریک بود و چیزی رو خوب نمی دیدم . بالاخره دیدم یه شمع و جا شمعی روی یه میزه رفتم و با کبریت کنارش
شمع رو روشن کردم همه چیز جوری بود که انگار یه نفر اومدن من به اینجا رو پیش بینی کرده بود نگاهی به اطرافم کردم و تا چشم کار میکرد کتاب بود . کتاب ها بر اساس رنگ دسته دسته شده بودند جا شمعی رو گذاشتم روی زمین و رفتم سراغ کتاب ها اولش فکر میکردم کتاب های معمولی ان ولی اصلا شبیه چیزی نبودن که فکر میکردم همه راجع به ط.ل.س.م و جادو های مختلف بود نشستم و کتابی که جلد آبی داشت برداشتم رویش نوشته بود (جادوی ماه ) شروع کردم به خواندن ازش ط.ل.س.م و جادو هایی که داخل اون بود رو هیچ جا ندیده بودم حتی اسمش رو تا اینکه رسیدم به جادویی به اسم ا.ف.س.و.ن ستاره ها : این ا.ف.س.و.ن برای سفر در زمان استفاده به کار میرود.
خیلی کنجکاو شدم و همش رو داشتم میخوندم انقدر غرق خوندن کتاب شدم که اصلا حواسم نبود چه مدت زمانی اینجا بودم با خودم تصمیم گرفتم کتاب رو ببرم وقتی خواستم بلند بشم یه دفعه ...
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
خیلی قشنگ بود ...فقط میشه کتابی بنویسی؟ اینجوری خب خیلی بهتره...
سلام 🙋🏻♀️
مرسی از نظرت 💙🌟
مرسی سعیم رو میکنم راستش اول کارم تازه داره قلقش دستم میاد 😅
اوه مای گاد ...قلقش که دستت اومد تونستی به تست های کتاب منم سر بزن اگه دوست داشتی موفق باشی
خیلی جذاب تر از اون چیزی بود که انظار داشتم
فکر می کردم داستان از بی تی اس یا میرا کلس باشه حقیقتا داستان های بی ارزش تو تستچی زیاده😑 اما داستان تو بی نظیر بود نمیدونم ژانرش فانتزی یا دیستوپیا اما خیلی جذاب قلم خیلی خوبی داری افکار شخصیت هم طنز و هم راز الوده داستان خیلی قشنگیه طرفدار دو اتیشش شدم 😍😍😍 حقیقتش شخصیت اصلی کپ شخصیت داستان منه البته فکر کنم من اعتماد به نفس ندارم واس همین نداشتمش تو تستچی 😑😂💕💕💕
سلام :)
پیامت خیلی بهم انرژی دادد مرسیییی 💙🌟
آره متاسفانه بیشار داستانا تکراری شدن من فکر کنم بخاطر اینه که طرفدار این موضوعات زیاده و اینجوری شده که دربارشون داستان و تست زیاد میسازن هر چند بعضی وقتا واقعا برای من سخت میشه چون من نه آرمی هستم و نه اوتاکو نه طرفدار بقیه ...😕
لطف داری عزیزم 💙
چرااا؟! بنظرم داستانت رو بزار حتی اصلا خودم تنها کسی میشم که داستانت رو بخونه 🙃 همه ی داستان های باحال که از اول موفق نبودن خب اولش ممکنه آدم مبتدی باشه و بعضی جا ها اشتباهاتی بکنه و خلاصه همین ...
عالی بود عشقم
سلام :)
مرسی رکی 💙🌟
جالب و خوب بود 🙃🌸
منتطر پارت بعد هستم 🙃
سلام :)
مرسی لطف داری 💙🌟
بعد بعدی امشب میاد فکر کنم .