
سلام بچه ها امیدوارم که خوشتون بیاد 😊
و بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم دیدم داخل بیمارستان هستم و تام هم وقتی که دید چشم هایم را باز کردم گفت سابین خوبی من گفت آ..... آره تام نگران نباش سه قلو ها سالم هستند با شنیدن این حرف گفتم خدا را شکر میشه بچه ها را بیاری؟؟ تام البته و رفت بیرون بعد از ۱۵ دقیقه دیدم با سه تا بچه خوشگل وارد شد و گفت این یکی پسره موافقی اسمش را لوکا بگذاریم من هم موافقت کردم و گفتم این دوتا را هم می گذاریم مرینت و کاگامی 🙂🙂 تام باشه بعد از دو روز مرخص شدم و آمدم خانه. از آن روز به بعد کمتر وقت می کردم خاطراتم را بنویسم چون با سه قلو ها بازی می کردم
(سه سال بعد) لوکا، مرینت و کاگامی سه ساله بودن یک روز تام گفت سابین بیا با بچه ها بریم پارک گفتم باشه فقط بگذار آماده بشوند بعد تام باشه عزیزم☺️ من و بچه ها آماده شدیم و رفتیم پارک از آنجایی که لوکا و کاگامی شهربازی را دوست داشتند دویدند و رفتن سراغ سُرسُره و مرینت هم بغل تام گفت من وقتی بغل بابام باشم بهم خوش می گذرد بعد از یک ساعت نگران لوکا و کاگامی شدم بلند شد و رفتم دنبالشان دید نیستند با گریه😭😭😭😭 رفتم پیش تام . تام کاگامی و لوکا نیستند گم شدند
تام یعنی چی؟؟؟؟ رفت و کل پارک را دنبالشان گشت ولی هیچ اثری از آنها نبود برگشت پیش من و گفت کل پارک را گشتم خبری از آنها نیست با این حرف چشمم سیاهی رفت و دیگه متوجه نشدم که چی شد وقتی بهوش آمدم دیدم داخل بیمارستان هستم و مرینت هم دستم را گرفته و داره گریه می کنه گفتم چی شده مرینت گفت مامان حالت خوبه ( اینا رو با گریه میگه😭😭😭) گفتم آره عزیزم دیدم که تام آمد داخل و گفت حالت خوبه سابین؟؟؟ گفتم آره لوکا و کاگامی چی شد؟؟؟ گفت همه ی اطراف پارک را گشتم هیچ اثری از آنها نیست با این حرف تام دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه 😭😭😭😭 دیدم که مرینتم گریه می کنه گفت مرینت عزیزم گریه نکن خواهر و برادرت را پیدا می کنیم بلند شدم و سرم را از دستم
کشیدم و بلند شدم تام سابین کجا می روی گفت می روم پیش پلیس بگم بچه هام را پیدا کنند و دویدم و از بیمارستان زدم بیرون و رفتم اداره آگاهی به پلیس گفتم آقا بچه هام😭😭 بچه هام گم شدند پلیس عکس شان را بدهید عکس لوکا و کاگامی را داخل کیفم داشتم به پلیس گفتم این دو تا هستند لطفاً پیدایشان کنید😭😭😭 پلیس باشه وقتی که پیدایشان کردیم با شما تماس می گیریم گفتم باشه و رفتم خانه دیدم مرینت داره گریه می کنه بغلش کردم و گفتم گریه نکن بر گشتم نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت۸:۳۰ سریع رفتم داخل آشپزخانه و غذا را حاضر کردم
و صدای تام و مرینت زدم آمدن داخل آشپزخانه و در حال خوردن شام شدن دیدم مرینت بغض کرده و میگه 🥺🥺 مامان چرا غذا نمی خوری ؟؟؟ گفتم عزیزم می خورم غذا را خوردیم و تمام شد تام من میروم مرینت را خواب کنم بعد میام پیشت بعد از ۱۵ دقیقه تام آمد و گفت سابین تو باید مراقب مرینت باشی خودت را کنترل کن.( دو هفته بعد) پلیس ها نتونست لوکا و کاگامی را پیدا کاملا نا امید شدم و گفتم از این به بعد باید حواسم به مرینت باشه.( پنج سال بعد، بچه ها بخاطر اینکه سابین مجبور است مراقب مرینت باشه دیگه کم خاطره می نویسد ) مرینت امروز ۸ ساله می شد برایش یه جشنه سه نفر گرفتم و روی کیکش سه تا شم گذاشتم برای اینکه یاد لوکا و کاگامی هم باش مرینت مامان چرا روی
کیک سه تا شمع می گذاری؟؟؟؟ گفتم بخاطر اینکه ما سه نفر هستیم شیطون😘 ولی بهش نگفتم بخاطر اینکه سه قلو بودن و خواهر و برادرش گم شدن.(پایان فلش بک) مرینت: گریه ام گرفته بود دیدم کاگامی هم بغض کرده هر دو زدن زیر گریه😭😭😭😭😭 آدرین و لوکا هم سعی می کردن آرامشان کنند مرینت نگاه کردم به ساعت و دیدم ساعت ۶:۵۰ دقیقه است گفتم ای وای مدرسه دیر شد آدرین : وای آره 😱 مرینت: آدرین بیا آدرین: گفتم باشه و دنبال مرینت رفتم داخل اتاقش مرینت: آدرین تو کتاب هایت دنبالت نیست تبدیل شو به گربه سیاه برو کتاب دفتر امروز را بیاور آدرین: باشه
پلگ پنجه ها بیرون مرینت: زود بیا من به لوکا و کاگامی می گویم که الان میای گربه سیاه: باشه با تمام سرعتم رفتم خانه از پنجره اتاق وارد شدم کتاب و دفترم را برداشتم و گذاشتم داخل کیفم و با سرعت رفتم خانه مرینت تو اتاق مرینت به حالت عادی برگشتم و به پلگ کممبر دادم و رفتم پایین دیدم مرینت میگه بچه ها زود باشید بیاید صبحانه بخورید همه صبحانه را خوردیم و ظرف ها را همان طور که بود گذاشتیم و دویدیم به سمت مدرسه و سر کلاس سریع رفتن سر جایشان نشستند. بعد چند دقیقه خانم بوستیه وارد کلاس شد
ناظر عزیز لطفاً منتشر کن🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی داری پیش می روی😉
عالییییی بود 🌹
ممنونم گلم😉