
بزنید بریم 😊❤️
که کاگامی را دیدم . مرینت : حتما مامان و بابا یک جا در مورد این موضوع نوشته بودند آخه از زمانی که یادم می آید مامان خاطرات روز های خوب و بدش را در دفترش می نوشت لوکا: مرینت می دانی این دفتر کجا است؟؟؟؟ مرینت: نه ولی فکر کنم باید داخل اتاق شأن باشند لوکا و کاگامی بیاید این دفتر را پیدا کنیم. رفتن داخل اتاق سابین و تام همه جا را گشتند داخل کمد، داخل کشو و................ که ناگهان کاگامی گفت فکر کنم پیداش کردم زیر تخته میشه کمک کنید تخت را بلند کنیم لوکا و مرینت البته و رفتند تخت را بلند کردن . بک کیف پیدا کردن درش را باز کردن و دیدن یک دفتر مرینت: کاگامی میشه دفتر را به من بدی؟؟؟؟؟ کاگامی: البته

مرینت : ممنون لوکا : میشه بلند بخوانی نگاه کردم به ساعت و دیدم ساعت ۴:۳۰ است کاگامی و لوکا من امروز با بچه ها قرار دارم شما هم بیاید بریم بعد بیایم ببینیم که داخل دفتر چی نوشته شده قبوله؟؟؟؟؟ کاگامی: باشه من حرفی ندارم لوکا نظر تو چیه؟؟؟؟ لوکا : باشه مرینت: پس من می روم آماده بشم . یک لباس مشکی پوشیدم و روش پُلیور صورتی پررنگم را پوشید و مو هایم را شانه کردم و یک گیره صورتی و مشکی زدم(عکس این پارت تیپ مرینته) دیدم ساعت۵:۵۵ دقیقه است دیدم زنگ می زنند رفتم پایین در را باز کردم دیدم آدرینه سلام کردم آدرین: سلام عزیزم خوبی ؟؟؟ چه قدر خوشگل شدی مرینت: ممنونم تو هم خیلی خوشتیپ شدی آدرین: ممنونم بیا بریم
مرینت: آدرین وایسا لوکا و کاگامی بیاید بریم لوکا و کاگامی آمدند و سلام کردن آدرین : سلام بیاید بریم .سوار ماشین شدن و رفتن رسیدن به برج ایفل رفتن پیش بچه ها آدرین و مرینت :سلام خوبید بچه ها همه گفتن ممنون مرینت: امروز کاگامی و لوکا هم با ما هستن رز: چه عالی خب ببینیم آندره کجا وایساده ؟؟؟ نینو: بچه ها ها عجب شانسی داریم آندره زیر برج ایفل است بیاید بریم همه دست هم دیگر را گرفتند و رفتند آدرین در حین راه حس کرد که مرینت ناراحت است پرسید چیزی شده مرینت؟؟؟؟؟ مرینت: نه چطور آدرین: ولی قیافت این را نمی گه مرینت: آره ولی بعد از خوردن بستنی بهت میگم
آدرین : باشه الان خوشحال باش الان بچه ها متوجه می شوند و از می پرسند چی شده مرینت : باشه رسیدن به آندره و رفتن پیشش آندره : چه عشق قویی در بین شما هست هیچ کس نمی تواند مانع آن بشه بفرمایید این هم بستی شما🙂 آدرین : روز خوبی داشته باشی آندره و رفتند نشستند و همه با هم بستنی را خوردن🍨🍨جولیکا: بچه ها ببینید خورشید داره غروب می کنه چه منظره قشنگی 🌅🌅 نشستیم و نگاه کردیم تا اینکه خورشید رفت پایین کاگامی: مرینت بیا باید بریم مرینت : آره باید بریم بچه ها ما دیگه می رویم خانه خیلی خسته شدیم لوکا و کاگامی: آره ما هم همین طور مرینت: آدرین می توانی ما را برسانی؟؟؟؟ آدرین: البته خداحافظ بچه ها👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻
رفتند و سوار ماشین شدند آدرین جلو نشست و لوکا مرینت و کاگامی هم عقب و راه افتادند آدرین:مرینت آن موقع چی می خواستی بگی گفتی به از خوردن بستنی ؟؟؟؟ مرینت: نمی توانم برات توضیح بدم آخه هنوز مطمئن نیستم ولی اگر می خواهی بفهمی امشب باید بیای خانه ما آدرین: باشه الان زنگ می زنم .گوشیش را برداشت و زنگ زد به مامانش آدرین: سلام مامان امشب نمی آیم خانه و خانه دوست می مانم. امیلی: سلام عزیزم باشه ممنونم که خبر دادید خداحافظ. آدرین گوشیش را قطع کرد و گفت حله رسیدن به خانه مرینت پیاده شدند و رفتند داخل مرینت: سلام مامان بزرگ رفتم داخل آشپزخانه دیدم مامان بزرگ رو یک کاغذ نوشته
مرینت عزیزم الان به من زنگ زدن و مجبورم برم من تا دو هفته دیگه بر می گردم پیشت عزیزم دوستت دارم مامان بزرگ❤️ مرینت : خب بچه ها برید بشینید من غذا درست کنم بیارم کاگامی: وایسا مرینت منم کمکت می کنم مرینت:در یخچال را باز کردم دیدم که ناگت داریم برداشتم ریختم داخل یک بشقاب و گذاشتم داخل مایکروفر بعد بقیه چیز ها را با کمک کاگامی آماده کردیم به کاگامی گفتم بره صدای لوکا و آدرین بزند و بگوید که شام حاضر است . کاگامی: آدرین لوکا بیاید شام حاضر همه نشستند پشت میز و غذا را خوردند و تمام شد کاگامی : هی بیاید کمک کنیم و ظرف ها را جمع کنیم کاگامی ظرف ها را جمع کرد و داد به مرینت تا بگذارد داخل ماشین ظرفشویی لوکا و آدرین هم بقیه چیز ها را داخل یخچال گذاشتند
لوکا: بریم سراغ دفتر خاطرات؟؟؟ مرینت : باشه همه برید داخل اتاق من، من هم می روم دفتر را بیاورم آدرین،لوکا و کاگامی باشه رفتند داخل اتاق مرینت بعد۵ دقیقه مرینت آمد.لوکا: مرینت بلند بخوان مرینت: باشه. دفتر را باز کردم . من و تام سال۲۰۰۵ در ماه اکتبر ازدواج کردیم بعد یک سال من فهمیدم باردار هستم به تام گفتم که من باردارم تام گفت این بهترین خبر زندگیم است.(چهار ماه بعد) با تام رفتم س.و.ن.گ.ر.ا.ف.ب آنجا دکتر گفت تبریک میگم شما صاحب سه فرزند هستید من و تام از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم (پنج ماه بعد) ۱۵ جولای بود که نام داشت با من حرف میزد که یهو دلم درد گرفت و جیغ زدم تام آمد ببینه چی شده من افتادم رو زمین و ...........
ناظر عزیز لطفاً منتشر کن 😉❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالی بود ادامه بده😘❤️
باشه چشم😉
عالییییی است داستانت بعدی را زودتر بگذار ❤️🌺
باشه گلم🌺
باشه عزیزم 😘