
سلام بچه ها من نتم به قدری ضعیفه که حتی سایتو باز نمیکنه الانم اومدم خونه یکی دیگه دارم تستو میسازم😐
💮از زبان میترا💮 آرامیش:خب دخترا شما باچی میرین میخواین باهم بریم خوش بگذرونیم توراه ماکه عجله نداریم. دورسا:راست میگه خوش میگذره ها. من:نه نمیخواد یکی اومده دنبالمون بااون میریم. دورسا:یعنی تاکسی و به ما ترجیح میدی؟ من:نه عزیزم ماکه باتاکسی نمیریم. آرامیش:پس باچی میرین😏پیاده؟ بهار:کی گفت حالا ماپیاده میریم. آرامیش:پس چی ماشینم که نمیتونین داشته باشین چون سن قانونیتون برای رانندگی مناسب نیست(منظورش پولم بود😐) من:خیلی کنجکاوی باچی میریما آرامیش جون. ارامیش:آره خیلی هیجان دارم ببینم باچی میرین. من:باشه. بعدم یکم اینور اونورو نگاه کردم پس این آرمان کو چرا نیست زنگ زدم بهش آرمان:بله. من:سلام کجایی پس من دم در رستورانم. آرمان:وایسا دارم ماشینو میارم. من:باشه. بعدم قط کردم من:الاناس که بیاد. معلوم بود بهار یکم استرس داشت نمیدونست چی میشه ماشین آرامیش اینا اومد آرامیش:ماشین من رسید مال شما مثل اینکه نمیاد😂. ای روآب بخندی وایسا بیاد اتفاقا ماشین آرمان از تو بهتر و قشنگ تره عجوزه😒(از روی حرص نمیدونه چی میگه)بعدم آرمان اومد قشنگ جلومون وایساد شیشه رم داد پایین(بایه حالت جنتن منی که اوناچشماشون در اومد) آرمان:ببخشید دیر کردم سوار شو بریم. اینههههه اره خندت کوفتت شد زنیکهههه(عقده ای😐)بهار معلوم بود خیلی از حرکتم کیف کرد میشد شادی بعد گل و تو چهرش دید من:خب دیگه آرامیش جون دیدی سیر شدی ما بریم؟ آرامیش و دورسا همینجوری زل زره بودن. دورسا:آره عزیزم برو خوش باش ولی به ما درباره این موضوع نگفتی😉رانندته؟ من:آخه میخوره ایشون رانندم باشه😂. بهار:مادیگه دیرمون شد بهتره بریم میترا جون خدانگه دار. من:خدانگه دار. دورسا:خدافظ عزیزم. بعدم آرامیش که هنوز توکف بود داشت با حرص نگاه میکردو کشوند برد سوار ماشین کرد منم از حرص رفتم جلو نشستم بهارم عقب بعدم راه افتادیم ازشون دور شدیم بهار:وایی خدااا تو عمرم اینقدر حال نکرده بودم. من:آخیش دلم خنک شد آرامیشو دیدی چه جوری نگاه میکرد. بهار:آره خیلی خوب آماده کرده بودین. آرمان:چیو؟ بهار:اینجوری که بیای دیگه. آرمان:نه بابا از شانس خوبتون همین دورو ورا بودم. من:یعنی دست اون آرش درد نکنه خیلی ممنونم ازت بعد عمری تونستم پوزشو به خاک بمالم😂.(ذوق بی نهایت) آرمان:(لبخند دختر کش برای شادی میترا:/) بهار:خدایااا صورتشو باید میدیدیییی. من:خیلی خوب اومدی خوشم اومد خیلی خوشم اومد. بهار:وایی خدا تا آخرش کپ کرده بود نمیتونست حذم کنه.
👑چندی بعد👑 تا خونه همینجوری چرت و پرت میگفتیم امشب میتونم باخیال راحت سر بر بالین بزارم بهار و رسوندیم بعدشم آرمان منو رسوند خونه و خودش رفت رفتم تو خاله هنوز بیدار بود من:چرا نخوابیدی خاله. خاله:منتظر شدم تو بیای دیگه بدون توکه خوابم نمیبره خوش گذشت؟ من:آره خیلی. خاله:گرسنت نیست؟ من:نه خاله بریم بخوابیم دیر وقته. بعدم لباسامو عوض کردم و خوابیدم 👑فرداصبح👑 بیدارشدم صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم موهامم درست کردم اومدم جلوی آینه آرایش دیشبم پاک نشده بود خاک عالم با این که نمیتونم برم شرکت رفتم پایین پیش خاله خداکنه اون یه چیزی داشته باشه بده من اینو پاک کنم خاله:صبح بخیر. من:صبح بخیر خاله الکلی اسیدی نداری من صورتمو پاک کنم. خاله:اسید!دیوونه شدی میترا میخوای صورتتو نابود کنی. من:خاله این کیمیا معلوم نیست به صورتم چی زده هرچی میشورم نمیره. خاله:خب باید بری پیش خودش تا پاکش کنه دیگه. من:الان من دیرم شد نمیتونم برم خونه کیمیا. خاله:...مجبوری همینجوری بری شرکت بعدشرکت بری پیش کیمیا. من:خالههه. خاله:میگی من چیکار کنم. من:نمیدونم الکل داری. خاله:😐چیه مگه قشنگه که برو همینجوری. من:وای خدایا از دست این کیمیا😒...من رفتم. خاله:صبحونه چی پس. من:دیرم شد نمیخورم. 👑چندساعت بعد👑 دارم کارمو انجام میدم منتظرم شیف کاری تموم بشه برم خونه کیمیا اینو از روی صورت نازنینم پاک کنه آرمان و آرش از دفتر کاری اومدن بیرون و بدون هیچ حرفی رفتن اینگار نه انگار من اینجا نشستم😤بی خاصیتا کارم تموم شد سری یه تاکسی گرفتمو رفتم خونه کیمیا من:سلام. کیمیا:سلام تویی بیا تو. من:پس انتظار داری کی باشه؟ کیمیا:آرش. من:مگه نیومد خونه. کیمیا:نه. من:دیدم یه ساعت پیش با آرمان رفتن. کیمیا:از وقتی اومدیم بعد ساعت 10 میاد. من:اشکال نداره حتما یه مسئله کاری پیش اومده که به منم نمیگن😑. کیمیا:حالاچرا اومدی. من:نمیبینی!؟هرکاری میکنم آرایشم پاک نمیشه. کیمیا:بیا واست درستش کنم...دیشب چه طوربود؟ من:عالی . کیمیا:برام مو به مو تعریف کن. من:حوصله ندارم. کیمیا:مسخره تعریف کن دیگه. 👑چند روز بعد👑 طبق معمول رفتم شرکت اینا دیگه خیلی مشکوک میزنن معلوم نیست همش باهم چی میگن الان من چندروزه قیافه آرمانو درست حسابی ندیدم آرش بازم رفت اتاق آرمان دیگه شورشو در آوردن
💮از زبان آرمان💮 آرش:خب آرمان همه چی ردیفه فقط باید الان زنگ بزنی. من:خیلی خب حولم نکن. آرش:باشه من حولت نمیکنم. زنگ زدم به پسرعموی میترابعد چنتا بوق جواب داد حشمت:خب چیشد داش زودتر امادش کردی؟!. من:میدونی چیه باخودم فکر کردم که چرا برای این پول زحمت نمیکشی آخه اونجوری لذیذ تر میشه. حشمت:منظورت چیه؟ من:یه مسابقه اگه من بردم پولو بهت نمیدم و کاریم نباید باهامون داشته باشی..ولی اگه تو بردی...دوبرابر پولو بهت میدم. حشمت:اومم فکر نمیکردم اینقدر بتونی باحال باشی حالاچه مسابقه ای. من:دعوت نامش حتما بهت میرسه فقط باید پایبند قولت باشی. حشمت:من جون میدم واسه خطر نگران قولمم نباش. من:پس میبینمت. بعدم قط کردم آرش:خوب بود خوشم اومد. من:خدایا بهم صبر بده. آرش:صبر نه شانس. من:دوبرابر پولو چه جوری جور کنم. آرش:الان باید برنده دادگاه بشیم نه پول. من:از الان باختیم مطمعنم روحیه لامصبشو ندیدی. آرش:وای چه قدر تو کم امیدی پسر نترس ما توپمون پره میزنیم پر پرشون میکنیم. من:قلبم از کار میوفته. آرش:آرماننن. من:چیه. آرش:تو هیچ وقت امیدتو از دست نمیدی هم اونموقع هم الان. من:آرش اونموقع چیزی واسه از دست دادن نداشتم الان فرق میکنه. آرش:چرانداشتی کی گفته فرض کن الانم اونموقس فک کن همون موقعس یکم ناامیدی همه چیو نابود میکنه خب؟ من:نمیدونم. آرش:پس روحیه جنگندگیت کجا رفته آرمان با توم وایی پسر نکنه باپول عوضش کردی. من:نکردم. آرش:پس چرا من جز یه آدم بازنده و بدبخت ناامید چیز دیگه ای نمیبینم. من:خیلی خب متقاعد شدم روحیه مم برگشت بس کن. آرش:وایی ترسوم که شدی ول کردی خودتوا. من:نکردم. آرش:نشنیدم. من:میگم نکردم کر. آرش:وایی صدات مثل یه سوسک ریز میاد تنبل. من:باشه باشه من میتونم فردا...شکستش میدم..البته سعیمو میکنم. آرش:الان یکم بهتر شد ولی اون چیزی نبود که میخواستم. من:میخوای بارسم شکل برات توضیح بدم. آرش:نه من کیسه بکس نیستم. من:خود دانی.
👑فرداصبح👑 آماده شدم امروز ساعت 10دادگاهه ما میتونیم مامیتونیم میگم میتونیم بگو باشه استرس واسه ی چی قاضی که پاکه ماهم پر مدارکیم تازه یه وکیل خبره هم داریم توکارش وارده پس مشکلی واسه نگرانی نیست مطمعن باش آره..آره دیدی حل شدآروم باش..وای خدایا صبر بده نمیتونم از پسش بر نمیام آرش:آرمان کجایی بدو دیگه. من:خیلی خب اومدم. بعدم رفتیم تو جلسه برگزار شد 👑چندساعت بعد👑 بلاخره تموم شد کاملا برخلاف تفکراتم بدک نبود ولی گفت جلسه اصلیو فردا برگزار میکنیم تا تصمیم گیری نهایی معلوم بشه اگه شاهدی چیزیم داریم فردا 10 صبح باید روکنیم حشمت:خیلی دوست داشتم این مسابقه ای که دربارش حرف میزدی بزن بزنی چیزی بود آخه من حوصله این لفت بازیارو ندارم ولی چه میشه کرد قبول کردم دیگه. من:ببخشید من دیرم شده باید هرچه سری تر برم بعداصحبت میکنیم. بعدم سری از اونجا خارج شدم میترا زنگ زده بود آخه این الان بامن چیکار داره من:سلام بله. میترا:سلام آرمان کجایی چرا نیومدی شرکت. من:یه کاری برام پیش اومد نتونستم بیام مشکل چیه. میترا:آرمان از دست تو به خدا دارم دیوونه میشم از کارات خب بهم بگو چه موضوعیه . من:نمیتونم بهت بگم. میترا:چرا مگه چه مشکلی پیش اومده با این کارات بدتر نگرانم میکنی. من:میترا الان نمیتونم صحبت کنم..ولی بدون..هرکاری که کردم فقط بخاطرصلاح تو بود. بعدم قط کردم آرش:بریم. من:بریم. آرش:کی بود. من:مشکل خاصی نبود. آرش:برای فردا شاهد باید بیاریم. من:میدونم. آرش:آرش مجبوریم میترا و درجریان بزاریم. من:نه آرش. آرش:تو دیوونه ای. سوار ماشین شدیم آرشو رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه خودم روی مبل نشستم رفتم تو فکر اگه به میترا بگم معلوم نیست چه واکنشی نشون بده ممکنه از طرفی خوشحال بشه و بیاد شهادت بده از طرفیم بترسه و ازم متنفر شه اصلا نمیتونم درک کنم ساعت نزدیک 3بود باید یه شاهد باشه یه چی که همه چیو بگه ولی کی....فهمیدم خودشه اگه اون بتونه شهادت بده همه چی حل میشه سری رفتم سوار ماشینم شدم و با آخرین سرعت روندم.
👑چندکی بعد👑 شب شده بود حدودا ساعت 10شب ولی بلاخره رسیدم به خونه همون پیرزنه اون و پسرش چیزی دیدن که میتونه خیلی چیزارو درست کنه البته اگه بیان شهادت بدن در زدم چندیقه ای منتظر بودم کسی درو باز نکرد خیلی وایسادم دیگه داشتم میرفتم که درو باز کرد پیرزن:اوسلام تواینجا چیکار میکنی پسرم. من:سلام ببخشید مشکل بزرگی برام پیش اومده. پیرزن:بیا تو بیا...داشتم نماز میخوندم ببخشید پشت در موندی. من:مشکلی نبود. پیرزن:بیا اینجا بشین ببینم...میترا حالش چه طوره. من:خداروشکر حالش خوبه. پیرزن:مشکلت چیه. من:خب راستش درباره همون موضوع قبلی که اومدم پیشتون. پیرزن:وای خدایا چه بلایی سرت آوردن؟ من:خب من به کمکتون نیاز دارم هم شما هم پسرتون. پیرزن:چه کمکی. من:شما باید بیاین و جلوی همه توی دادگاه شهادت بدین که اونا چه بلاهایی سرمیترا آوردن. پیرزن:بهت که گفتم نمیتونم 💮از زبان آرمان💮 پیرزن:بهت که گفتم نمیتونم همون لطفیم که بهت کردم خیلی بود. من:یادتونه اوندفعه بهتون گفتم شوهر میترام. پیرزن:نکنه اونم دروغ گفتی. من:😔. پیرزن:خب چرا دروغ گفتی فکر کردم آدم درستی هستی میدونستم توم یکی از همدستای اونی. من:نه باور کنین اینجوری نیست. پیرزن:پس چه جوریه چرا اینقدر پیشی. من:نمیتونم ببینم اذیت میشه دوست ندارم دستای کثیف اونابهش بخوره. پیرزن:...پسرم متاسفم که اینو میگم...ولی توباید ازش دست بکشی...صفایی این یه طلسم روی میترا افتاده...پس نه خودتو نه میتراوبه خطرننداز به خاطر خودته...توپسرجوونی(جوان) هستی باآینده روشن فکر کردی اگه دادگاهو برنده شی تانکشنت دست ازت ور میدارن؟ من:...خیلی خب...متاسفم که مزاحمتون شدم...خودم از پسشون برمیام...من تسلیم نمیشم. بعدم با اصبانیت از اونجا خارج شدم شاید راست میگفت ولی...ولی ارزششو داره من آدم ریسک پذیریم تازه بهتر از اینکه یه عمر باحسرت زندگی کنم لاقن باشرافت از دنیامیرم نه یه ترسوی بزدل بدبخت ناکام؛ سوار ماشین شدم خواستم ماشینو روشن کنم ولی دستم کار نمیکرد ترس تموم وجودمو گرفته ساعت1شبه بدون شاهد خیلی بد میشه سرمو گذاشتم روی فرمون اگه شاهد نباشه کارم تمومه...
👑چندی بعد👑 فکنم یه چندساعتی گذشته هنوزم توی همون حالت بودم دیگه راهکاری به سرم نمیزنه انجامش بدم مغزم به معنای واقعی رد داده ماشینو روشن کردم و آماده راه افتادن شدم که تقه ای به شیشه ماشین خورد همون پیرزنه بود چیکار داره شیشه و دادم پایین من:بله. پیرزن:بیا پایین کمرم شسکت. درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم پیرزن:این ساکو وردار بریم. من:کجا!؟ پیرزن:پیش پسرم مگه نگفتی بریم شهادت بدیم. من:چرا الان میریم. اصلا یک درصدم فکرشو نمیکردم بیاد ساکو گذاشتم پشت ماشین و سوارش کردم پیرزنه:میگم میشه وقتی کارت تموم شد من میترا و ببینم. من:..باشه. پیرزن:ممنونم. من:خب پسرتون کجاس؟ پیرزن:بریم بهت میگم. 👑چندی بعدتر👑 آفتاب طلوع کرده بود ساعت 7صبحه خوش بختانه ودرکمال تعجب رسیدیم من:همینجاس؟ پیرزن:فک کنم ولی نمیدونم کدوم واحده. من:چی؟...این 6تاطبقه10واحدیه حداقل دوساعت طول میکشه. پیرزن:من واقعا معذرت میخوام ولی باورکن نمیدونم تاحالا نیومدم پیشش. من:شماره موبایلشو ندارین؟ پیرزن:نه هردفعه از تلفن عمومی زنگ میزنه بهم. من:گفتین میره دانشگاه خب ساعت چند میره. پیرزن:فکر کنم ساعت 9تا 10. من:خیلی خب منتظر میمونیم تابیاد. 👑چندی بعدتر👑 ساعت 10ونیمه حتما الان دادگاه برگزار شده پس این چرا نمیاد من:شما مطمعنین اینجا زندگی میکنه. پیرزن:آره مطمعنم آدرسشم مال همینجاس. من:اینجوری نمیشه باید برم بالا اسم و فامیلیش چیه. پیرزن:بهروز رستمی. من:خیلی خب شما اینجا منتظر بمونین اگه اومد نگهش دارین منم میرم بالا دنبالش. پیرزن:خداپشت و پناهت. بعدم سری وارد آپارتمان شدم از واحد اول شروع کردم تموم زنگارو زدم به جز پنج شیش نفر کسی جواب نداد رفتم طبقه بالا،بالا و بالاتر تموم طبقه ها تموم شده بود فقط یه واحد مونده بود حتما باید خودش باشه زنگو زدم جواب نمیداد در زدم بازم جواب نمیده محکم تر زدم ولی جواب بده نیست حتما آدرسو اشتباه اومدم تموم تلاشم بی فایده بود
💮از زبان آرش💮 دادگاه شروع شده ولی این آرمان کدوم گوریه خدایا نه خونش بود نه شرکت کجا غیبت زده پسر من از دست تو چیکار کنم یه ساعتی گذشته بود معلوم بود قاضی منتظره داره کشش میده تا آرمان بیاد ساعت11ولی مثل اینکه بیا نیست داریم شکست میخوریم باید زنگ بزنم به میترا چاره دیگه ای ندارم شمارشو گرفتم بعد چنتا بوق جواب داد میترا:بله. من:عم سلام ببین بهت چی میگم یه مشکل بزرگ پیش اومده و تو باید بیای اینجا. من:کجا چی شده. من:سری بیا... داشتم حرف میزدم که آرمان سری درو باز کرد و بایه پسرویه پیرزن اومد تو آرمان:ببخشید که دیر کردم اینم از شاهد(نفس نفس). میترا:چی شده آرش صدای چی بود. آرش:وای خدا خب چیزه هیچی درست شد. بعدم قط کردم اگه آرمان بفهمه سرمو میزنه. قاضی:فکر نمیکنین یکم دیر رسیدین آقای خسرویی. آرمان:من واقعا ازتون معذرت میخوام ولی شما که هنوز حکمو صادر نکردین کردین؟ قاضی:خب راستش.. من:ببخشید ولی یه ثانیه زودتر رسیدن پس مشکلی پیش نمیاد. حشمت:ولی بنظرم دیر کردی پس قبول نمیشه. وکیل اونا:دقیقا باید راس ساعت حاضر میشدید. وکیل ما:ولی ایشون خودشو رسوندن پس بنظرم ارزششو داره آقای وکیل تازه قانونیم نداره که اشکال داشته باشه چون موکل من دونفر بود پس قانونیه که یکیشون یکم دیر تر برسن. قاضی:بسیار خب شروع میکنیم.(بچه ها من زیاد تو این چیزا وارد نیستم فقط تو فیلما دیدم سوتی دادم بگین😐) ارمان اومد پیشم نشست خدانکشتت لاقن بهم میگفتی من:ایناروکجا گیرآوردی. آرمان:مگه شاهد نمیخواستی. من:چراولی اینا کین. آرمان:میگم بهت. قلضی:خیلی خب شاهد حاضر بشه. بعدم اون پسره رفت اونجا وکیل ما:خیلی خب آقا من ازتون چنتا سوال دارم..
💮از زبان آرمان💮 وکیل ما:سعی کنین بادقت به حرفام گوش کنین. بهروز:چشم. وکیل:خب شما چرا به این باور دارین که زندگی کردن خانوم صفایی پیش این اقایون مناسب نیست. بهروز:چون خودم باچشمای خودم دیدم که اونا چه کارای کثیفی انجام میدن. وکیل:منظورتونو واضح تر بیان کنین لطفا چه کارایی؟ بهروز:اونا یکی از کله گنده ترین هان و هرکی که بهشون خیانت کنه یا ازشون پیرویی نکنه میکشن همین آقا که اینجا نشسته اونقدر منو کتک زد که من سه روز توی بیمارستان بستری بودم. وکیل:میشه بپرسم چرا شمارو کتک زد؟ بهروز:من داشتم توی چرا طبق معمول گاوامونو میچروندم که صدای دادوفریادای میترا و شنیدم وقتی رفتم دنبال صدا..خودم دیدم که اونا با بیرحمی داشتن اذیتش میکردن جلوشونو گرفتم ولی تامیخورد کتکم زدن حتی زخماش هنوز روی بدنم مونده. وکیل:خیلی ممنونم من سوالام تموم شد. قشنگ میتونستم خشمو توی چهره کثیفش ببینم اینقدر اصبانی بود که تموم رگای گردنش متورم و صورتش قرمز بود وکیل*(هروقت ستاره داره یعنی مال اونا):ببخشید ولی از کجا معلوم که این حرفا حقیقت دارن. داش چی زدی؟فازت چیه؟خدایا منو بکش وکیل:ببخشید یعنی شما دارین ایشونو زیر سوال میبرین. قاضی:خیلی خب آروم باشین. پیرزن:ببخشید اگه اشکال نداره منم میشه یکم صحبت کنم. چیشده؟ایشون؟ قاضی:...بسیار خوب بفرمایید. بعدم آروم رفت پیرزن:من بخاطر امنیت پسرم که بلایی سرش نیاد تا الان سکوت کردم چون خودم شاهد تمام کارای این اقا و پدرش بودم...روستای ما به جز پسر و چنتا دونه پیرزن زوار دررفته مثل من نداره بخاطر ایشون و پدرش...نفرین های زیادی پشتشه چون آدمای زیادی و به ناحق کشته من اسامی تمام کسانی که اینا باشکنجه های زیاد کشتن دارم...شوهر خودم که به کارای اینا اعتراض کرد به ماشین بستنشو کل روستاو کشوندنش توی راه 😢...کلی خار و سنگای تیز بود آخر سرم...اینقدر کتکش زدن که زیر دستاشون جون داد... همینا کلی فاسد توی دولت دارن که اوناروهم میشناسم...اینا خودشیطانن آقای قاضی ایشون به جز جرم قتل تجاوزای بسیاریم انجام داده که من و کل روستا شاهدش بودیم و شما باید به اوناهم رسیدگی کنین. وکیل*:ولی این اتحامات درباره موکل من کاملا دروغه. پیرزن:منه پیرزن لبه گور چرا باید دست روی قرآن بزارمو دروغ بگم وقتی نمازم یه بارم قضا نشده خدامنو بکشه اگه یه کلمشو دروغ بگم. قاضی:خیلی خب وقت جلسه تمومه پس فردا جواب دادگاهو اعلام میکنم. خب الان بگو دیگه دو روز مارو علاف میکنی که چی مرد حسابی؛جلسه تموم شد اومدیم بیرون من:خیلی ازتون ممنونم. پیرزن:من اینکارو فقط بخاطر میترا کردم.😌 من:خیلی خب😅. پیرزن:حالا یکمم بخاطر تو. پسر:حتی نگاه کردن به اون یارو هم ترسناکه دیدی چه جوری نگام میکرد. من:من سرقولم هستم تازه نمیزارم بلایی سرت بیاد مطمعن باش. پسر:من روی قولت حساب میکنم😉. آرش:یه دیقه ترمز کنین آرمان یکم توضیح بده گیج شدم. من:قصش مفصله بعدا واست میگم. حشمت:خب خب خب...میبینم جمعتون که جمعه خاله جون خوب سخنرانی کردی. پیرزن:😒(بانفرت تمام نیگاه کردن).
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
👌👌💖
ممنان