
بریم شروع کنیم 🙂🙂🙂
از زبان سونو : جونگوون داشت گریه میکرد و من نمیدونستم باید چیکار کنم ( منم وقتی یکی گریه میکنه نمیدونم باید چیکار کنم 😅 ) جونگوون : سونو باید بریم . سونو : خیلی خب بلند شو . از خونه رفتیم بیرون و وارد خیابون شدیم سونو : دربست باهم نشستیم تو ماشین جونگوون داشت گریه میکرد و من بقلش کرده بودم خودمم دلم میخواست گریه کنم پدر جونگوون وقتی که اون یه ساله بود از دنیا رفت و حالا هم مادرش خانواده مادری و پدریش هردو از اون متنفر بودن حالا اون هیچکسو نداشت . بلاخره رسیدیم به خونشون.
۴۰ روز بعد ......
امروز چهلم مامان جونگوون بود من نگران جونگوون بودم اینقدر گریه کرده بود که چشاش قرمز شده بود ولی توی این چهل روز من همش کنارش بودم اون مثل برادر بود برام . جونگوون : سلام هق سونو هق هق. بعدش اومد تو بقلم و شروع کرد گریه . سونو : جونگوون یه دقیقه بیا . دستشو کشیدم و بردمش پشت بوم
جونگوون : چرا منو آوردی اینجا . سونو : تو واقعا چی فکر کردی ( با داد گفت ) . جونگوون شوکه شد . سونو : تو فکر کردی مامانت دوست داره تو اینقدر خودتو عذاب بدی اگه اینقدر به خودت فشار بیاری مامان و بابات ناراحت میشن . جونگوون : ولی هیونگ . سونو : ولی چی هیونگ جونگوون اگه یه بار دیگه گریه کنی نه من نه تو اینطوری هم خودتو عذاب میدی هم دیگرانو هم مامان و باباتو . جونگوون : الان من باید یکبار کنم تنهایه تنهام فامیل های مامان و بابام این خونه رو ازم میگیرن کجا برم چطوری زندگی کنم . جونگوون راست میگفت از حالا به بعد زندگیش خیلی سخت میشد سونو : چیمیگی تو تنها نیستی من هستم بقیه هستن من همیشه کنارتم یه مدت بیا خونه ی ما جونگوون : من مزاحم تو و خانواده ات نمیشم میرم مسافر خونه ای جایی سونو : مسافر خونه جای خوبی برای یه پسر جوون نیست کلی ارازل اوباش و معتاد و دزد و قاچقی اونجاست حرف نزن الانم برو وسایل هاتو جمع کن بریم منم میام کمکت . جونگوون میخواست مخالفت کنه ولی عصبانیت منو که دید هیچی نگفت باهم رفتیم و کمکش کردم وسایلشو جمع کنه
۵ ماه بعد از فوت مادر جونگوون .....
جونگوون خیلی بهتر از پنج ماه پیشه البته هنوزم یکمی ناراحته و خیلی لاغر و کوچولو شده ولی سعی میکنه روحیش حفظ کنه منو اون تصمیم گرفتیم یه خونه بگیریم دوستامون برگشتن بوسان چون اونجا درس میخونن ما دوتا کار پاره وقت داریم و یه جایی اجاره کردیم و باهم زندگی میکنیم چون جونگوون تو خونه ی ما راحت نبود و منم میخواستم پیشش باشم واسه همین باهمیم هنوزم جون آدمایی که قراره بمیرنو نجات میدیم و این باعث میشه حال هردومون خوب بشه اینکه هم درس بخونیم هم کار کنیم یکم سخته ولی هردو داریم مرد میشیم و من یه چیزی فهمیدم اینکه جونگوون خیلی زود سرما میخوره توی این پنج ماه که باهم زندگی میکنیم سه بار آبریزش بینی و گلو درد گرفته و حدود یک ماه پیش جونگوون یه سگ به اسم مائومی به سرپرستی گرفت و این باعث شد روحیه هردوتامون بهتر بشه
همه چی خوب بود با اینکه یکمی سخت بود ولی راضی بودیم یه روز که داشتیم از مدرسه برمیگشتیم بارون شدیدی گرفت و ما مجبور شدیم بریم زیر یه درخت اینقدر بارون طول کشید که جونگوون خوابش برد و منم بعدش خوابیدم وقتی بیدار شدیم نمیدونستیم کجاییم ما.....ما لب دریا بودیم ولی اونجا چیکار میکردیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خسته نباشییییی
اجی میگم پارت بعد رو چرا نمینویسی؟
آجی دارم مینویسم
عالی❤💜
ممنون 😊