11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Fati انتشار: 3 سال پیش 690 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام.. واقعا عذرخواهی میکنم اینو اینقد دیر گذاشتم 🥺💛و اینکه دلم برای لایک و نظراتتون تنگ شده هااا☹️بازم ببخشید و اینکه حتما به نظرسنجی سر بزنین ممنون که صبر کردین🙂دوستتون دارم
اجرای filter .. با جیمین. انگار دنیا رو سرم خراب شد..+چی؟!!! -خوشحال نشدی؟! بالاخره میتونی یه اجرا داشته باشی تا مردم بشناسنت.. +نه.. مسئله این نیست.. من.. -من بهت ایمان دارم دوست کوچولو، تو میترکونی. دستمو گرفت و فشار داد : فردا کلی کار داریم امشب خوب استراحت کن و زد روی شونه ام..همینطور مات و مبهوت مونده بودم وقتی جمهور از اتاقم بیرون رفت به نامه ام نگاه کردم، حالاحالا ها باید روی میزم میموند : خب مین سو.. بعد ازین اجرا..به خودت قول بده بعد ازین اجرا تمومش کنی. رفتم روی تختم و دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.. حالا که بیرون نمیرفتم کاری هم نداشتم که انجام بدم «جیمین میخواد باهات قرار بزاره» سرمو توی بالشت فرو کردم و جیغمو فرو خوردم، الان نباید از هم بپاشم. باقی شب رو از پنجره به بیرون نگاه کردم صدای خنده ی اعضا از بیرون میومد و این بیشتر رو اعصابم بود، لبامو ورچیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم توی خیابون چندتا ماشین با سرعت زیاد و صدای بلند آهنگ ویراژ میدادن..چقد دلم میخواست برم و بهشون ملحق بشم.. صدای قهقهه جیمین بلند شد.جلوی خودمو گرفتم.منم غروری داشتم برای خودم
مشتمو روی لبه ی پنجره کوبیدم و همزمان فکری به ذهنم رسید وقتی توی خونه خودمون بودم هرازگاهی ازونجا فرار میکردم.لبخندی شیطانی زدم: چطور اونا میتونن خوش باشن و بخندن؟! اونوقت من نتونم؟! رفتم روی تخت نشستم و ملحفه هارو بهم گره زدم تا جایی که قدرت داشتم محکم کشیدم تا گره ها سفت بشن. یه شلوارو بلوز گشاد پوشیدم تا بتونم راحت تر حرکت کنم. ملحفه هارو دور خودم گره زدم و دعا کردم امشب اخرین شب زندگیم نباشه همینطوری با خودم غر میزدم : حتی خودش نیومد بگه من اخرهفته باهاش اجرا دارم..هه.. یذره ادب و تربیت...از همون روز اول تو بیمارستان میدونستم بداخلاقه...صحنه وقتی که توی بیمارستان پاش لیز خورد و افتاد روم توی ذهنم تداعی شد ، فاصله زیادی باهم نداشتیم..سرمو تکون دادم تا ازون فکر بیرون بیام(تیپ مین سو)
نفس عمیقی کشیدم و اماده ی عمل نقشه ام شدم ملحفه رو به دستگیره ی بزرگ کمد دیواریم بستم : خب بیا دعا کنیم کمد از دیوار جدا نشه، قرار نبود بپرم فقط باید از خونه بیرون میرفتم : خب، بیا شروع کنیم.. سرمو از پنجره بیرون بردم و ارتفاعو سنجیدم : هومممم...یه پامو بیرون بردم و روی لبه ی پایین پنجره گذاشتم یذره پامو جابه جا کردم تا از نیوفتادنم مطمئن بشم اون یکی پامو درحالی که میلرزید بلند کردم و پایین گذاشتم چند ثانیه ای تو همون حالت موندم و با دستم لبه ی پنجره رو گرفتم به کنارم نگاه کردم و با بالکن همسایه کناری مواجه شدم طبقه پایین بود ولی فاصله مون زیاد نبود نفس عمیقی کشیدم اگه خودمو مینداختم ممکن بود اصن داخل بالکن نیوفتم و بمیرم: فکر کن مین سو، فکر کن..خودمو به سمتش کشیدم و به نقش شیر حکاکی شده روی ستون نگاه کردم درحالی که محکم لبه ی پنجره رو گرفته بودم با اون یکی دستم چنگ انداختم و پوزه ی شیر رو گرفتم.. اینجوری به بالکن مایل تر میشدم دیگه چیزی نبود که دستمو بهش بند کنم زیاد وقت نداشتم عرق کرده بودم و کم کم کف دستم داشت لیز میشد
یه پامو بلند کردم و سعی کردم بزارمش روی میله ی محافظ بالکن : اَه مین سو چرا اینقد قدت کوتاهه...نوک کفشم بهش خورد و برگشت : عهههههه..دستمو از روی پوزه ی شیر عقب تر بردم و فقط نوک پام روی لبه ی پنجره ی خودم بود خداروشکر به اندازه ای ملحفه داشتم که وسط زمین و هوا نمونم : تو میتونی مین سو..پامو بلند کردم و به سمت میله انداختم یوهوووو پامو گذاشتم روش مچ پامو انداختم.. فقط باید دیوار بالای بالکن رو میگرفتم و میرفتم تو اون خونه.. به اینکه کی توی اون خونه زندگی میکرد بعدا رسیدگی میکردم. با امید به اینکه پام قفله با تمام توانم خودمو پرت کردم سمت دیوار و گرفتمش...یکی از دستام لیز خورد.. فریاد نه چندان بلندی زدم و دوباره سعی کردم بگیرمش مطمئن بودم یکی از ناخنام شکسته ، میلرزیدم و دیگه توانی توی بازو هام نداشتم، اون یکی پامو داخل بالکن کردم و سعی کردم از زیر پام مطمئن بشم بالاخره خودمو ول کردم ولی توی بالکن به قفسه ی گلدون ها برخوردم و بعد روی زمین...درد توی شونه ام پیچید و یک گلدون روی شکمم افتاد، به سختی بلند شدم: خیلی احمقی مین سو.. باید یه سرگرمی تو همون اتاق برای خودت پیدا میکردی
گردوخاک رو از روی لباسم تکوندم و موهامو مرتب کردم هنوز درد داشتم..به پنجره ی اتاق خودم نگاه کردم ازینکه همچین کار دیوونه واری کردم خندم گرفت پشت در بالکن رفتم و در زدم یکی از داخل گفت : کی اونجاست؟! -آمممم..منم.. مین سو...در بالکن باز شد و من با یکی از استف روبه رو شدم از شدت ذوقم برای اینکه یک اشنا بود بغلش کردم +اما شما نباید اینجا باشین. هنوز توی شک بود.. درحالی که داشتم دورش میزدم و وارد خونه میشدم گفتم: میدونم اما بهش نیاز داشتم.. آمممم در خروجی کجاست؟! اشاره کرد: اونجا...گفتم: خیلیی ممنوووون درحالی که داشتم درو میبستم گفت: چجوری سر از بالکن دراوردی؟! و من فقط چشمک زدم. از پله ها پایین دویدم چطور اینقد هیجان داشتم؟! رسیدم به پارکینگ.. چند ماشین مدل بالا ی گرون قیمت و یه ون مشکی اونجا قرار داشت سرک کشیدم تا ببینم کدومو میتونم بردارم پشت همه ی ماشین ها.. یه موتور بود..زبونم بند اومد.. محشر بود.. تماما مشکی و جذاب و نو..همینو برمیدارم..
یه سوییچ مشکی روش بود برش داشتم و روشنش کردم صدای موتورش تو پارکینگ پیچید، اولین بار بود بدون هماهنگی و بادیگارد جایی میرفتم.. خیلی وقت بود ازاد نبودم..باید خودم و ذهنمو رها میکردم...ولی...هوف ، برگشتم بالا: ببخشید در پارکینگ چجوری باز میشه؟! بنظرم استف هنوز گیج بود یا فقط میخواست کمک کنه..رفت توی اتاق و یه ریموت کنترل برام اورد : با این باز میشه...قبل ازینکه برم دستشو روی شونه ام گذاشت: مراقب خودت باش.. لبخند زدم و به نشونه ی تشکر سر خم کردم سریع برگشتم و روی موتور نشستم.. کلاه کاسکت روی سرم گذاشتم تا شناخته نشم محکم دسته هارو گرفتم : بزن بریم. در بالا رفت و من گازشو گرفتم، با سرعت از کنار درختا و ماشینا رد میشدم و با باد مسابقه میدادم قبلا برای رفت و امد از موتور بابام استفاده میکردم پس تازه کار نبودم اتفاقا نصف موتور سوارارو هم میزاشتم تو جیبم بخاطراینکه اخرشب بود زیاد شلوغ نبود، راحت ویراژ میدادم ستاره ها و قرص ماه بالای سرم...بهم حس زنده بودن میداد اگه امشب اینکارو نمیکردم مثل یه جنازه با جیمین تمرین میکردم...جیمین...آه کشیدم.. من گم شده بودم..خودمو نمیفهمیدم..
میدونستم این اجرا برای زندگیم.. برای خانواده ام.. یا حتی برای خودم مهمه و تاثیر داره.. ولی پسرا.. بدون من خوشبخت تر و موفق تر بودن..پسرا.. الان دارن چیکار میکنن؟! متوجه نبود من شدن؟! واکنششون چیه؟!خندم گرفت. خب مین سو جان تو فقط همین یه شبو داری..ازش لذت ببر نفس عمیقی کشیدم و تندتر روندم نمیدونستم کجا میرم فقط میروندم..ذهنمو باز گذاشته بودم...با خودم شعر میخوندم: 언젠가 내가 내가 아니게 된달지어도
괜찮아 오직 나만이 나의 구원이잖아
못된 걸음걸이로 절대 죽지 않고 살아
How you doin? Im fine
내 하늘은 맑아
모든 아픔들이여 say goodbye
잘 가
حتی اگه دیگه خودم نباشم
اشکال نداره من تنها ناجی خودمم
من هیج وقت نمیمیرم از این سختی ها سر بلند بیرون میام
حالت چطوره؟ من خوبم
آسمون من صافه
تمام غم های من خدافظی کنین
8بار دور میدون دور زدم..تا اینکه نگاهم به یه کلاب گوشه ی خیابون افتاد..امشب کلی کار دیوونه بازی انجام دادم.. این یکی روهم انجام میدم...به سمت کلاب روندم. موتورمو بیرون پارک کردم بخاطر کلاه موهام بهم ریخته بود.. صافشون کردم بعد در دولنگه ی کلاب رو هل دادم و داخل شدم..فضای کلاب پر دود و تاریک بود، چندتا میز چیده شده بود که آدم های کمی دورشون نشسته بودن در عوض عده ی زیادی وسط میرقصیدن و مینوشیدن..راهمو از بین جمعیت به سمت بار باز کردم و روی یکی از صندلی های پایه بلند نشستم..کمی بعد یه دختر عینکی با موهای قرمز و تلوتلوخوران اومد کنارم نشست: هی تو همون دخترِ عضو جدید BTS نیستی؟! -آره خودمم چطور؟! از تعجب چشماشو گرد کرد:جدی؟! -اره جدی میگم +اسمت مین سوعه، درسته؟! -بله..رو کرد به جمعیت و داد زد : هی بروبچ یه بچه معروف اینجا داریم. ترسیدم و خودمو جمع کردم دختر خندید و گفت : نترس کاریت ندارم خوشحال شدیم که تو اینجایی. چندتا دختر و پسر از بین جمعیت بیرون زدن و اومدن سمت ما، دختر بطری رو از دست یکی از پسرا بیرون کشید و توی یه لیوان برام ریخت و به سمتم گرفت : بخور، امشبو خوش بگذرون
لیوانو از دستش گرفتم ولی تردید داشتم باید ابروی خودمو حفظ میکردم؟!ولی نمیخواستم بچه ننه بنظر بیام..دختره و دوستاش بنظر پایه میومدن و میتونستم بهشون اعتماد کنم...پس لیوانو سرکشیدم..سرگیجه زودترازونچه فکرشو بکنم به سراغم اومد بلند شدم ولی تلوتلوخوردم و نزدیک بود بخورم زمین ولی دختر دستمو گرفت و منو بین جمعیت کشید تا برقصم..دومین لیوان روهم سر کشیدم که سرخوشی عجیبی منو دربرگرفت و انرژی زیادی داشتم روی اهنگ بالا و پایین میپریدم و ازینکه برای دقایقی ایدول نبودم خوشحال بودم جیغ میزدم و میرقصیدم و استعدادم توی رقص بهم کمک کرد مرکز توجه باشم، بیخیال بودم و میخندیدم نمیدونم چقدر رقصیده بودم که یهو ینفر از لابه لای جمعیت داد زد : اوناهاش بگیرینش.. یه ابرومو بالا دادم به سمت دختر کنارم چرخیدم: کیو میگه؟! بنگ..ینفر جیغ زد دختر بازومو گرفت و منو کشید پشت میز بار، بقیه از در جلویی و پشتی فرار کردن. گیج و منگ بودم و نمیفهمیدم دختر دستشو روی دهنم گذاشت و بعد انگشتشو جلوی بینیش گرفت که یعنی ساکت باشم. دستشو از روی دهنم برداشت و من آروم بلند شدم تا ببینم مورد حمله ی چه کسانی قرار گرفتیم
چندتا پسر هیکلی بودن..قیافشون برام اشنا بود ولی به یاد نمیوردم، دختر منو پایین کشید و به اسانسور کوچیکی که زیر میز بود اشاره کرد ازین اسانسور برای حمل مواد غذایی از انبار استفاده میشد اروم دوتایی سوار شدیم و من طنابو کشیدم.. جا تنگ بود و ما تو بغل هم نشسته بودیم..اسانسور با صدای غیژ پایین رفت و یکی از پسرا داد زد: اونجا صدا ازون پشت میاد ولی با پایین رفتن اسانسور.. صدا محو شد چندثانیه ای گذشت و اسانسور وایساد دختر درشو هل داد و هوای تازه به داخل هجوم اورد بیرون رفت و بعد منو بیرون کشید..انگار پاهامو حس نمیکردم ولی باید دنبال یه راه خروج میگشتم..یه طرف انبار پر از بشکه های نوشیدنی بود و اونور پر از کیسه های قهوه، روبه رو یه در اهنی زنگ زده وجود داشت به دختر نشونش دادم و دوتایی به سمتش دویدیم..مستی کم کم داشت از سرم میپرید و فهمیدم چقدر خسته ام و ازین راه نمیتونستم برگردم و موتورمو بردارم..نزدیک بود گریه ام بگیره.. توی بد وضعیتی بودم.. معلوم بود پسرا حسابی نگرانم شدن تقریبا بلند گفتم :خیلی احمقم..دختر دستگیره رو گرفت و در رو باز کرد دستشو پشت کمرم گذاشت و منو هل داد بیرون:امکانش هست بیان بیرون پس ازینجا دور شو.. باشه؟! تو دختر خوبی هستی.. مراقب خودت باش، چشمک زد و رفت
خسته و تنها توی شهر راه میرفتم..ساعت 4:38 صبح بود..به خودم و کارام لعنت فرستادم...کم کم چشمام سیاهی میرفت و نمیتونستم خودمو نگه دارم..آسمون به رنگ آبی روشن بود..من نمیتونستم برم خونه.. گم شده بودم و عقلم رو به زوال بود..میترسیدم بچه ها خواب باشن پس زنگ نزدم..به خودم اومدم دیدم رسیدم به یه پارک.. یه نیمکت چوبی کنارم بود.. نتونستم خودمو نگه دارم روی نیمکت دراز کشیدم.. سرد بود.. خودمو جمع کردم..بازم تکرار کردم : خیلی احمقی مین سو..و چشمام بسته شد
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
45 لایک
عالی بود آجی
مرسی اجی جونم، خوبی؟
اره خوبم آجی تو خوبی
واییییییییییی عزیزم عالی بود زودتر پارت بعد رو بزار فایتینگ اجی💞💕
مرسیییییییییییییی چشم سعیمو میکنمم❤🧡💛💚😍🥰😘
مثل همیشه عالی👌😍😍
مرسی😍❤
خیلی خوب بود💕
مهم نیس کی میزاری راحت باش
واقعا که خیلی احمقه مین سو آخه میگم بشین بخواب دیگه میخوای نصف شب چیکار کنی 😑
مرسییییییییییی🥺❤🧡💛
دیگه داشت حرص میخورد رفت خل بازی در اورد 😂
عالی بود خسته نباشید خیلی به خودت فشار نیار تا به خوای داستان به نویسی تو هر موقع داستان تو بزاری ما می خونیم ناراحت نباش
😍😍😍😊😊
مرسی عشقم سلامت باشی💙
بیا توروهم بغل کنم😍🤩🥺💛
عایییییی عشخم عالی بود
ناراحت نباش که نتونستی زود تر بنویسی اینکه بخوای فکر کنی بقیه اش چی بشه و بنویسی و اونو مرتب کنی البته بعضی اا تو ذهن شون کلمات رو مرتب میکنن ولی خوب نمیشه هر روز نوشت حوصله ادم نمیکشه
ناراحت نباش عاجی 😍
این پارت ام عالی بود مثل گل های قالی ترکمن بود (منظورم خوشگله و شیکه )
مرسی عاجی جونممممم😍💜
وای خدا بیام بغلت کنم مرسی که درک میکنی😍🤩💛
❤