سلام من امدم
داستان از زبان تو.... با ته چوب جمع کردیم داشتیم میرفتم که صدای از پشت پوته ها امد.. ته:(ا/ت بیا اینجا زود باش)... فوری رفتم پیش ته که مو پشتش قایم کرد.. که یک دفعه یک مار اومد و از اون جایی که به مارها فوویا داری نزدیک بود غش کنی که ته چشمات گرفت.. برام اهنگ خوند طوری که فقط خودم صداش میشنیدم... یک دفعه احساس کردم چیزی دار از رویه پام رد میشه نزدیک بود از ترس جیغ بزنم که... ته:(اه.. رفت ا/ت مار رفت)... بعد دستشو برداشت منم از ترس از پشت تویه بغلش افتادم سیاهی.... داستان از زبان تهیونگ... یک دفعه ا/ت افتاد تویه بغلم غش کرد... ته:(ا/ت.😣.... اهاییی با توم ا/ت😥.. ا/ت.. چشمات باز کن.😭😭).... ا/ت بقل کردم بلندش کردم دویدم سمت چادر که... ا/ت:(ته...)... نگاهی بهش کردم دیدم به هوش امد گزاشتم زمین که وایستاد... ا/ت:(ممنون... اممم میگم چوبا کو.. نگو که..)... ته:(ای واییی.. یادم رفت..)... ا/ت:(ته نگو باید بر گردیم..).. ته:(مثل اینکه چارهای نیست...)... ا/ت:(باشه اممم اهان... میگم بچرخ..)... ته:(چرا😕..)... ا/ت:(اع بچرخ سوال نپرس)... هوفی کشیدم چرخیدم که ا/ت سوارم شد پاهاش گرفتم نیوفته... آ/ت:(خب بریم یوهوووو).. دستشو به جلو گرفت... راه افتادیم همین جوری میرفتیم که چوبا پیدا کردیم که ا/ت امد پایین.. چوبا برداشتم رفتیم سمت چادر... 2دقیقه بعد.... داستان از زبان تو...نزدیک چادر بودیدیم که کای و جنی و لیسا دیدم... ا/ت:(سلام.. اینجا چی کار میکنین.)... جنی:(دیر کردی نگران شدیم برایه همین امدیم..)... لیسا :(بزار کمکت کنم ا/ت)... ا/ت:(ممنون..) لیسا امد چوبا ازم گرفت جنی هم مقداری دیگه گرفت.. کای:(ته بزار منم کمکت بدم..)... ته:(اه خدا خیرا بده دستام به فنا رفت... بیا بگیر).. همه باهم خندمون گرفت.. کای چوبا از ته گرفت به سمت چارد راه افتادیم و رسیدم سمت چادر که دیدم آتیش روشن کردن دور آتیش جمع شدن(عکس مار👆)
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)