
پارت 11 امید وارم لذت ببرید
ادامه پارت 10.......از زبان شیرویی : هانا خیلی نگران من هست ، خیلی حس بدی دارم میخوام زودتر خوب بشم، هانا اومد و گفت : اینم از آب باید، آب رو تو دستام گرفتم : قبل از خوردنش بهش نگاه میکردم آب برام خیلی آشنا بود، انگار ی خاطره قبل از اینکه وارد اون رستوران بشم ، تصویری تو ذهنم احساس کردم یک زن قد بلند با موهای طلایی که داشت که در حال حرف زدن بود رو به من کلماتش نا واضح بودن تو مایه های متاسفم، بعد پرت شدم توی آب تو اعماق آب.. هانا گفت : چیزی شده سه ساعته به آب خیره شدی مطمئنی خوبی؟ به خودم اومدم، رو به هانا کردم و گفتم : هیچی نشده خوبم فقط خواستم آبی رو که بهترین دوستم بهم میده خوب نگاه کنم، هانا چهره ای مشکوک گرفت و بعد سرش را بالا برد و گفت : وای من چقدر برات مهمم. بعد هر دو خندیدیم. در خونه زده شد هانا در رو باز کرد، مگی بود که پنکیک هاشو رو به ما گرفت و گفت : بیاین بخوریمم، بچه ها بیدار شدن و ما همه سر میز غذا نشستیم...
از زبان شیرویی : بچه ها خیلی خوش حال شدن و با سرعت پنکیک هاشونو خوردن صورت هاشون پر چربی پنکیک بود، من باز هم پنکیک ها رو با سگ هام تقسیم کردم، هانا گفت : این سگ ها، انگار قبلا یک جا دیدمشون. من گفتم : درسته تازه فهمیدی؟! هانا چند دقیقه سرش رو خاروند و گفت: اممم درست یادم نمیاد خب بگو . گفتم : اینا همون سگ هایی هستن که هر روز تو رستوران بهشون غذا میدادم، موقع اومدن به انگیلیس دیدمشون و تصمیم گرفتم به انگیلیس بیارمشون و بزرگشون کنم. بعد مگی گفت : واو پس هنوز جوونن فکرشو نمیکردم اونا باشن، بعد خندید. لبخندی زدم و ادامه پنکیکی که برام مونده بود رو خوردم، بعد غذا مکس همه جا رو گرد گیری کرد و بعدش مثل جنازه روی تخت افتاد و خوابید...
از زبان شیرویی :مگی گفت : خب شیرویی بیا در باره ی ی مسئله با هم صحبت کنیم نه؟ بعد ویلچر رو به سمت اتاق هدایت کرد وارد اتاق که شدیم در رو بست، و گفت : میدونم یهویی هست ولی باید بچه هارو به مدرسه بفرستیم، تو حرف مگی پریدم و رو به مگی کردم و گفتم : چی فکر کردی؟ ما پول غذا رو کم میاریم، نه که بخوام خود خواهی کنم نه ولی واقعا نمیشه، مگی گفت : صبر کن حرفم تموم بشه، خواستم غز زدن را ادامه بدم اما مگی چهره.جدی به خودش گرفت. _مگی: من که نگفتم الان میفرستیمشون، میتونیم الان بهشون آموزش بدیم و برای بعد که پولی به دستمون اومد بچه ها آزمون بدن و وارد ی مدرسه عالی بشن! خب حالا نظرت چیه؟. نگاهی به مگی کردم و گفتم : باشه، ولی تا جایی که اونا رو میشناسم از زندان های آهنی فرار میکنن، چه برسه از زیر درس....
از زبان شیرویی : مگی بلاخره منو راضی کرد و ما رفتیم که به بچه ها بگیم، از اتاق بیرون اومدیم من گفتم : بچه ها هوم بیاین اینجا، بچه ها به سرعت هرجه تمام تر به سمتمون می اومدن، مگی گفت: فکر کنم تو بتونی بهشون درس بدی خیلی به حرفت گوش میکنن، من گفتم : داری چی میگی من حتی یک بارم از جلوی در مدرسه رد نشدم چه برسه که بخوام درس بدم! هانا گفت : واقعا! نمیدونستم.. ولی از جیمی شنیدم خیلی کارت تو یاد گرفتن و یاد دادن خوبه، من به تو باد میدم تو به بچه ها، اخمی کردم و به اجبار قبول کردم. بچه اومدن : جیمی : چی میخواین بگین میخوایم بریم پیک نیک؟.؟ خندیدم و گفتم : ام باید درس بخونین. بچه ها همه آهی کشیدن : تعجب کردم و گفتم: چرا آه.!؟ یکی از بچه ها گفت : از یکی از بچه هایی که میومد رستوران شنیدم مدرسه و درس بدترین چیز ممکنه. من و مگی نگاهی به هم کردیم و خندیدیم، بعد از چندین دقیقه توضیح درباره درس بچه ها قبول کردن که بهشون درس بدیم.
از زبان شیرویی : حدود 1 ماه گذشته بود و بچه ها با تلاش درس میخوندن، حال من هم رو به بهبود بود ولی مگی میگفت که وضع زخم سرم فرقی نکرده ولی با این حال مگی هر روز بهم کمک میکرد راه برم برام سخت بود، مثل یک بچه ی کوچولو بودم که نمیتونست راه بره هانا هم همیشه با حرف های روحیه بخشش بهم انرژی میداد خیلی بهتر بودم و تقریبا درست راه میرفتم اما به کمک بچه ها، همه چی آروم بود انگار بلاخره دوران آرامش ماها از راه رسیده بود اما من حس خوبی نداشتم انگار توفانی در راه بود..
از زبان شیرویی : صبح خیلی زود بود از خواب پاشدم، با خودم گفتم میتونم تا در اتاق برم؟ بعد سعی کردم که به طرف در به سختی از روی تخت یک قدم رو ور داشتم قدم بعدی رو هم همین طور تقریبا به در رسیده بودم که زمین خوردم، با خودم خندیدم دوتا سگ ها کنارم اومدن انگار نگران بودن بهشون گفتم: چیزی نیست فقط یکم زمین خوردم،خودم رو روی سگ ها انداختم، اونقدر قوی بودن که وزن منو تحمل کنن مثل ی گرگ بزرگ گرگ ها منو به نزدیک تخت بردن نگاهی به پنجره بزرگ اتاقم کردم و ماه دقیقا همون جایی که باید میبود میدرخشید و من را یاد چهرهی پاور مینداخت چند دقیقه خاطرات رو مرور کردم انتقامم! اونو یادم رفته! خون توی رگ هام به جوش اومد سعی کردم پاشم به هر سختی که شده بود بلند شدم، هنوز هوا تاریک بود، چند قدم رفتم سگ ها پا به پام میومدن به دری که به محوطه سبزی که جلوی خونه بود نگاهی کردم و بعد نگاهی به سگ ها گفتم بیاین بریم! چند قدم رفتم راه رفتن خیلی خیلی سخت بود و دردناک ...
از زبان شیرویی : بلاخره به در رسیدم در رو باز کردم هوای سردی بود و نسیمی لذت بخش میوزید به سختی از پله های یخ زده با لباس خواب پایین رفتم، چند باری هم خواستم زمین، دستی دور گردن سگ ها انداختم و گفتم : بیاین شروع کنیم، من باید تا ظهر برای برگشتن به سازمان آماده باشم اون سازمان تنها راه انتقام منه سعی کردم که راه کردن رو برای خوردم آسون کنم پس کل ساعت دور محوطه دور میزدم ، چندین ساعت گذشته بود انگار میتونستم تقریبا راحت راه برم راه رفتن هام کم کم تبدیل به دویدن شد، سگ ها پابه پام میومدن، خسته شدیم و برای استراحت نشستیم، سگ هارو نوازش کردم و برای آخرین بار تو امشب زوزه کشیدیم اونم صبح.!
خب امید وارم لذت برده باشید
لطفا منو دنبال کنید،داستان منو به دوستانتون معرفی کنید، ممنون
خب منتظر پارت های بعد باشید به زودی داستان جذاب تر میشه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون از همگی 🌹💜، پارت بعد درحال برسی هست
عالی اولین نفر
خیلی خیلی عالی بود ممنون عزیزم 🤩😘🤩😘🤩
قسمت بعدی پیش به سوی انتقااااامممم🏃🏻♀️🏃🏻♀️🏃🏻♀️😁
لطفاً قسمت بعدی رو زودی بذار ممنوووون❤️❤️❤️❤️