قاتل نقاب دار

اینم داستان دومم

صبح بود ۱۵ ژوئیه از خواب بلند شدم ساعت ۶صبح بود پتو رو روی نیک کشیدم رفتم پنکک درست کنم برای صبحونه درست کردم ساعت ۶:۳۰ بود

یادم رفت خودمو معرفی کنم من ماریان هست و ۲۳ سالمه نیکو بیدار کردم نیک : ساعت چنده ماریان😪 ماریان :از دست تو نیک 😄۶:۳۰ نیک اوه الان دیرم میشه

سریع اماده شد رفت سر کار منم تو خونه تنها شدم غذا پختم و خونه رو جارو و جمع کردم ظرف های صبحونه هم شستم لباس پوشیدم و رفتم بیرون ( اسلاید بعد میبینید لباسشو

این منم کارها رو که انجام دادم رفتم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم توی مغازه کنار دوستم کار کنم که اسمش سارا بود دختری زیبا و درونگرا ( اسلاید بعد میبینید)ماریان : سلام سارا سارا : سلام امروز که اب اوردی ماریان : من دیگه بخاطر دیروز همیشه اب میارم سارا : لیوان چی 😰 ماریان : البته 😁 سارا : پس اب بریز

اینم سارا خریدار : سلام ماریان : سلام خوش امدید چه لباسی لازم دارید یه مشتری دیگه امد خریدار ۲ : سلام سارا : خوش امدید چه لباسی نیاز دارید . خریدار ۱ : یه لباس مجلسی یه لباس قشنگ ماریان : این چطوره عالیه قیمتش چنده ماریان : امم ۱۵۰ دلار خریدار : چه خوب بفرما خریدار سارا هم رفت👋

سرکار بودم بلند شدم که برم دستشویی برگشتنه خوردم به یه زن زیبا فهمیدم همار جدیدمه و کنار من کار میکنه خیلی خوشحال شدم سریع بلند شدم و دستمو جلوش گرفتم و گفتم : ببخشید خانم خانم : اشکال نداره شما ؟ نیک : اسمم نیکه نیک گراهام لی لی : منم لی لی ام از دینت خوشحالم شمارمو از گرفت خیلی با هم درباره خودمون حرف زدیم ( این زن با چشمای قهوه ای

ببخشید کم بود برو بعدی انچه خواهید خواند

بعدی ...

انچه خواهید خواند : سه ماه بعد لی لی ایا باهم ازدواج میکنی نیک : دایانا من برای کار باید سه ماه باید برم باشه دایانا : باشه 😘😘 لی لی : چرا باهم بازی نکنیم لایک کامنت و فالو یادت نره

بای بای