برسم برای شروع داستان🤗

از زبان سارا: داشتم همراه سینا از پارک برمی گشتم. وقتی از دیدن مادرم برگشتیم سینا رو برده بودم پارک.لامصب همه میخوان بغلش کنن. موقع رد شدن از خیابون دستم و از تو دستش کشیدم و بغلش کردم. بوی شکلات تلخ میداد.البته نه به اندازه ی من.ما بعضی اوقات یا بوی کارامل میدیم یا شکلات تلخ. از وقتی به دنیا اومدیم این بو رو میدادیم.مامان میگه بابا موقع بارداریش کارامل و شکلات تلخ میداد بهش به خاطر همین این بو رو گرفتیم. در حالی که سینا تو بغلم بود از خیابون داشتم رد میشدم که یهو یه ماشینی با سرعت زد بهمون. خودمو سپر سینا کرده بودم و اون صدمه ای ندیده بود. آخرین صداهایی که میشنیدم صدای گریه ی سینا و پیاده شدن سرنشینان ماشین بود.

از زبان جین: امروز از فرانسه برگشتیم سئول. اخ که چه قد خستمه😐 به پسرا گفتم(زود باشید بیاین.زشته وردواید هندسام خسته بمونه😐) جیمین گفت(هیونگ دو دقیقه صب کن😐) _(اوکی😐فقط دو دیقه صبر میکنم😐) بالاخره راه افتادیم به سمت خوابگاه.راننده داشت میرفت که خورد به کسی. پیاده شدیم و یه دختر خوشگل و جذاب و یه پسر تقریبا ۵ ساله دیدیم.پسره هم مثل دختره جذاب بود😐 فک نمی کردم از منم جذاب تر وجود داشته باشه😐 پسره گریه میکرد و میگفت(ابجی ابجی ابجی جونم پاشو.سینا بدون تو نمیتونه ابجی😭😭) نامجون گفت(زنگ بزنین امبولانس) در حالی که پسرا زنگ میزدن منم دستم و گذاشتم روی شونه ی پسربچه و گفتم(اون خوب میشه نگران نباش🙂) امبولانس اومد و دختر رو بردن.ماهم پسر رو برداشتیم و باهم به بیمارستان رفتیم. منتظر بودیم که بیدار شه. پسره که فهمیدیم اسمش سینا بود و اون دختره خواهرش سارا بود گریه میکرد و بغل تهیونگ بود. اون درمورد وضعیتشان گفته بود و گفته لود خواهرش همه چیزیه که داره. واقعا ناراحت بودم.چرا؟من که حتی اونا رو نمی شناسم!پس چرا این قد ناراحت شدم؟ تو همین فکرا بودم که دست سارا تکون خورد و آروم چشمای دریاییشو باز کرد.
از زبان جین: امروز از فرانسه برگشتیم سئول. اخ که چه قد خستمه😐 به پسرا گفتم(زود باشید بیاین.زشته وردواید هندسام خسته بمونه😐) جیمین گفت(هیونگ دو دقیقه صب کن😐) _(اوکی😐فقط دو دیقه صبر میکنم😐)بالاخره راه افتادیم به سمت خوابگاه.راننده داشت میرفت که خورد به کسی.پیاده شدیم و یه دختر خوشگل و جذاب و یه پسر تقریبا ۵ ساله دیدیم.پسره هم مثل دختره جذاب بود😐فک نمی کردم از منم جذاب تر وجود داشته باشه😐پسره گریه میکرد ومیگفت(ابجی ابجی ابجی جونم پاشو.سینا بدون تو نمیتونه ابجی😭😭)نامجون گفت(زنگ بزنینامبولانس)در حالی که پسرا زنگ میزدن منم دستم و گذاشتم روی شونه ی پسربچه و گفتم(اون خوب میشه نگران نباش🙂)امبولانس اومد و دختر رو بردن.ماهم پسر رو برداشتیم و باهم به بیمارستان رفتیم.منتظر بودیم که بیدار شه.پسره که فهمیدیم اسمش سینا بود و اون دختره خواهرش سارا بود گریه میکرد و بغل تهیونگ بود.اون درمورد وضعیتشان گفت و گفت خواهرش همه چیزیه که داره. واقعا ناراحت بودم.چرا؟من که حتی اونا رو نمی شناسم!پس چرا این قد ناراحت شدم؟تو همین فکرا بودم که دست سارا تکون خورد و آروم چشمای دریاییشو باز کرد.

از زبان سارا: آروم چشمامو باز کردم و هفتا صورت نگران دیدم.این پسرا کی بودن؟🤔داشتم فک میکردم که سینا پرید بغلم و گریه کرد😭لبخند زدم و گفتم(ببخشید که نگرانت کردم داداش کوچولو) سرشو بالا آوردم و اشکاشو پاک کردم(مرد که گریه نمیکنه) سینا اب بینیشو بالا کشید و با لبخند حرفم و تایید کرد.🙂 عکس سارا👆فقط با لباسهای پسرانه و باندپیچی شده تصور کنین🤗

خب این اولین پارتم بود🤗 لطفا بهم بگید چطور بود🤗

لایک و کامنت یادتون نره و لطفا بهم بگید که همینجوری طولانی بنویسم و عکس بزارم و یا نه.کوتاه بنویسم و عکس بذارم.دقت کنید.عکسرو می زارم.😐 و دیگه همین دیگه😐 تا پارت بعد بدرود😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بذارررررر🙂😍
چشم🤗