
کپی ممنوع لایک کامنت یادتون نره
ادرین:صبح از خواب بیدار شدم دیدم مرینت کنارم خوابه وای چقدر ناز خوابیده.(ادرین نگاه ساعت میکنه میبینه ساعت نیم:۸ هست و مجبوره مرینت رو بیدار کنه)مرینت بیدار شو الان به مدرسه دیر میرسیم مرینت:داره منو یکی صدا میکنه وای مدرسه(یهو بیدار میشه)ایییی ادرین تو برو صورت بشور تا من بیام و گفت باشه.سریع لباسمو عوض کردم رفتم تا صبحونه بخورم که دیدم مامان و بابام کلی تدارک دیدن برای صبحونه.ادرین: وقتی رفتم پایین مامان و بابای مرینت کلی چیز برای صبحونه تدارک دیده بودن. منم گفتم سلام صبحتون بخیر.مامان و بابای (م ت)( یعنی مرینت)همزمان گفتن صبح بخیر تا اینکه مرینت امد.

مرینت:سلام به همگی و رفتم کنار ادرین نشستم و مامان وبابام شروع به تعریف کردن(از مرینت وادرین) خب مامان بابا منو ادرین مدرسمون دیر میشه و باید بریم و سریع ادرین ورداشتم رفتیم به مدرسه توی راه مدرسه همش درباره ادرین فکر میکردم(عکس بالایی)که یهو همه جا سیاهی رفت. ادرین دیدم یهو مرینت رفت سمت خیابون یهو یه ماشین بهش زدو سریع در رفت. سریع مرینت رو بردم بیمارستان دکتر گفت باید عمل بشه و نیاز به رضایت خوانوادش احتیاج داریم منم سریع به مامان و بابای(م ت)رنگ زدم .
لطفاً سریع به بیمارستان بیاین بعد سریع مامان و بابای مرینت اومدن و بهشون گفتم که چه اتفاقی افتاده اونا هم سریع برای عمل رضایت دادند.(بعد از یک ساعت) دکتر:آقای آگرست هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم اما نمیتونیم بگیم که مرینت خانوم کامل خوب شدن و ممکن آن را از دست بدهیم.
لطفاً سریع به بیمارستان بیاین بعد سریع مامان و بابای مرینت اومدن و بهشون گفتم که چه اتفاقی افتاده اونا هم سریع برای عمل رضایت دادند.(بعد از یک ساعت) دکتر:آقای آگرست هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم اما نمیتونیم بگیم که مرینت خانوم کامل خوب شدن و ممکن آن را از دست بدهیم.

ادرین:یاد حرف پلگ و معجزه گر ها افتادم و همینطور که داشتم از راه رد می شدم تا برم بیرون که یهو یه گوشواره شبیه معجزه گر کفشدوزک دیدم به پرستار گفتم میشه این گوشواره رو به من بدین پرستار:حتما اشکالی نداره گوشواره رو بر داشتم رفتم بیرون که واقعاً متوجه شدم معجزه گر کفشدوزک وگفتم(اسپانس آن) و با پلگ تبدیل شدم و آرزو کردم که مرینت خوب خوب بشه. یهویی نوری دورم رو گرفت.(تصویر بالایی) بعدشم نور خاموش شد و بعد از اینکه از تبدیل ها جدا شدم سریع رفتم پیش مرینت که دیدم مرینت بلند شده و اومد تو راهرو.مرینت: چشمامو باز کردم دیدم که توی بیمارستانم از جام بلند شدم و رفتم بیرون دیدم پدر مادرم با دیدن اون من جا خوردن بعد از من پرسیدند که حالتون خوبه که منم گفتم حالم خوبه یهو دیدم آدرین از ته سالن داره میاد سریع اومد پیشم و بغلم کرد و گفت حالت خوبه ادرین:وقتی که مرینت گفت حالم خوبه خیالم خیلی راحت شد.
ادرین: رفتن کارای مرخصی مرینت را انجام دادم و گوشواره هم تحویل پرستار دادم و مرینت رو بردم خونشون.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ابجی جون داستانت عالی بازم ادامه بده