این داستان در مورد عشق پسرا و یک دختره. وقتی اعضا به سمت خوابگاه میرفتن به طور اتفاقی با دختر تصادف میکنن و داستانشون شروع میشه
سلام!من سارا هستم.پدرم رو هیچ وقت ندیدم و مادرم هم تو بیمارستانه.من داخل یه کافه کار میکنم تا خرج مادرمو در بیارم.
من هیچوقت به مدرسه نرفتم.
چون پولی نداشتیم.
من ۲۲ سالمه و یه برادر کوچولو به اسم سینا دارم.۵سالشه و خیلی نازه.
من دورگه فرانسوی-ایرانی هستم.
به خاطر پدرم مادرم وقتی منو باردار بود اومدن کره و منم اینجا به دنیا اومدم.
من موهای کوتاه تا گردن به رنگ سفید دارم که کمی به ابی آسمانی میزنه و چشمهای براق و درشت ابی.گردنم و مچ پاهامو مچ دستانم همیشه باندپیچی شدست.
وقتی بچه بودم تصادف کردیم و به خاطر همین پاند دارم.چون هرلحظه خون میاد. لباسهای پسرونه می پوشم.به نظرم با حالن.
سینا موهای قهوه ای صافی داره که به یه سمت میدشون.چشمانش مثل من ابیه.
وای خدا!
انقدر خوش قیافه و نازه که فک کنم وقتی بزرگ شد یه لشکر دختر و به کشتن بده😍
(تصویر بالا سارائه منتها اون جور که گفتم موهاشو کوتاه و باد پیچی شده تصور کنید)
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (2)