سلام دوستان من مبینا هستم این داستان من اصلا شبیه میراکلس نیست
سلام من مرینت هستم من تو یه خانواده کوچیک که هیچ خواهر رو برادری هم نداشتم زندگی می کردم من تو پاریس هیچ دوستی نداشتم اگر هن دوست داشتم لایلا اون ها رو از من دور دو دور دور دور نگه می داشت و پدر و مادر من خیلی جدی هستن و یکم مهربون اونا من فکر می کردم که اونا پدر ومادر واقعی من هستن اما بعد از مدرسه یه پسر اومد دنبالم وگفت :سلام مرینت من لوکا هستم ......مرینت :خب که چی .....لوکا:من برادر تو هم بعد همه ماجرا رو براش تعریف کردم اون گفت:وای ی ی ی بالاخره خانواده واقعیم رو پیدا کردم باید برم به کاراهان و ژینا بگم اونا حتما خوشحال میشن و اونا هم بدون اینکه به من کمک کنن می تونن برن چین و به زندگی خودشون ادامه بدن
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
خیلی قشنگ بود. ادامه بده حتما😍
ببخشید اما دیگه نمی خوام ادامه بدم می خوام یه داستان دیگه بنویسم
بعدی و اینکه کم نویشتی بیشتر کن
خیلی خوب بود باریکلا بعدی رو بزار❤🤗