سلام دوستان من مبینا هستم این داستان من اصلا شبیه میراکلس نیست
سلام من مرینت هستم من تو یه خانواده کوچیک که هیچ خواهر رو برادری هم نداشتم زندگی می کردم من تو پاریس هیچ دوستی نداشتم اگر هن دوست داشتم لایلا اون ها رو از من دور دو دور دور دور نگه می داشت و پدر و مادر من خیلی جدی هستن و یکم مهربون اونا من فکر می کردم که اونا پدر ومادر واقعی من هستن اما بعد از مدرسه یه پسر اومد دنبالم وگفت :سلام مرینت من لوکا هستم ......مرینت :خب که چی .....لوکا:من برادر تو هم بعد همه ماجرا رو براش تعریف کردم اون گفت:وای ی ی ی بالاخره خانواده واقعیم رو پیدا کردم باید برم به کاراهان و ژینا بگم اونا حتما خوشحال میشن و اونا هم بدون اینکه به من کمک کنن می تونن برن چین و به زندگی خودشون ادامه بدن
من رفتم به ژینا کاراحان گفتم اونا گفتن :چه خوب بالاخره خانواده ات رو پیدا کردی حالا ماهم بلیت می گیریم که بریم چین من گفتم :دوستون. دارم 😗😙😙😙😙مادر قبلی من هروروز به یادم هستم و تمرین هایی که من یاد دادی رو تمرین می کنم و هنیشه به یادتم پدر قبلی واقعا دوست دارم و....(حرف هایی که ژینا زد) من میرم ساک هامو جمع کنم ......وقتی همچیمو برداشتم ۵ تا چمدان شد با ۳ تا ساک که توی چمدونا وسایلامه توی یکی از ساک ها لباسامه اون بقیه هم وسایلمه (بچه یه قافلگیری داریم تقریبا همین نزدیکی هاست که می فهمید که توی اون ساک ها چیه ) خب ادامه ی داستان
الان منو برادرم توی راه هستیم برادرم گفت (لوکا)نرینت این همه چمدون رو توش لباس گذاشتی گفتم :نه بابا فقط یکی از اون ساک کوچیکا لباسامه (بچه ها ♡مرینت ☆لوکا برادر مرینت )☆پس اتوی اون یکی ها چی هستن ♡ام ام.........بعدا می فهمی
وقتی رسیدیم گفتم من آژانس می گیرم ☆(لوکا)نه مرینت نمی خواد من خودم ماشین دارم ♡ چی ماشین داری که دیدم یک ماشین به سمت ما اومد ☆نرینت ساک هاتو گذاشتم سوار شو که دیدم مرینت ۴ متر دهنش وا مونده ☆مرینت چیزی شده ♡اره یعنی نه یعنی اره این ماشین خودته☆اره چطور مگه ♡هیچی بریم بشینیم .....توی ماشین نشستم گفتم داداشی (چه زود براش داداشی شد) من چند تا خواهر یا برادر دارم ☆ببین مرینت مادر پدر ما و اونا رفتم مسافرت برای ۱ ماه بعد الان خونه دست ما هست ♡منظورت ما و اونا کیا هستن☆ببین مرینت اگه می خوای 💀💀نمی ری باید به پسر ها زور بگی اذیتشون کنی از جمله من ♡آخه چرا ☆واسیه اینکه هر بار مادر پدرامون می رن مسافرت ما اینکار رو می کنیم به دو دسته تقسیم مشیم گروه. دخترا گروه پسرا که خیلی حال میده چون دخترا رو له لورده می کنیم که یه دفعه ماشین ترمز کرد ☆وای ی ی هنوز یه عالمه راه مونده ♡چی راه ماکه رسیدیم ایناهاش این خونه ی کوچولو که من قبلا توی همچین خونه زندگی می کردم ☆مرینت هنوز باید یه عالمه راه با دوچرخه بریم دیگه اونجا راه نداره ♡چی دوچرخه باشه منو داداشی رفتیم تو راه داداشی گفت
توراه لوکا گفت مرینت فقط گوش کن باش گفتم باشه بعد گفت تو از هممون زود تر به دنیا اومدی تو ۱ دقیقه از من ۲ دقیقه از لنا (خواهر اولیه مرینت )۳دقیقه از آنگ برادر کوچیک من ۴ دقیقه از کاتارا اخرین نفر می خواستم یه چیزی بگم که پیرید وسط خرفم و گفت :نه هیچی نگو بعدا میگی ما با خاله عمو زندگی می کنیم انگار خاله ی ما با عمو ا.ز.د.و.ا.ج کرده و برعکس بعد ما باهم زندگی میکنیم اونا هم ۳ تا پسر دلرن و ۲ تا دختر که اونا هم ۱ ساعت از ماکوچیک تر هستن(بچه می دونم غیر ولقعی خب این داستانه و داستان هم میشه تخلیل) بعد گفت که مادرامون با هم تو یه روز عروسی کردن تو یه روز بچه دار شدن و تو یه روز ب۰ه هاشون به دنیا اومد
خب پسر اولیه ادرینه (بچه ها به تریتیب میره پایین دیگه من نمی خوام بنویسم کوچیکه بزرگه و...) آدرین النا ایزابل زوکو و ساکا
مرینت من که دهنم وا مونده بود گفتم حالا کی میرسیم گفت الان از دروازه رد بشیم دیگه راهی نمی مونه اونا هاش دروازه مرینت :دیدم لوکا پیاده شد و آیفون رو زد گفت ادرین در رو باز کن درباز شد یه جا که خیلی سرسبز بود اومد جلو چشممم وای باورم نمی شه لوکا اینجا خونه ی شماست گفت اره ته جنگل هم ساحله و وسط هم یه قصر هست که یعنی میشه خونه ما
بچه ا فک کنم زیاد نوشتم به خدا دستم خسته شد به خاطر همین آخرش هی اشتباه می نوشتم
لطفا نظر بدید من هر روز یکی می نویسم و فقط روز های تعطیل نمی نویسم
بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود. ادامه بده حتما😍
ببخشید اما دیگه نمی خوام ادامه بدم می خوام یه داستان دیگه بنویسم
بعدی و اینکه کم نویشتی بیشتر کن
خیلی خوب بود باریکلا بعدی رو بزار❤🤗