10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 3 سال پیش 132 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی خوب دوستان طبق نظرسنجی که یک هفته واسش صبر کردیم قسمت ۱۷ رو نوشتم لایک و نظرات فراموش نشه ❤
ناراحتی کای رو میشد از حالت رفدارش فهمید رفتم و بغلش کردم و سرمو بهش تکیه دادم دستاشو آروم روی کمرم چِفت کرد چشمامو بخاطر اون چنگی که بدست اون موجود زده شده بودم محکم بستم که دستشو نگاه کرد که خونی بود! گفت تو زخمی شدی؟😨گفتم خوبم 😞گفت ن نیستی الان توی خطری نمیخوام دیگه از دستت بدم بلندم کرد و بعد با همون سرعت بالا دوید و گفتم میتونم راه برم گفت ن تا وقتی من اینجام!! یهو جلوی در همون آپارتمان ایستاد و بعدشم بدون اینکه کسی ببینه سریع بردتم داخل توی چشماش نگاه کردم گفتم کای من حالم خوبه راست میگم😶گفت نمیخوام دیگه از دستت بدم ، لطفا خودت میدونی اگه حتی با بدن اون موجودات تماس داشته باشی ممکنه چی بشه😕 نگرانی توی صورتشو دیدم و بعدش لبخند زدمو سرمو به نشونه تایید تکون دادم و بعدش رفتم توی حمام اونجا هم کمکای اولیه بود و هم میتونستم کلا پهلوم رو راحت بشورم پس کلا یه دوش گرفتم چراغا رو خاموش میزارم چون با جریان برق اونجا ارتباط برقرار میکنم و دیگه کلا جیززز😂 پسِسرم خیلی درد میکرد آروم روی پاهام خم شدم و با دستام نگهش داشتم فشارش دادم تا یکم دردش کمتر شه ن خیلی درد داشت😣چشمامو محکم بستم و بعدش بلند شدم و دوش آبو بستم و یه تیکه حوله بستم دورمو موهامم با حوله بستم و آروم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق تا کلا لباس عوض کنم ... موهام رو که خشک کردم اومدم بیرون
یه نگاهی به کل خونه انداختم همچیش سالم بود ظرفا شسته....😂خبری از کای نبود راکی هم همینطور رفتم روی مبل نشستم و لم دادم بشه... "از چشم کای" توی بالکن کوچیکی که رو به اتاق خواب هستش نشستم و به کلارا فکر کردم نمیدونم الان چه حسی داره، توی یک روز اینهمه اتفاق افتاده ـ خونه ای که با جونو دل براش زحمت کشیده بودم سوخته بود ـ کلارا زخمی شده بود و قلبشم انگاری بخاطر شنیدن حقیقت شکسته بود دستام داغ شده بودن پس با همون لیوان آبی که کنارم بود یه گوله یخ درست کردم و توی دستم نگه داشتم انقدر دستم داغ بودش که خود به خود سریع ذوب شد باد نسبتا شدیدی میوزید ... برگشتم توی سالن کلارا روی مبل بود و چشماشو بسته بود ولی بیدار بود آروم رفتم کنارش و سرمو گذاشتم روی رونِ پاهاش چشمامو باز کرد گفتم شرمنده یه لبخند نیمه ای زد و بعدم همون لبخند محو شد ادامه دادم متاسفم که این چند وقت باهات خشک برخورد کردم سرم درگیر یکی از پرونده ها بود و میخواستم با یکی از همکارام درباره گفتن حقیقت بهت مشورت کنم شبا بخاطر همین بود که با کسی تلفنی حرف میزدم اون جَک بود و مثل خودمون یه خوناشام ازش کمک خواستم تا بهم بگه که چجوری بهت حقیقت رو بگم چون میترسیدم دقیقا همین اتفاق بیوفته که الان افتاده راستش هر روز دارم دربارش فکر کنم باید زود تر بهت میگفتم نباید میزاشتم جیمز بهت چیزی بگه ولی خوب میخوام الان واقعیتو بهت بگم از اول تا آخرش
نگاهم کرد و بعدشم لبخند زد (که یعنی بنال دیگه😂 البته در دیکشنری بهار😂وگرنه همون ادامه بده عزیزم خودمونه😂) گفتم خوب خودت در جریانی یه خواهر دوقلو داری دلیل نیمه بودنتون اینه که هر کدومتون بخشی از همو گرفتین وگرنه یکی میشد یه انسان با زندگی عبدی و اونیکی خوناشام مثل جرج و برادرش جیکوب... توی مهمونه از اونجا که خودت خبر داری کیتی قرار بوو با من ازدواج کنه و تو با شاهزاده قبیله شمالی که فکر کنم تا الان شناخته باشیش ولی بازم سکوت کردم گفتم منظورم جیمزه! منو اون دوستای صمیمی بودیم ولی سر تو و کیتی دعوا داشتیم جیمز عاشق کیتی بود و منم عاشق تو ولی دقیقا برعکسش داشت اتفاق میوفتاد من به تو درباره این موضوع گفتم که قرار نیست باهم باشیم و توهم موافقت کردی که حاضری رسم و رسومی که پدرت دربارش حرف میزدو قبول نکنی ما همونجا خونِمون رو بهم پیوند زدیم و بعدشم فرداش خون جیمز رو اومدن بزور بهت بدن که من اونجارو به آتیش کشیدم ولی خوب اونوقتی که همه فهمیدن تو خونو خورده بودی ـ گفت یعنی خون جیمز هم الان توی بدنم جریان داره😶گفتم نسبت به مقدار خونی که از من هستش انگار که کلا وجود نداره ! ادامه دادم آره اینکه منو جیمز باهم دوست بودیم یه چیز واقعیه ولی خوب بعد از متوجه شدن حقیقت دوستیمون اصلا دوام نیورد ... همچیز رو براش تعریف کردم انتظار داشتم خیلی از شنیدن اینکه کل زندگیشو مثل شترنج شده بودیم ناراحت بشه
ولی اون لبخند زد و بعدشم گفت از اینکه خودت بهم گفتی خیلی خوشحالم😊گفتم منظورت از اینکه از خودم بشنویش چی بود؟ گفت راستش اون بخش پدربزرگ و مادربزدگم خبر داشتم ! گفتم ولی چجوری؟😨گفت همین چند وقت پیش وقتی رفته بودم برای راکی دنبال یه کادویی یاا یه چیزی پیدا کنم پدربزرگمو توی یکی از مغازه ها دیدم میدونستم شناخدتم ولی چون به روی خودش نیورد منم عکسالعملی نشون ندادم و وقتی اومدم از مغازه بیرون چند نفر بهم حمله کردن ولی اون تایم یکی نجاتم داد و بعدشم توی خونه پیش تو و جیمز بهوش اومدم و بقیشم خودت میدونی😔گفتم واقعا متاسفم😞یه نصفه لبخند زدو گفت اونقدر برام مهم نیست راستش گذشته دیگه واسم اهمیت نداره مگر اینکه درباره خانوادم باشه (باعث صدمه دیدن خانوادم شده باشه) ولی خوب راستش من جیمز رو هرگز نمیبخشم ن بخاطر کارایی که باهام کرد بلکه بخاطر راکی اونو کاملا آشفته کرده و حتی اگه جیمز بخواد اعتمادمو بدست بیاره من هرگز کاری که با راکی رکده رو فراموش نمیکنم... "از چشم راکی" داشتم دیگه برمیگشتم خونه خسته بودم توی مسیر با نگاه کردن به ستاره ها احساس بهتری پیدا کردم ولی همچنان دلم تنگ الکس(پسره) بود برگشتم خونه کلید داشتم پس خودم درو باز کردم مامان روی مبل نشسته خوابش برده بود و بابا هم سرش روی پای مامان بود اونم فکر کنم خواب بود رفتم و لباسای خونگیمو پوشیدم، آروم مامان رو بیدار کردم زیر زیرکی گفتم برن سر جاشون بخوابن فردا هوا به شدت آفتابیه و اینجور چیزا....
و بعدشم برگشتم توی اتاقم و به صندلیم تکیه دادم صفحه کامپیوتر توی اتاق روشن شد و علامت تایپینگ اومد روش😳ولی فقط الکس بلد بود دستگاهارو انقدر دقیق حک کنه😨دست خودم نبود ضربان قلبم رفت بالا راستش یه جوری بود که انگار یچی محکم میکوبید به قفسه سینم دستمو گذاشتم روش و رفتم سمت کامپیوتر نوشت بیا همون جای همیشگی!! گیج شدم پایینش نوشت الکس!! به الکس (دختره) که اصلا نمیخورد هک کردن رو بلد باشه ولی واقعا مشکوک شده بود پس د بدو رفتم کنار مدرسه خونآشاما (توی جنگله و همونجای همیشگیشونه) ... "از چشم کلارا" کاملا توی تخت خوابم برده بود چشمامو بستم یکم سردم شد و یه نور باعث شد چشمامو باز کنم سفید رنگ بود توی یه اتاق با دیوارای سبز بودم چند نفرو بالای سرم دیدم که ماسکای سبز زده بودن و فقط چشماشون معلوم بود همشون آدمیزاد بودن و یه لباس شبیه لباسای اتاق عمل تنشون بود که یه سورنگ پر از یه ماده آبی رو دیدم که دقیقا جلوی چشمام بود جیغ کشیدم و داد زدم اون لعنتی رو ازم دور کن!!! از جام پریدم و یکی منو محکم نگه داشت یهو چشمامو باز کردم کای بود گفت حالت خوبه؟😨فقط خودمو توی بغلش فشوردم با دست راستم که به صورتم نزدیک تر بود همون چشمم که دقیقا توی خوابم اون سورنگ جلوش بودو مالیدم سرم زیر چونشه کای بود همونجا نگهم داشت و موهامو نوازش کرد دست خودم نبود از چشمام اشک میریخت پایین گفت میخوای دربارش حرف بزنی؟ گفت فکر کنم دانشمندا بودن😞گفت چی دیدی؟ یه سورنگ رو داشتن دقیقا توی چشمم فرو میکردن واقعا دردشو هنوز داشتم حس میکردم.
سرمو اورد عقب و پیشونیم رو بوسید و گفت بهت قول میدم نمیزارم همچین چیزی اتفاق بیوفته! محکم بغلش کردم همونجوری کج شد و از حالت نشسته توی حالت درازکش که روی پهلومون خوابیده بودیم توی بغلش خوابم برد صبح یهو از خواب پریدم ساعتو نگاه کردم ۱۲ بود😨داد زدم دیرمون شدددد📢 کای هم همزمان از خواب بیدار شده بود و از جاش پرید و د بدو جفتمون رفتیم لباسامونو عوض کردیم و بعدشم رفتیم بیرون توی مسیر موقع دویدن واسه راکی یه ویس گرفتم : سلام یادت نره ساعت ۳ بری سر کار و قبل رفتنت یه زنگی بهم بزنی ...!! بدو بدو از بین مردم رد شدم و رسیدم به همون دبیرستان واقعا دیرم شده بود بدو بدو رفتم و همون موقع رسیدم که میخواستن زنگ ورزش رو با یه کلاس دیگه عوض کنن که من رسیدمو اوکی شد همه شنگول میزدن وای خوب واقعا این حسشونو درک میکردم خودمم از زنگای دیگه متنفر بودم فقط همون ورزش بود که احساس آزادی میکردم البته تا قبل از خوناشام شدنم چون بدنم مثل سنگ شده بود و به آفتاب هم حساس بودم وسطای زنگ گفتم خوب نظرتون چیه واقعا بریم به یه زمین تا واقعا بهمون بخوش بگذره؟ همه بیحال گفتم یَییییییـ (خیر سرشون خارجه ها ایرانی که حرف نمیزنن😂همون آره خودمون😂) رفتیم یه خیابون اونور تر که یه زمین مسابقات دوندگی بودش همون موقع که دیگه اومدیم کنار هم جمع بشیم راکی رو با لباسای ورزشی دیدم که با چنتا دانشجوی مال دانشگاهی که نزدیکای دبیرستان ما بود اونجان😳
رفتم سمتش اونم با خنده اومد سمتم گفتم تو اینجا چیکار میکنی گفت هیچی یکم با رفقای لیان اومدیم بیرون ـ گفتم لیان؟ گفت همونی که میدونه و باهاش رفته بودم سفر... گفتم آها اون😅 راستی نور که زیاد... گفت ن از وقتی ۲۵% انسانیم فعال شده فقط توی یه تایم مشخصی میتونم زیر نور باشم ... یه نگاه به بچه ها انداختم چشماشون گرد شده بود گفتم اوکی خوش بگذره😊 و بعدشم برگشتم تا از این بیشتر واسم حرف در نیوردن 😂یه نگاهی به همشون انداختم از اون لبخند مرموزا روی صورتاشون بود جوری گفتم که فقط خودشون بشنون : اون دوست پسرم نیست ، اوکی ! من نامزد دارم بعدشم حلقم رو نشون دادم دخترا سرخ و پسرا زدن زیر خنده منم با خنده مشکلی ندارشتم که گفتم خوب کجا بودیم آها کیا پایه یه بازین؟ هرکی که تونست تندتر بدوعه؟ اسکارلت (یکی از بین بچه ها) گفت و برنده چیکار میکنه؟ گفتم نمیدونم شاید با من مسابقه بده! گفت و اگه برد؟ گفتم این جلسه رعیس اونه! همه با تمام وجودشون میدویدن و هر دفع کمتر میشدن که دیگه نوبت خودم شود توی دلم گفتم چه غلطی کردیما رفتم و دقیقا حریفم همون اسکارلت شده بوده😂 گفتم من دونده خوبیما😈توی مدرسه حتی مدال هم گرفتم! گفت ببینیمو تعریف کنیم😆قبل از اینکه حالت دو رو بگیریم راکی اومد سمتمون و با خنده گفت امیدوارم قول مرحله آخر باشی😂گفتم چه جورم خندیدو ۳ـ ۲ـ ۱ـ شروع کردیم به دویدن نمیدونم چیشد ولی یه ابر کاملت جلوی نور خورشید رو گرفت
سعی کردم سریع بدوم که از کنترولم خارج شد نزدیک بود مثل یه خوناشام بدوم که یهو به خودم اومدم و مثل حالت عادیم دویدم سرعت داشتم ولی دقیقا پابهپای اسکارلت بودم که جفتمون همزمان رسیدیم و راکی بهتره الان صداش کنم لوک😅 گفت همزمان رسیدین که 😂الکی خودم به نفس نفس زدن انداختم به راکی یه چشمک زدم که یعنی اوکیم و بعدشم گفتم خوبه برابر شدیم کلاس مال خودت😜گفت مطمعنی؟ گفتم خوب بود😉لبخند زدو گفت خوب راستش نمیدونم چیکار کنم 😂گفتم کلاس مال خودته رفتم نشستم روی زمین راکی اومد پیشم و به نرده های کنار زمین تکیه داد و گفت خوبه بچه های مثبتین😂 گفتم مثبت به همین خیال باش حالا که فکر میکنن دوست پسرمی دارن عابرو دارو میکنن😂گفت چی گفتی؟ گفتم که نیستی ولی خوب امروز کای قراره بیاد😅اونوقت میفهمن😂گفتم ساعت چند باید بری رستوران؟ گفت راستش بهم زنگ زدن گفتن امروز تعطیلیم منم گفتم یه سری به رفقای قدیم بزنم😅 وسایلم رو که جمع کردم رفتم کنارش و به نرده ها تکیه دادم یهو چشمم افتاد به بچه ها که همشون دور یکی جمع شدن بدو بدو رفتم پیششون یکی با موهای طلایی😨 که دیدم دقیقا جیمزه آروم چند قدم برداشتم به سمت عقب که گفت دلم برات تنگ شده بود گفتم ولی من نه😡 اینجا ن جاشه و ن وقتشه! گفت من واسه جنگ نیومدم فقط خواستم بگم بابات بدجور داره محوطه رو میگرده
و اینکه اگه حتی یه تار موت رو هم پیدا کنه هویتا اصلا واسش اهمیتی نداره! بچههارو فرستادم عقب و با چشمام به جیمز اخطار دادم که بره عقب، سرشو به نشونه اوکی تکون داد و گفت متوجهم ولی مواظب پشت سرات باش ولی بدون باهات حرف دارم بعد کلاست دم خونه میبینمت اخم کردم گفت جنگل دیگه!! وبعدشم رفت چرخیدم سمت بچه ها که صدای کیهرا (یه جوری نوشتم اشتباه نخونید😂 نیاین یقه منو بگیرید😂) گفت مگه ورود به جنگل ممنوع نیست؟ که اسکارلت گفت بیخیال بابا اینارو میگن که دختر پسرا شبا نرن اونجا عشقو حال همش الکیه! گفتم خوب راستش شاید بعضی چیزاش الکی باشه ، که ادامه داد بیخیال من که دیگه بچه نیستیم گفتم میدونم واسه همین میخوام بهتون حقیقتو بگم منم وقتی ۱۸ سالم بود همون فکرو میکردم با دوستام رفتیم توی جنگل زیاد یادم نیست چیشد ولی من فقط از بینشون باقی موندم😕و راستش واقعا دلم براشون تنگ شده😕که یکی که صداشو نشناختم از اون پشت گفت پس یعنی وجود دارن؟ گفتم بستگی داره دارید درباره کیا حرف میزنید کیهرا گفت ببخشید ولی دارید دود میکنید!! یهو به خودم نگاه کردم دستم از پشت بخاطر سوختگی خونی شده بود سریع پشوندمش و بعد گفتم خوب بچه ها یکم ترسیدیم و اینجور چیزا وقتشه وسایلمونو جمع کنیم و برگردیم مدرسه...
صبح قبل از رسیدن به خود مدرسه از سوپری کنار مدرسه یه ساندویچ سرد خریده بودم همونو توی وقت استراحت خوردم اومدم که دیگه برم بیرون یکی از معلما فکر کنم مال مال زبان فرانسوی بود با یه لیوان اومد سمتم یه سلامی کردیمو گفت اینجا تازه کاری درسته؟؟ چون زیاد ندیدمت! تایید کردم و بعد ادامه داد ما ماهانه برای سلامت دانش آموزا و دبیرا واسه همین ویتامینا و اینجور چیزا بهشون میدیم ... دیدم که اصلا کسی توجهی بهت نکرد گفتم خودم بیام😊گفتم مرسی ولی من خودم توی خونه به مقدار کافی میخورم ... خلاصه بزور داد بهم😑زمان ما از این مسخره بازیا نبود والا وقتی خواستم دیگه برم بیرون معدم به خودش پیچید😣آروم و طبیعی رفتم سمت دستشویی زنانه درشو که باز کردم پشت سر خودم بستم چک کردم کسی داخلش نباشه و بعدش در ورودیش رو از داخل قفل کردم شیر آب دستشور رو باز کردم حداقل شاید با صدای آب یکم حالم بهتر بشه که یکی دور کمرمو از پشتسر گرفت و کشیدتم سمت خودش و چنتا از انگشتاشو با سرعت از بالای مچ همون دستش که دورم پیچیده بود تا گلوم کشید و بعدش ولم کرد یک لحظه احساس کردم الانه که بالابیارم سریع رفتم و سرمو گرفتم بالای یکی از توالت فرنگی ها و همونجا هم غذامو و هم همون قرصه رو بالا اودوم ، از پشت سرم صدای جیمز اومد که گفت میخواست راحت بکشتت، دهنمو با مچ دستم پاک کردم و گفتم تو از کدوم گوری اومدی😣 و چجوری؟ دستشو نشونم داد که دیدم....😨
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالییییییییی مثل همیشه
مرسی❤
بهارررر جووونم پارت اول رمانم منتشر شده 😁😆🥳
لطفا بخونش و نظرتو بگوووو 🥺
بچه ها میشه از رمانم حمایت کنید؟ بوخودا گناه دالما؟! 🥺🙁
اوکی عزیزم
خب باید بگم اصلا اصلا خوب نبود💔😐
ببخشید اینو گفتم ولی مرسی که این پارتو گذاشتی💕:)
نالاحت نشی خب برای این گفتم خوب نبود چون عالیییی بود و ترکوندی😁😜😉😘😍😍
واقعا کار درستی کردی که گزینه هارو باهم قاطی کردی😂
راستی الکس (دختره) چی شد؟!💔
سوال🙈فول HD یعنی چی؟!😂😅
پارت بعد زود بفرست باید ببینم مچ دست جیمزه نکبت چی بود و چی شده😐🔪😂😂
مرسیییی عزیزممم
الکس (دختره) سر جاشه نگران نباش😂
فول HD برای کیفتن فیلم به کار میره 😂مثلا مینویسه کیفت : 1080 HD یه همچین چیزی حالا من یه فول زدم کنارش که مثلا دیگه خیلی بالاست😂
خواهش😘
سرجاش دقیقا کجاست؟!💔😁
اع ممنون😅😀
مثل همیشه عالیییییییییییییییی
آریگاتو❤
مثل همیشه عالی
😁❤
تسخیر شد 😜🌈
عالی بود گلم 👌🌹
پارت بعدو زودتر بزار 😗🚶♀️
کی تسخیر شد😂 یک دقیقه به خودم شک کزدم چی نوشتم😂 رفتم کل داستانو از اول خوندم😂
ولی یه چند روز صبر پیکنم چندین نفر شرکت کنن نظرات به ۲۰ تا برسن بعد پارت بعدی رو میزارم
لایکا و کامنتا تسخیر شد 😂
منظورم از این حرف اینه که نفر اولم 😂