10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Fati انتشار: 3 سال پیش 752 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من اومدممممم حرفی ندارم امیدوارم خوشتون بیاد به داستان «آینده ی ماه» آجی آهو هم سر بزنین، دوستتون دارمممم
چشمامو ریز کردم تا بهتر بتونم ببینم چون جلوتر از جیمین و یونگی حرکت میکردم زودتر رسیدم و با نامجون و هوسوک روبه رو شدم، هردو پشتشون به من بود و معلوم بود تازه رسیدن داد زدم : نامجووووون، هوسوووووک. هوسوک زودتر چرخید و دنبالم گشت، چشماش به محض پیدا کردن من برق زد براش دست تکون دادم و به سمتش دویدم ، اونم دوید با اینکه کل شب رو راه رفته بودم دیدن اونا بهم انرژی داد و به کل کمر تیر خورده ام رو فراموش کردم حدس میزدم از گوشه ی چشمم اشک راه افتاده، محکم تو بغل هوسوک پریدم و فشارش دادم به عقب تلوتلو خورد : دلم برات تنگ شده بود مین سو سرمو بالا اوردم : منم همینطور سرشو کج کرد و از دیدن یونگی و جیمین تعجب کرد: اونا اونجا چیکار میکنن؟! گفتم: داستانش مفصله هروقت تنها شدیم برات تعریف میکنم از بغل جیهوپ پایین اومدم و پریدم بغل نامجون که تازه به ما رسیده بود شونه هامو گرفت و فشرد : خوشحالم که سالمین، همتون، داشتم از نگرانی میمردم لبخند زدم چرخیدم و دیدم یونگی و جیمین و هوسوک هرسه تا همو بغل کردن نامجونو هل دادم: توهم برو بهشون ملحق شو، نامجون سر تکون داد و دوید و با لبخند به اغوش سه نفرشون ملحق شد
بازم جلوتر از همه راه افتادم ، افتاب بالا اومده بود ولی هوا خنک بود محکم در زدم و بعد از چند دقیقه جین درحالی که داشت یه چشمشو میمالید درو باز کرد: آااااا، بله...مین سو؟! تو برگشتی..به پشت سرم نگاه کرد : بچه هااا، عقب رفتم تا جین بتونه راحت به دوستای صمیمیش خوش امد بگه، رفتم تو تا تهیونگ و جونگ کوک رو بیدار کنم در اتاقو باز کردم و کف دستامو محکم بهم زدم: پاشین خوابالو ها ببینین کی اومده؟! جونگ کوک غلت زد ولی تهیونگ با یک چشم بسته بلند شد و روی تخت نشست : کی اومده مگه؟! خندیدم: من برگشتم دیگه، علاوه بر هیونگتون دو نفر دیگه هم اومدن. جونگ کوک از توی بالشت گفت : کی اومده دیگه؟! با لحن شاد و سرزنده گفتم: فکر کنم وقتشه برگردیم خونه..نامحون و هوسوک اومدن دنبالمون تهیونگ گفت: چی؟! جونگ کوک سرشو از روی بالشت بلند کرد: جدی میگی مین سو؟! گفتم: اره چرا باید دروغ بگم؟! همین الانشم تو حیاط تو بغل جین دارن دلتنگیشونو رفع میکنن . تهیونگ با عجله بلند شد و از تخت پایین اومد و بیرون رفت یکم بعد صدای فریاد خوشحالیش بلند شد به جونگ کوک کمک کردم و داشتیم یواش یواش میرفتیم سمت بچه ها که نامجون اومد و بغلش کرد و بردش
همونجا لب بالکن وایساده بودم و به اعضا نگاه میکردم لبخند بزرگی بر لبم نقش بسته بود، اولیویا توی اشپزخونه مشغول کار و جرالد به کوه رفته بود، صبحم به زیبایی تمام شروع شده بود و من خوشحال بودم همونجور که بغل دسته جمعی اعضا رو نگاه میکردم متوجه شدم که جیمین نگاهشو به من دوخته بود جین سرشو بالا اورد و رد نگاه جیمین رو گرفت : یاااااا، مین سو، چرا نمیای به ما ملحق بشی؟! -آممممم.. نه ترجیح میدم نگاه کنم فقط...تهیونگ جلو اومد و دستمو کشید : ما یه گروهیم مگه میشه از هم جدا باشیم؟! به اغوش گرمشون دعوت شدم ولی دستی که دور کمرم حلقه شده بود، دست یونگی بود، باید با عنوان اخرین لحظات وجودم بین این گروه ازشون لذت میبردم بعد ها شاید از صفحه تلویزیون یا موبایلم یا شاید توی کنسرت میدیدمشون با خودم گفتم: وقتی من برم براشون اهمیت داره؟! چرا داشته باشه؟! ما حتی یه اجراهم باهم نداشتیم، من مثل یه مهمون بودم که زمان رفتنش سر رسیده بود. از بغل هم بیرون اومدیم و رفتیم داخل خونه تا برای رفتن اماده بشیم ، بیرون خونه یه ون مشکی پارک شده بود که نامجون و هوسوک باهاش اومده بودن موقع رفتن با تمام وجود اولیویا رو بغل کردم، برای تمام زحماتی که کشیده بود ازش ممنون بودم
با جرالد خداحافظی کوتاهی کردم و منتظر پسرا بودم تا کارشون تموم بشه تک به تک با اولیویا و جرالد خداحافظی کردن و بابت اقامت طولانی مدتمون ازشون عذرخواهی کردن و درنهایت اولیویا گفت خوشحال میشه اگه بازم بهش سر بزنیم. با رسیدن این فکر به ذهنم که اگه از گروه بیرون برم بتونم بیام اینجا یه مدتی با اولیویا و جرالد زندگی کنم لبخند غمگینی زدم از دور براشون دست تکون دادم قتی بچه ها نزدیک ماشین شدن گوشی نامجونو گرفتم و داد زدم : همه سر جاشون وایسن، 1 2 3 لبخننننند..اگه بعد ها این عکس رو میدیدن شاید یاد من میوفتادن که این عکس رو براشون گرفتم..سوار ماشین شدیم، هوسوک پشت فرمون...جونگ کوک بخاطر پاش روی صندلی شاگرد ، من کنار پنجره و تهیونگ وسط و نامجون کنار تهیونگ، یونگی و جیمین و جین هم عقب نشستن وسطای راه هوسوک صدای ضبط رو زیاد کرد تا اهنگ گوش بدیم
اهنگ louder than bombs همیشه جزو آهنگای مورد علاقه ام بود ، سرم رو روی شیشه گذاشتم و خودمو به اهنگ سپردم تا اینکه تیکه ای پخش شد که فکر کردم دقیقا برای من خونده شده
Here I stay, pray
پس منم اینجا وایسادم، دعا میکنم
Just for better days
فقط برای روزای بهتر
Everyday a maze
هر روز یه هزارتو و شگفتیه
Wonder if this is my place
با خودم فکر میکنم؛ آیا من واقعا به اینجا تعلق دارم
my way?
مسیر من کجاست؟
계속 흔들리는 ground
زمین همچنان به لرزیدن ادامه میده
홀로 무너지는 중 mute
و من بی صدا متلاشی میشم
Louder than bombs, yeah
بلند تر از بمب ها، آره
بعد از حدود دو ساعت رانندگی به کمپانی رسیدیم خیلی خسته بودم، میتونستم 24 ساعت کامل بخوابم، دلم برای میز نهارخوری توی اشپزخونه که با غذا های متفاوت جین تزیین شده ، تختم ، مبل سفید و نرم و البته..تلویزیون تنگ شده بود ، یادم اومد گوشیمو از دست دادم، حتی نمیدونستم چه بلایی سر لینا اومده باید آدرس اون سوله رو به پلیس گزارش میدادیم اینجور که هوسوک تعریف کرد : نامجون رد ماشین جیمینو زده بود ولی جلوی در نگهبان گذاشته بودن پس نامجون فهمیده نباید اون طرفا افتابی بشیم پس داخل گاراژ متروکه نرفته و دور زده بود و از میانبر راهو باز کرد که یه جاده ی خاکی بود که از وسط جنگل رد میشد بعد به کلبه ای توی اعماق جنگل برخورد کرده بود با هوسوک مردد بود که در بزنن یا نه که من سر رسیده بودم...به جز لحظه ی تیر خوردن و داستان غم انگیز لینا تقریبا خوب پیش رفت و خداروشکر توی جنگل دووم اورده بودیم، الان توی خونه خودمون با کولر روشن و غذاهای خوشمزه به زندگیمون ادامه میدادیم.. البته این هم هرچه سریعتر برای من تموم میشد به یونگی و جیمین اعتراف میکردم و برای همیشه میرفتم
خودمو روی تختم انداختم، گردوخاک ازش بلند شد و روی هوا معلق موند، حوصله ی تمیز کاری نداشتم، میتونستم روی سنگ هم بخوابم جین داخل اتاق شد: غذا نمیخوری؟! -نه فقط میخوام بخوابم +آمممم، باشه مزاحمت نمیشم در حالی که درو محکم بست و بعدش داد کشید : مین سو غذا نمیخورهههههه، اون میخواد بخوابهههه، هم با اینکارش خندیدم هم به خودم قول دادم بعدا تلافیشو سرش در بیارم..وشمامو بستم و چیزی نشده خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم هوا تقریبا به شب میزد صدای شکمم بلند شد و بیرون رفتم تا یچیزی بخورم، سرم گیج میرفت و چشمام میسوخت بلند بلند بت خودم حرف زدم « یچیزی میخوری و دوباره میری میخوابی مین سو...-بَسِت نیست این همه میخوابی؟! از بلندی صدا و همچنین پیدا شدنش از وسط سکوت ترسیدم بنابراین محکم به ستون کنار اشپزخونه خوردم و پخش زمین شدم خنده ی جیمین تو هوا پخش شد نشستم و سرمو توی دستم گرفتم، درد میکرد: چه خبرتونه؟! آی سرم، اینجا چه غلطی میکنین؟! یونگی گفت : هی درست صحبت کن با هیونگت مخصوصا که الان مجبورم مراقبت باشم گفتم: انگار هیچی عوض نشده. بقیه کجان؟!
جیمین جواب داد: رفتن بیرون و چون تو توی جنگل خیلی برامون زحمت کشیدی مارو گذاشتن اینجا تا مراقب تو باشیم گفتم: من مراقب نمیخوام یونگی: خیلی هم دلت بخواد گفتم: تا الان برای مراقبت کردنتون از من ی قلمبه ی دردناک روی پیشونیم نصیبم شد.به زحمت بلند شدم : غذا کو؟! ×تو یخچاله میتونی برداری رفتم سر یخچال و ساندویچ برداشتم و رفتم گذاشتمش تو ماکروویو همونطور به چرخیدن ساندویچ توی ماکروویو نگاه میکردم ولی میدونستم یونگی و جیمین هم به من نگاه میکنن سریع با یه حرکت به سمتشون چرخیدم. جیمین به پنجره خیره شد و یونگی به سقف : چیزی شده؟! -نه...+اخه حس میکنم قضیه فراتر از مراقبت کردن از منه...به سمت میز رفتم و پارچ اب رو برداشتم تابرای خودم توی لیوان آب بریزم ×نه باور کن...-جیمین ازت میخواد باهاش قرار بزاری. جیمین به سمت یونگی چرخید و اب توی گلوم پرید شروع کردم به سرفه زدن، داشتم خفه میشدم یونگی سمتم اومد و پشتم زد: حالت خوبه مین سو؟! جیمین خجالت کشید دستاشو روی میز خم کرد و سرشو روشون گذاشت
موج احساسات در من طغیان کرد نمیدونستم چی بگم انگار یکی با پتک به قلبم کوبیده بود نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت یا شگفت زده..اشک گوشه ی چشمم جمع سده بود نمیدونم بخاطر نفس تنگی بود یا حرف یونگی..من توی این میدون بی دفاعم دست یونگی رو از روی سونه ام کنار زدم خواستم حرفی بزنم که صدای تق ماکروویو بلند شد ساندویچمو برداشتم و به اتاقم رفتم، نمیخواستم بیرون بیام اون شب حتی برای شام هم بیرون نرفتم نشستم و نامه ی استفاء ام نوشتم نمیدونستم میشه ازین شغل هم استفاء داد یا نه ولی انگار مشغول خالی کردن دق و دلی ام روی برگه بودم هرازگاهی خط میزدم و نمیدونستم چی بنویسم، کنارم چندین کاغذ مچاله شده قرار داشت...داشتم خودکار رو میجویدم که در باز شد و هوسوک اومد داخل همون دم در وایساد تا ببینه بهش اجازه میدم که بیاد داخل یا نه ولی من غمگین تر ازین حرفا بودم و به تکیه گاه نیاز داشتم پس بلند شدم و بغلش کردم هوسوک هم با ملایمت منو در بر گرفت : چی شدی؟! -هیچی فقط.. شرایط برام سخت شده..رفت روی تخت نشست و بهم اشاره کرد کنارش بشینم : میفهممت مین سو...همه چی اونجور که دلت خواست پیش نرفت هیچی آسون نیست
سرش چرخید و روی نامه ام ثابت موند: این چیه؟! دستمو روی کاغذ گذاشتم و کشیدمش سمت خودم: این؟! هیچی.. مهم نیست هوسوک یه ابروشو بالا داد ولی چیزی نگفت -یادمه میخواستم از گروه برم..+چی؟!جدی؟! -جونگ کوک.. کلی گریه کرد..منم بخاطر اون موندم.. نمیدونستم یروزی به این همه موفقیت دست پیدا میکنیم مثل الان تو...شرایط برام خیلی سخت بود و کاسه ی صبرم لبریز شد ولی زمان.. زمان و تلاش همه چیو درست میکنه.. +من.. هیچ تلاشی نکردم..و زمان...نمیدونستم چطور ادامه بدم و بگم زمان فقط همه چیزو بین من و یونگی و جیمین بدتر میکنه.. هوسوک دستامو گرفت : تو تمام تلاشتو کردی برای تمرین ها میومدی، صدای قشنگی داری و و و کلی چیزای دیگه، با تعریفی که ازم شد باعث شد لبخند بزنم هوسوک ادامه داد: مادرم همیشه میگفت زندگی پر از زیباییه بهشون توجه کن به زنبور عسل، به بچه ی کوچک و چهرههای خندون دقت کن باران را نفس بکش و باد را احساس کن زندگیات را زندگی کن و برای رویاهایت مبارزه کن، ازت میخوام که هیچوقت تسلیم نشی مین سو.. یبار دیگه بغلش کردم. این پسر امید زندگی من بود -ببینم الان بهتری؟! آروم سر تکون دادم : خوبه.. راستش باید یه خبری بهت بدم.. خوشحال کننده اس.. الان به هرچیز خوشحال کننده ای نیاز داشتم: بگو.. کمپانی میخواد اولین اجراتو اخر هفته داشته باشی..+چی؟! چه اهنگی؟! چطور؟! - اجرای filter .. با جیمین...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
45 لایک
اشکال نداره عاجی خوشگله من
خوشحالم که حالت خوبه 💖
❤
سلام عاجی فاطی
حالت خوبه ؟چند روزه ازت بی خبرم نه تستی میسازی پارت بعدی داستان ان رو میزاری
اومدم حالت رو بپرسم
خوبی ؟
سلام عاجی سرای
ببخشید ببخشید نمیدونم چی بگم خودمم ناراحت بودم این یکیو خیلی دیر گذاشتم همین امشب گذاشتمش عاجی جونم.. اره حالم خوبه مرسی که پرسیدی خیلی خوشحال شدم ❤بازم ببخشید که اینو دیر گذاشتم 💛🥺
عالی بود عشقمممممممممممم زود تر پارت بعدو بنویس فایتینگ اجی جون😐😘💋💖
مرسی نفسممممم چشم سعی میکنم سریعتر بزارمش 🥰😍
سلام
عالی بود خسته نباشی 💕
من با داستانت تازه آشنا شدم و خیلی خوبه
جچ خب نمیدونم چی میشه😐
سلام
خیلی ممنونم 💛
آووو چه جالب 😐
ویییییییی🥺☁️
😲😲😲آجی فاطیما 😠😤😤😤😤
محشر بود عشخم (بوس برکلت )😙 هم ایندفعه نت ام تموم شده بود الان وسط مهمونی نشستم و خیلی دارم سعی میکنم خوشحالی نکنم و گرنه میگن این دختره دیونه اس و دارم از وای فای شون استفاده میکنم
مرسیییی نفسممم😂💛رفتی خونه خوشحالی کن😂
مثل همیشه عالی بود آجی 💛💚
مرسی آجی جونمم💛💚
ترو قران خیلی زود پارت بعد رو بزار واقعا محشر بود همینجوری ادامه بده😘😘😘
چشم سعی میکنم مرسیییی🙂💛