
سلام من اومدم با قسمت سوم
به لانگ نگاه کردم داشت نگام میکرد و لبخند میزد بهار _چی شده؟ لانگ _هیچی خانواده ی خیلی خوبی داری قدرش رو بدون. منم لبخند زدم ابجی _بهار داری با کی حرف میزنی؟😕 بهار _ اممم... هیچی هیچی 😅 (خب داستان رو کش ندیم بریم شب وقتی همه خواب بودن) وقتی مطمئن شدم همه خوابن رفتم تو حیاط و قوری رو باز کردم لانگ آمد بیرون و یه خمیازه کشید و گفت:چی شده نصف شبی؟
بهار _ من یه آرزو دارم لانگ _ چی آرزوت گرفته؟ 😃 بهار _ اره لانگ _ خب آرزوت چیه؟ بهار _اممم من همیشه دلم میخواست برم تو یه انیمیشنی که طرفدارشم لانگ _ چی هست اسمش؟ بهار _میراکلس لانگ _ باشه قبوله. چشمام رو باز کردم دیدم تو پاریسم و یکی اکوماتیزی شده و کت و لیدی از بالا سرم رد شدن یه جیغ خفیف کشیدم باورم نمیشد به لانگ گفتم : دمت گرم لانگ _ اره دیگه 😎 بدو کردم و گفتم : لانگ بدو بیا لانگ هم دنبالم آمد رفتم سمت لیدی و کت که داشتن مبارزه میکردن
داشتم نگاهشون میکردم که یهو یه چیزی سمتم پرت میشد که کت آمد جلوم و با همدیگه پرت شدیم یه سمت دیگه نگاه ش کردم خودش بود باورم نمیشد منو برد اون ور خیابون و گفت : مواظب باش و رفت و لیدی باگ لاکی چارمش رو زد و اون بنده خدا اکوماتیزی رو شکست دادن و وقتی لیدی باگ زد و مطمئن شدم همه جا آمنه رفتم پیششون و به کت گفتم : حالت خوبه؟ کت _ اره منخوبم ولی هر وقت کسی اکوماتیزی شد شعی کن از خونه نیای بیرون بهار _ببخشید ولی چشم آخه من تازه آمدم اینجا
لیدی باگ آمد سمتمون و گفت :کت الان وقتمون تمام میشه باید بریم کت _ باشه مای لیدی لیدی باگ لبخند زد و رو به من گفت : خدافظ 🙂 بهار _ خدافظ کت _ خب منم برم دیگه بهار _ واستا واستا کت ایستاد بهار _ ببخشید من اینجا رو بلد نیستم میتونی منو به مدرسه ی دوپان ببری؟ کت _ باشه فقط زود باش منم رفتم پیشش و اون منو گرفت و رفتیم (تو راه) بهار _ تو هنوز هم لیدی باگ رو دوست داری؟ کت _ اره خب 🙂 برای چی؟ بهار _ هیچی 🤭😊 رسیدیم مدرسه و کتمنو گذاشت زمین میخواست بره که گفتم : ممنون کت برگشت و گفت : خواهش 🙂
به دور ور نگاه کردم و حرکت کردم سمت خونه ی مرینت یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدم تا درو باز کردم بوی خوب شیرینی بهم خورد سابین _ سلام در خدمتم بهار _ سلام ممنون ببخشید من با مرینت کار داشتم خونه ست؟ سابین _ بله ولی شما؟ بهار _ من از دوست های قدیمی مرینتم تازه آدرسشو رو پیدا کردم آمدم ببینمش سابین _ بله خب بفرمایین بهار _ مرسی از پله ها رفتیم بالا رسیدیم دم در وارد خونه شدیم سابین _ ببخشید عزیزم یه چند لحظه رفت بالا و یه صدایی میآمد ولی من نمیشنیدم سابین آمد و گفت بفرمایید عزیزم
رفتم بالا و وارد اتاق شدم و درو بستم یه نگاه به مرینت کردم که داشت با تعجب نگاهم میکرد گفتم : سلام مرینت _ سلام ببخشید من شما میشناسم؟ 😅 دست به سینه واستادم و گفتم : یعنی میخوای بگی منو ندیدی؟ 😏😁 مرینت خندید و گفت : فکر کنم آمدم پیشش یه نگاهی به اتاق انداختم ولی هیچ خبری از عکس آدرین نبود با تعجب گفتم : عکسا کو؟ مرینت _ عکسا؟ بهار _ اره دیگه عکس های آدرین. تا اسم آدرین رو بردم مرینت انگار ناراحت شد. دستم رو گذاشتم رو شونه اش و گفتم : چیزی شده؟ مرینت خودشو جمع کرد و گفت : نه چیزی نیست 😅
لبخند زدم ولی مطمئن بودم یه چیزی هست که حالش بده از اون طرف آدرین از اون طرف دردسر های هاک ماث از اون طرف کت از یه طرف هم مدرسه هییی. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم : تیکی کجاست؟ مرینت رنگش پرید و گفت : چی تیکی من تیکی نمیشناسم که؟ 😥 تو گوشش گفتم : من همه چیز رو میدونم،میدونم تو لیدی باگی. اخم کرد و بهم نزدیک شد و از پشت دستامو گرفت و گفت : تو از کجا میدونی؟ 😡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود منتظر ادامه هستم 🧡💛
آره بزار 💛💛
مرسی
باشه حتما میزارم