10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Fati انتشار: 3 سال پیش 810 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام ببخشید دیر شدددد🤧❤دوستتون دارم لایک و کامنت فراموش نشه
نگاهم به سمت جیمین رفت..در باز شد و جین و تهیونگ سراسیمه بیرون اومدن تهیونگ تز پله ها پایین رفت و اهمیتی به خرده شیشه ها نداد کنار جیمین زانو زد و صداش زد جین برگشت داخل تا بقیه رو صدا بزنه..من همونجا وایساده بودم.. سعی میکردم درک کنم دقیقا چه اتفاقی افتاده انکار شوک بهم وارد شده بود، باد میوزید و موهامو تو صورتم میزد.. نمیدونم دقیقا چقدر اونجا وایسادم و به جیمین نگاه کردم تا اینکه جین به شونه ام زد : چیکار میکنی چرا همونجا وایسادی؟! عصبانی بود و معلوم بود مقصر تموم این اتفاقات من بودم اشک تو چشمام جمع شد و به تته پته افتادم: م..من..نمیدونم..با دیدن اشک توی چشمام و لرزیدن بدنم، یذره اخماش باز شد به آرومی هلم داد و گفت : برو به اولیویا کمک کن دویدم داخل، سرراه به جرالد برخوردم داشت میرفت کمک تا جیمین رو از رو زمین بلند کنن در حالی که اولیویا داشت پانسمان و دارو و بقیه ی چیزارو اماده میکرد من داشتم آب گرم میکردم تا زخماشو تمیز کنم، ذهنم درگیر بود:یونگی..الان کجاست و چرا..چرا اینکارو کرد..اونا.. باهم رفیق بودن...
حالا دیگه برای تصمیمم مصمم تر شده بودم وقتی با یه تشت آب داغ از پشت اشپزخونه بیرون اومدم جین از اتاق جیمین بیرون اومد خونه در سکوت مطلق فرو رفته بود، همه از نگرانی تو خودشون بودن و کسی حوصلهی دعوا و اعتراض نداشت اولیویا بهم تنه زد و منو از فکر بیرون کشید: بیا دختر جون..قدم هامو تند کردم و دنبالش رفتم داخل اتاق ، جیمین بیهوش بود و سراپا زخمی ، حوله ی نرم رو توی آب فرو کردم و مچاله کردم. صدای چک چک ریختن آب تو تشت و صدای نفس های بریده ی جیمین تنها صدای توی اتاق بود اولیویا بلند شد و به آرومی تیشرت پاره پارهِ جیمین را دراورد، نگاهم رو سیکس پکاش قفل شد خجالت کشیدم و به دیوار روبه روم نگاه کردم اولیویا بیرون رفت و گفت : تا من برمیگردم زخمای رو کمرشو تمیز کن و مراقب خرده شیشه های ریز باش..بلند شدم و با احتیاط چرخوندمش مراقب بودم که بیشتر ازین رو پوستش خراش نندازم به محض اینکه مطمئن شدم دیگه زخمی نمونده چرخوندم، پوستش گرم و عرق کرده بود رفتم نزدیکتر و حوله ی نم دار رو روی پیشونیش گذاشتم
دوباره رفته بودم تو فکر و تو عالم خودم سپری میکردم انکار پشت یه شیشه ی مات زندگی میکردم آه کشیدم و شیشه از بین رفت، انگار دود شد رفت هوا و چشمای باز جیمین پدیدار شد.یکه خوردم و دستم از حرکت وایساد.. معلوم نبود از کی داشت نگاهم میکرد، آرومی گفتم : زنده ای..اونم همینطور آرومی جوابمو داد: فکر نکنم اینقد راحت بمیرم..+خوشحالم که زنده ای، دستمو لای موهاش بردم و بهمشون ریختم، لبخند رو لباش اومد. درسته که اولش رابطه اصلا خوبی نداشتیم..ولی بعدش باهم دوست شدیم..حتی یجورایی مدیونش بودم.اولیویا درو باز کرد و داخل اومد، از جیمین فاصله گرفتم : بیدار شد؟! وای خداروشکر، تو خیلی خوش شانسی پسرجون اگه یذره ارتفاعش بیشتر بود ممکن بود زبونم لال دیگه نتونی رو پاهات وایسی. مطمئن بودم این بدترین اتفاقی بود که میتونست برای جیمین بیوفته اولیویا کنارم اومد و وسایل پانسمان رو کنارم گذاشت:میسپارمش به خودت من باید برم شام درست کنم و به بقیه خبر بدم رفیقشون زنده اس+جین هم میتونه انجامش بده -نه، امشب نه ، حال هیچکدومشون خوب نیست . دستشو روی شونه ام گذاشت : جبرانش کن و مراقبش باش، با اینکه پشتم به جیمین بود ولی لبخندشو حس میکردم
اولیویا بیرون رفت و ما دوتارو تنها گذاشت مطمئن بودم میره جلو و با فیس و افاده به بقیه میگه که فعلا مزاحمم نشن تا حواسم پرت نشه، کاش منم زیرکی اولیویا رو داشتم به سمت جیمین چرخیدم و زیر لب با خودم گفتم : دوستا برای هم اینکارارو میکنن مگه نه؟! کمکش کردم تا بشینه، بعضی از شیشه ها خیلی عمیق فرو رفته بودن و می سوختن پس درد داشت ولی از خودش نشون نمیداد باند و پانسمان رو برداشتم و مشغول کارم شدم با هر حرکت دستم روی پوستش میلرزید میتونستم ضربان قلبش رو زیر دستم حس کنم نگاهشو از روم برنمیداشت، خجالت زده بودم و نگاهش نمیکردم سعی میکردم خودم رو غرق کار نشون بدم
هرازگاهی نفسی تیز میکشید و میفهمیدم بهش فشار اوردم و زیرلب عذرخواهی میکردم تازه انگار که یادش اومده باشه چه اتفاقی افتاده شونه مو گرفت و بلندم کرد : یونگی؟! مکث کردم، هنوز دستش رو شونه ام بود چجوری بهش میگفتم؟! در عوض ، منم سوال خودمو پرسیدم: تو اتاق چه اتفاقی افتاد؟! شونه مو ول کرد: دعوا شد+خودمم میدونم دعوا شد، دقیقا چه اتفاقی افتاد؟! جیمین سرشو انداخت پایین : اون..گفت..نیازش ندارم...با یاداوری دوباره اش انگار قلبم درد گرفت سرمو انداختم پایین: اینو شنیدم -انتظار داشتی وایسم و نگاه کنم که چجوری اون حرفا از دهنش در میان؟! داخل چشماش چیزی بین خشم و غیرت و ناراحتی در جریان بود +نمیدونم که..حرفش واقعی بود یا نه..-نمیدونم مین سو..این ، ذهن منو هم درگیر کرده.. باید برم باهاش حرف بزنم، خواست بلند شه که اعتراف کردم: رفته..-چی؟! یونگی؟! کجا؟!+نمیدونم.. وقتی..تو.. افتادی، فرار کرد -این موقع شب؟! +نگرانشم...-میریم دنبالش+چی امشب؟! -آ..آره.. +تو درد داری -مهم نیست اینا همش بخاطر یونگیه -تمام تنت پر زخمه.لبخند خبیثانه ای زد: پس وسایلو بردار،فکر کنم باید دوباره پانسمانمو عوض کنی. اخم کردم: از دست شما پسرا
-فعلا کمکم کن برم بیرون. وزنشو روی شونه ام انداخت و باهم بیرون رفتیم جین از توی اشپزخونه بیرون اومد : چیم چیم..تو..از زیردست جیمین بیرون اومدم تا اون دوتا راحت همو بغل کنن.. جونگ کوکی با عصایی زیر بغلش نزدیک شد و بغلش کرد تهیونگ هم با چشمایی پر از اشک جیمین رو در اغوش گرفت حرفی از یونگی درمیان نبود کسی نمیدونست اونو مقصر بدونه یا نه...فعلا مهم این بود که جیمین آسیب جدی ندیده و سالمه..-من و مین سو میریم دنبال یونگی. جین:چی؟! الان؟! -آره تهیونگ:الان شبه هاا فکر نمیکنی کلی موجود وحشی الان تو جنگل باشه؟! -اره اما..جین: اما بی اما ممکنه کشته بشین-پس یونگی چی؟! با این حرف سکوتی مطلق کل خونه رو در برگرفت ادامه دادم: وقتی داشت میرفت یه زخم عمیق رو گونه اش بود ممکنه بوی خون حیوون های وحشی رو به دنبال خودش بکشه، نمیتونه زیاد دور شده باشه هرچی زودتر حرکت کنیم ممکنه زودتر پیداش کنیم. سعی میکنم از جفتمون مراقبت کنم..اگه گند نزنم..سعی میکنم برش گردونم جین: جیمین زخمی شده معلوم نیست چقد بتونه دووم بیاره جیمین:اونقدراهم حالم بد نیست
جین: هووووووووف...باشه..کی حرکت میکنین؟! -هرچه زودتر بهتر. اولیویا جلو اومد و روبه روی جیمین وایساد کف دستش یک قرص گرد سفید داشت: اینو بخور، مسکنه دردت رو آروم میکنه...جیمین به نشونه ی تشکر سرشو خم کرد جرالد یک کیف کوله ی قدیمی خاک خورده بهم داد: توش چندتا وسیله گذاشتم یه چراغ نفت سوز یه اسپری هم هست برای دفع حشرات متاسفانه اسپری دفع خرس ندارم و لبخند زد اما شوخی جالبی نبود ، ادامه داد : از کلبه تا ته جنگل یه جاده خاکی هست، جاده رو دنبال کنین شاید بتونین پیداش کنین فکر نکنم اونقد احمق باشه که بزنه وسط بوته و درودرخت جین از پشت دوتا ساندویچ گذاشت داخل کیف:شام امشبه...و لبخند غمگینی زد رفتم جلو و بغلش کردم اونم دستاشو دورم حلقه کرد: طوری فشارم نده انگار این اخرین بغله ولی من محکمتر بغلش کردم جونگ کوک جلو اومد اون رو هم به آرومی بغل کردم زیرلب گفت : مراقب خودت و هیونگم باش آروم گفتم: قول میدم. در آخر تهیونگ جلو اومد و دستشو روی موهام گذاشت و بهمشون ریخت: مراقب خودتون باش و با یونگی برگرد سرمو به نشونه ی تایید پایید اوردم بعد به سمت جیمین برگشتم. دستمو گرفت. گرم و آرامبخش بود..درو باز کردم و به جنگل تاریک پا گذاشتیم
راه رفتن توی اون جنگل به این بزرگی و درحالی که نور قرص ماه بهمون میتابید شبیه زندگی توی داستان های کمیک بود..هنوز دست جیمین رو ول نکرده نبودم و ظاهرا اونم مشکلی نداشت. چراغ نفتی به دست بین درختا میگشتم و جیمین آروم یونگی رو صدا میزد : یونگی..یووونگییی باید فاصله مون رو با کلبه حفظ میکردیم اگه قرار بود دوباره سر از سوله در بیاریم کارمون ساخته بود ایندفعه حتما میمردیم، حدود یه هفته بود که توی کلبه بودیم نگران نامجون و هوسوک بودم.. یعنی پیدامون میکردن؟! یا خودمون باید اینقدر میرفتیم تا به شهر برسیم؟! درگیر همین فکرا بودم که صدای هو هو ی جغد منو پروند پام به تیکه چوبی روی زمین کیر کرد و به عقب افتادم ولی دست هایی محکم و گرم دورم حلقه شد سرمو بالا گرفتم و با جیمین چشم تو چشم شدم توی این هوای سرد چقدر آغوشش دلچسب بود ، حس گناه کردم. آروم بلند شدم : ممنون که گرفتیم-خواهش میکنم نباید از هم دور بشیم سرمو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم هرازگاهی دوتا چشم رو،روی خودمون حس میکردم
برمیگشتم تا پشت سرمو نگاه کنم ولی هیچی نبود کم کم ترس تو دلم راه می یافت دویدم تا به جیمین نزدیکتر بشم بازوهامون بهم میسایید، جیمین زیرلب خندید اخم کردم ولی انگار ندید -مین سو..+بله؟ -میدونم زوده ولی میخواستم.. نظرتو بدونم.. +درمورد چی؟! -آممم.. اینکه باهم باشیم. یکه خوردم : من.. آمممم.. چیز.. جیمین..صدای خش خش بلند شد پشتامونو کردیم بهم و میچرخیدیم+بنظرت خرسه؟! -یا گرگ؟! + هرکدومش باشه مرگمون حتمیه. داشتم به این فکر میکردم چطور با چراغ نفتی از خودم دفاع کنم جیمین جوابمو داد: میخوای تا حد مرگ کورش کنی؟! +الان وقت شوخی نیست صدای خش خش بلندتر شد بعد صدای فریاد.. و یونگی از بین بوته ها بیرون پرید داشت پشت سرشو نگاه میکرد بنابراین مارو ندید و بهمون برخورد کرد هرسه تامون با صدای گرمپ به زمین خوردیم فاصله صورتم با یونگی میلی متری بود صدای غرش گرگ توی سرم پیچید بعد گرگ که انگار با یه مانع رو به رو شده باشه از رومون پرید . خز نقره ای زیر شکمش میدرخشید. بالای سرمون وایساد و غرید جیمین بلند شد و یقه ی یونگی رو گرفت و بلندش کرد منم بلافاصله بلند شدم
سه تایی مقابل گرگ بزرگ نقره ای وایساده بودیم. یونگی چرخید و داد زد : بدو، فکر کردن تو اون موقعیت سخت بود پس من و جیمین اطاعت کردیم و پشت سر یونگی دویدیم صدای غرش بلند شد. من جیغ زدم یونگی جلوی یه درخت عریض وایساد و گفت : برین بالا دست جیمینو گرفتم و منو بالا کشید و روی اولین شاخه نشستم یونگی بالا پرید و دور درختو گرفت گرگ چند دقیقه همونجا وایساد و غرش کرد.. بعد صدای زوزه ای از دور بلند شد و گرگ رفت. کمی مکث کردیم بعد از درخت پایین رفتیم کوله ام یه گوشه افتاده بود و پاره شده بود یه بطری اب سالم پیدا کردم و سمت بقیه گرفتم یونگی از دستم قاپید و یه نفس تا نصفشو خورد رفتم جلو یدونه زدم تو گوشش : معلوم هست چیکار میکنی؟! میخوای دقم بدی؟! به هرجایی نگاه میکرد جز چشمای من. جیمین هم به بوته ها زل زده بود چرخیدم و گفتم: به درک.میریم خونه اون دوتا بی هیچ حرفی پشت سرم راه افتادن وسطای راه، یونگی به سمت جیمین چرخید : حالت خوبه؟!-اره...خوبم..+ببخشید که.. اونکارو کردم.. عصبانیت جلوی چشمامو گرفته بود صدای خش خش پاها قطع شد.. فهمیدم همدیگه رو بغل کردن..خورشید داشت طلوع میکرد از بین درختا دودی که از شومینه ی کلبه بلند میشد میدیدم..با نزدیک تر شدن به کلبه، متوجه سایه دونفر جلوی در شدم..
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
49 لایک
😊😑😩😤😥قیافه من که همچنان منتظر پارت بعدیم
وای خدا آجی کوچولوم هنوز ننوشتم 😂 هروقتم بزارم تستچی دوروز بعد منتشر میکنه 💔
خوش بختم فاطمه جونننننننن
میشه فاطی صدات کنم
فاطیما هستمم
بلههههههه😂
وایییییییییییییییییی خدا مثل همیشه آجی عالی بود وایسا ببینم عالی نه محشر بود آجی😘😘😘☺☺☺
مرسیییییییییییییییییی آجیییی🥺😍💛
عالی بود محشر بود هر چی بگم بازم کم آره بیوگرفی از خودت بزار 😊😊
مرسی🥺💛
سلام عاجی جونیم اره بیو گرافی تو بزار بیشتر بشناسیم وقتی قسمت 13 رو دیدم یه جیغیزدم که بابا و مامانم و دادشم اومدن تو اتاقم قیافه شون خیلی باحال بود اونا نگران من تو چار چوب در وایستاده بودن من هر هر میخندیدم اخر سری از روی تاسف تکون دادن و رفتن
میشه حدس بزنم : اون دوتا جیهوپ و نامجون بودن ؟
پارت عالی
پارت بعدی رو زود تر بزار خوب ؟
سلام عاجی جونم باشه..🤣هم مراقب حنجره ات باش هم مامان و باباتو نگران نکن البته این نگاه های تاسف برانگیز همیشه هست😂
....
چشم سعی میکنم سریع بزارم 🙂
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود من رو این داستان کراش زدم محشره لطفا ادامه بده ولی با پایان خوش پلیزززززز
پارت بعد رو زور بزار
خلاصه داستانت حرف نداره
اجی میشی سوگل 13 ساله بایسه اصلیم تهیونگ بایس رکرم شوگا
مرسییییییییییییی که خوشت اومده 🙂 چشم سعی میکنم پایانش خوش باشه 😊😀
بلهه میشم فاطیما 15 سالمه اوتی سونم
بابا رفتم واکسن کزاز بزنم گفت تو هنوز 15 سالت نشده برو شهریور بیا😐
به آسانی ✋🏻