
سلام ناظر عزیز لطفاً منتشر کن🌹
برای شروع داستان به چند نکته توجه کنید:۱- مرینت هنوز مسولیت حفاظت از معجزه گر ها را بر عهده نگرفته۲- استاد فو حافظه اش را از دست نداده ۳- پدر بزرگ مرینت هم بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته.
مرینت صبح از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم را شستم و آماده شدم که برم مدرسه.رفتم پایین پدر و مادرم طبق معمول در حال درست کردن ماکارون بودند. سلام کردم و رفتم صبحانه خوردم پدر و مادرم گفتند که: مرینت عزیزم ما امروز می رویم پیش گابریل آگرست تا شیرینی هایی که برای جشن می خواهد را تامین کنیم پس وقتی آمدی ما خونه نیستیم.مرینت : باشه مشکلی نیست. نگاه کردم به ساعت دیدم ای وای دوباره دیر می رسم سر کلاس تند تند آماده شدم و رفتم مدرسه......
رفتم سر کلاس و نشستم سر جام .( زنگ تفریح خورد) رفتم داخل حیاط دیدم همه با من یک طوری رفتار می کنند رفتم پیش آلیا مرینت: آلیا چی شده چرا همه یک طور خاصی رفتار می کنید؟؟؟ آلیا:چرا لایلا رو انداختی ؟؟مرینت: چیییییی من این کار را نکردم. آلیا:باشه حالا برو من دیگه دوستی به اسم مرینت ندارم یک نگاه کردم دیدم لایلا داره پوزخند می زند. فهمیدم کار خودشه با 😭😭😭😭 گریه زدم از مدرسه بیرون. آدرین: داشتم از کلاس می آمد بیرون که دیدم مرینت با گریه رفت بیرون من هم سوار ماشین شدم و رفتم دیدم روبرو خانه مرینت خیلی شلوغ شده.....
پیاده شدم رفتم نزدیک تر تا ببینیم چی شده دیدم وای نه پدر و مادر مرینت افتادند روزمین و خودرو مرینت هم داره گریه می کنه.از یک نفر پرسیدم چی شده: گفت که خانم و آقای دوپن چنگ می خواستند از خیابان رد شود که ناگهان تصادف می کنند.آدرین: یارو داشت توضیح می داد که دیدم مرینت بی هوش شد فوری رفتم جلو و گفتم بیاریدش داخل ماشین من می رسونمش بیمارستان. مردم هم کمک کرد و مرینت را گذاشتند داخل ماشین . به راننده شخصیم گفتم که سریع بره به نزدیک ترین بیمارستان........
رسیدیم بیمارستان . مرینت را بغل کردم و رفتم داخل بیمارستان گفتم کمک. چند پرستار آمدند با تخت مرینت را گذاشتم روش و آنها بردنش داخل یک اتاق و به من هم اجازه ندادند برم داخل.بعد بیست دقیقه دکتر آمد بیرون پرسیدم حالش چطور دکتر: باید مراقبش باشد .آدرین : باشه و کی مرخص می شوند ؟؟؟ دکتر: وقتی سرمش تمام شد مرخص می شوند آدرین :ممنونم می توانم برم داخل دکتر: البته آدرین: رفتن داخل دیدم مرینت هنوز بیهوشه . نشستم و نگاهش کردم بعد از نیم ساعت مرینت بهوش آمد......
آدرین : داشتم نگاهش میکردم که چشم هایش را باز کرد. گفتم خوبی مرینت مرینت: آره . شروع کرد به گریه کردن 😭😭😭 آدرین : مرینت گریه نکن ولی گوشش بدهکار نبود. بعد یک ساعت بلاخره سرمش تمام شد . آدرین: مرینت من می روم کارای مرخصی تو انجام بدم.مرینت: باشه ، داشتم آماده می شدم که بریم. که دیدم نادیا داره میگه یه ابر شرور به اسم فراموشی دهنده برای بار پنجم شرور شده دیدم آدرین هنوز نیومده تصمیم گرفتم.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود به تستام سر بزن
عه تو همون کاربری هستی که داستان هاشو میخوندم وقتی هنو عضو تستچی نشده بودم جیخخخخ🥺
عالی بود 😍
عالی بود
به داستان منم سر بزن
سلام داستانتون خیلی خیلی قشنگه و لطفا پارت بعدی را هم منتشر کنید ممنون 😘😘😘