لایک کن♥️♥️
یونگی متعجب نگام کرد یونگی:آ...آرا خودتی؟ من:آره خودمم یونگی:آرا باورم نمیشه تو چطور من:نکنه از اینکه زندم ناراحتی؟دنبالم می گشتی تا من و بکشی؟ یونگی:چطور می تونی همچین چیزی بگی؟آرا من خیلی دنبالت گشتم هیچ وقت براموشت نکردم من عاشقتم با قدمای آروم به سمت یونگی رفتم و با پوزخندی گفتم من:ازم که نمی خوای حرفاتو باور کنم؟ بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد و دستاشو بین موهای کوتاهم برد از صداش معلوم بود داره گریه می کنه من:میشه ازم فاصله بگیری بدون اینکه بهم توجه کنه منو بشتر به خودش فشرد یونگی:آرا من و ببخش لطفا دوباره ازم دور نشو من دیگه بدون تو نمی تونم آرا مگه من چیکار کردم بگو چیکار کردم که ازم فرار می کنی؟ ازش جدا شدم من:تو من و ول کردی تو ازدواج کردی یونگی:من حتی یبارم اون دختر و ندیدم بعد رفتن تو فرستادمش به کشور خودش من:برام مهم نیست بچم بخاطر تو مرد با اینکه می دونستی من تو اون قصر در خطرم تنهام گذاشتی و رفتی یونگی درحالی که داشت گریه میکرد گفت یونگی:آرا تو به من نگفته بودی بارداری من اگه خبر داشتم نمی زاشتم این اتفاقا بیوفته چرا بهم نگفتی من:یادت نمیاد؟تو خودت بهم گفتی که بچه نمی خوای یونگی:منظور من این نبود آرا تو اشتباه متوجه شدی
من:دیگه برام مهم نیست از اینجا برو دفعه بعد همو تو میدون جنگ می بینیم یونگی:ولی تو عاشق منی آرا نمی تونی به این راحتی فراموشم کنی چطور انقدر قلبت از سنگ شده چرا منو نمی بخشی چرا چشمات انقدر سرده من:فراموشت کردم خیلی راحت من احساسم رو دادم تا الان اینجا باشم یونگی:تو چیکار کردی؟ من:گفتم که همه عشقی که تو قلبم بود رو به یه ساحره دادم برای به دست آوردن قدرت یونگی:نه نمیشه نمیشه تو چطور تونستی همچین کاری بکنی قهقه بلندی سر دادم من:می بینی که تونستم و حتی می تونم همین الان از دستت خلاص بشم یونگی:نمیزارم همه چی اینطوری تموم شه بهت قول میدم همون آرایه قبلی بشی من:چی کدوم آرا؟اون دختر ضعیف دیگه مرده دیگه نیس بهتره بهش عادت کنی پادشاه مین یونگی، نگهبانا پادشاه مین رو بدرقه کنین
چن وقت گذشته بود همه چی خیلی خوب بود داشتم به عملکرد سربازا رسیدگی میکردم سوک هون از دور من و دید و اومد سمتم سوک هون:ملکه چی باعث شده بیاید اینجا؟ من:باید ازتو اجازه می گرفتم؟ سوک هون:معذرت می خوام ملکه داشتم با سوک هون حرف میزدم که یهو یوری بازوم رو گرفت و گفت:خواهر کی اومدی؟ که هلش دادم من:میشه انقدر به من نچسبی خوشم نمیاد درضمن من و خواهر صدا نزن یوری که چشماش با اشک پر شده بود گفت یوری:معذرت می خوام و ازمون دور شد سوک هون خواست بره دنبالش که گفتم من:کجا؟ سوک هون:یوری گریه کرد من:خب که چی حواست به کارت باشه هدف بعدیمون قصر مینه
چند ماه بعد: قصر یونگی.......................................... فرمانده:عالیجناب سربازای ملکه آرا دارن به سمت ما میان تقربیا به مرز ها رسیدن یونگی:باید باهاشون مقابله کنیم آماده بشید فرمانده:شما خودتون هم به میدان جنگ میاید؟ یونگی:اسبم رو آماده کنید نزدیک مرز ها بودیم من:همینجا اردو بزنید سوک هون:ولی چرا؟ما خیلی نزدیکیم خیلی راحت می تونیم بریم به پایتخت من:هرچی گفتم همون کارو بکنید شب شده بود تو چادرم نشسته بودم و تو فکر فرو رفته بودم نکنه منم به یه آدم وحشتناک تبدیل بشم نه من فقط می خوام انتقام بگیرم فقط همین همش یه چیزی درونم تشویقم می کرد به انتقام دیگه مثل قبل عذاب وجدان و دل رحمی تو وجودم نبود فقط شعله های خشم
قصر یونگی: یونگی داشت تنها تو حیاط قدم میزد غم بزرگی تو چشماش بود به سمت تالار پادشاهی رفت و با دیدن کسی که روی تختش نشسته بود شوکه به اون فرد نگاه می کرد یونگی:آرا چطور اومدی اینجا؟ من:فقط می خواستم ببینم که تخت سلطنت جدیدم چقدر راحته بی صبرانه منتظر روزیم که اینجا میشینم و تو جلوم زانو میزنی یونگی:لازم نیست منتظر باشی اینو گفت و جلوم زانو زد من:اینکارو می کنی که دلم برات بسوزه؟ یونگی:نه دیگه هیچی برام مهم نیس فقط می خوام تو پیشم باشی حتی می تونم بدون هیچ جنگی از سلطنت کناره گیری کنم همه چی برای تو من:فقط وقتی که بتونم خون هزاران نفر رو بریزم رو این تخت میشینم شاید تو هم بینشون باشی یونگی:ترجیح میدم بمیرم تا اینکه تو رو اینطوری ببینم من:نگران نباش چیزی به اون روز نمونده یونگی:اونم دیگه دوس نداری؟ من:کیو؟ یونگی:بچمون رو لبخندی زدم من:اون مرده قبلا هم که بهت گفتم من هیچ حسی به هیچ کس ندارم یونگی:باشه که اینطور به سمت یونگی رفتم جلوش وایسادم تو چشمای هم نگاه کردیم بهش گفتم:می بینمت و غیب شدم برگشتم با چادرم دستم رو گذاشتم رو قلبم چرا داشت تند میزد نه من نمی تونم ضعیف بشم این چه حسی بود همش تو ذهنم تکرار می شد من هنوز بچم رو دوست دارم
لایک کنید😢♥️ بچه ها این روزا درسام زیادن اگه دیر شد ببخشید♥️♥️♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پرفکت ولی درس مهم تره ، باشه !؟💖💞
مرسیی♥️♥️
اره درس مهم تره
عالی بود عزیزم اصلا رو خودت فشار نیار عزیزم هر وقت وقت کردی بزار داستانت هر موقع باشه عالیه 😊💗❤💗❤💗❤💝💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜
مرسی ابجی جون❤❤❤❤♥️♥️♥️
عالی بود اجی جونم 😆😍
مرسی خوشگلم♥️♥️♥️
عالی بود ولی اول مواظب درسهایت باش تا افت نکنی تمام تلاش تو بزار برای درس هایت باشه
باشه مرسی اجی♥️♥️♥️
خیلی خوب بود 👍😍 منتظر پارت بعدی هستم
مرسییی♥️