خب خب این یه داستان جدیده اسمش زن هزار چهرس که احتمالا از روی عنوان فهمیدین دیگه لازم نبود من بگم😐به هر حال خلاصه رو توی اسلاید اول میگم که بعدش بریم واسه پارت ۱
اسم : زن هزار چهره ژانر : رومنس •°•° درام خلاصه : عشق واقعیه ؟ ... یعنی همه ی آدما عاشق میشن ؟... عشق مادری چی ؟ ... واقعیه ؟ ... همه ی مادرا به بچه هاشون عشق میورزن ؟ ... اگر آره ... پس چرا اون به من عشق نورزید ... چرا ؟ ... نکنه من بچه ی واقعیش نبودم ... ولی ... من بچه ی واقعیش بودم ... جواب سوالام رو نمیدونم ... و تا چند سال بهشون دائم فکر میکردم ... اینکه چرا دوستم نداره ... چرا ... هنوزم نمیدونم ... ولی ... نمیخوام بهش فکر کنم ... در عوض ازش فرار میکنم ... چون یه زمانی به اجبار اونقدر وقت داشتم به این سوالا فکر کنم که کم کم ... ازشون خسته شدم ... الان فقط یه چیز رو میدونم ... اینکه اون باعث تمام این اتفاقاته ... اون ... با اینکه مادرم بود باعث شد ... عاشق اون بشم ... از اون فرار کنم ... به این فکر کنم که احساسم واقعیه ... اگر هست پس چرا عشق مادر که ازش انقد تعریف میکنن برای من ... واقعی نبود ... خواستار عشقش شدم ... خواستار عشق اون مرد ... ولی ... اون ازم گرفتش ... عشقش رو گرفت ... اون حتی چهره ی من رو هم ازم گرفت ... هویتم رو ... ولی من ... انتقام میگیرم ... کاری میکنم اون هم مثل من عذاب بکشه...قول میدم
قسمت اول •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ۲۰ آوریل ۱۹۹۰ این تاریخ ... واقعا نمیدونم این تاریخ چه روزیه ... باید چی بگم درموردش ...باید توی این روز خوشحال باشم ... یا که ناراحت ...شایدم این تاریخ روزیه که من تمام مدت توی اتاقم خودم رو مثل یه زندانی حبس میکنم و فکر میکنم ...مگه حتما یه زندانی باید حبس بشه ... یعنی هیچوقت نمیشه یه فراری حبس بشه ... شاید یه فراری که از دنیا فرار میکنه و فقط توی اتاق ۱۲ متری خودش احساس امنیت میکنه ... شاید خدا هم برای همین خودش رو به بنده هاش نشون نمیده ... یعنی اونم داره از آدما ... مثل من ... فرار میکنه ...امروز دقیقا ۲۰ آوریله ولی ۱۲ سال از تاریخ سالی که اینجا زدم میگذره ... آدما یه چیزی دارن به اسم سالگرد ... روزی که بی دلیل یا شادن یا ناراحت ... درسته از نظر خودشون دلیل اینکه یه روز توی سال رو یا شادن یا ناراحت موجهه ولی ... برای من نه ... چرا آدم باید روزی که گذشته رو دوباره توی سال بعد به یاد بیاره مگه اون روز فرق میکرده ... نکنه اون روز به جای ۲۴ ساعت ۲۷ ساعت بوده ... چرا آدما به جای اینکه الکی روزا رو به خودشون یادآوری کنن و اون رو جشن بگیرن یا عزا فقط با شروع طلوع خورشید روز بعد دفن نمیکنن ... چرا حتما باید به خودشون یادآوری کنن توی این روز ... این اتفاق افتاد یا فلانی مرد ... چرا فقط دفنش نمیکنن و دفتر زندگیشون رو ورق نمیزنن ... شاید چون همشون همینن ... شاید چون این باهاشون تنیده شده ... انگار که همشون دوست دارن بعضی وقتا به عقب برگردن ... خاطره های خوش و ناراحت کنندشون رو به یاد بیارن و دوباره اون احساس به یاد بیارن ... دوباره گریه کنن ... دوباره بخندن ... دوباره داد بزنن ... امروز یکی از اون روزاست که گفتم ... از اون روزا که معمولا آدما جشن میگیرن و الکی میخندن ... برای اینکه چند سال پیش ...جز یکی از اون آدمایی بودن که چشاشون رو باز کردن و شروع به گریه کردن ... راستی ... چرا همه ی آدما وقتی به دنیا میان شروع میکنن به گریه کردن ...
ممکنه که نمیخواستن به این دنیا بیان چون میدونستن چقد این دنیا کثیفه ولی خدا به زور فرستادتشون ... امروز منم به دنیا اومدم و توی ۲۰ آوریل ۱۹۹۰ با گریه از خدا خواستم که برم گردونه ... من رو اینجا ... توی این جنگل پر از گرگ ول نکنه ... ولی انگار خدا کر شده بوده و صدام رو نشنیده ... شاید فکر کنی امروز رو منم مثل بقیه جشن میگیرم چون از اون روزاست که آدما الکی میخندن و به بقیه باز دوباره میگن که من امروز به دنیا اومدم ... با اینکه به همشون سال پیش و سال پیش ترش و سال های پیش ترش گفته شده بود ... ولی من امروز با بقیه کیک نمیخورم ... به بقیه نمیگم که به دنیا اومدم ... کادو برای اینکه به دنیا اومدم نمیگیرم ... از اون عروسکای خوشگل که پشت مغازه ها هست و همه با شوق از پشت ویترین بهشون نگاه میکنن و به مامانشون میگ
به مامانشون میگن بخره نمیگیرم ... در عوض همه ی اونا رو سویون میگیره خواهر دو قلوم که عزیز خانوادست ... امروز همه به اون کادو میدن ... همه با اون کیک میخورن و اون ... به همه میگه که به دنیا اومده منم ... مامانم با سخاوت بهم میگه که ... چرا به دنیا اومدم ... بهم میگه یه بی مصرفم که اصلا نباید به دنیا میومدم ... بهم میگه نحسم و نحسیم باعث میشه امروز سویون براش مشکل پیش بیاد ... به جای کادو ظرفای کیک و مهمونی تولد سویون رو میشورم و به جای نگاه های پر شوق و ذوق و خندون بقیه ... نگاه های تمسخر آمیز و تحقیر آمیز نصیبم میشه ... ولی بازم من تولدم رو جشن میگیرم ... مهم نیست که سویون بهم میگه من بیشتر از اینکه دختر خانواده باشم سگ خانوادم ... مهم نیست که مامانم بهم میگه من نحسم ... مهم نیست که بابام برای اینکه بهم تولدم رو تبریک میگه و بهم کادو میده اونم از راه دور هر سال یه سیلی مهمون مامانمم ... مهم اینه که منم یه آدمم منم توی تنهاییم هر چند با بغض ولی برای خودم تولد مبارک میخونم ... کیک تولد میخورم هرچند که تقلبی و نقاشی خودم روی کاغذه ... ولی میخوام به زورم که شده احساس کنم یه آدمم ... درسته به نظرم مسخره میاد ... اینکه هر سال یه روز رو بخاطر اینکه چشم به این دنیا باز کردم هرچند تنهایی جشن میگیرم ولی ... میخوام به مادر و سویون ثابت کنم منم یه آدمم ... شایدم میخوام به خودم ثابت کنم ... ولی ... بازم با صدای بلند میخندم ... با صدای بلند به خودم تبریک میگم ... تا بهشون ثابت کنم من خوشحالم
امروزم سویون کادوی تولدش رو که مامانمون بهش داده بود داشت باز میکرد و من از دور داشتم بهش نگاه میکردم ... کاغذای کادو رو با شوق و چشایی که برق میزد باز کرد و من ... به محض پاره شدن و کنار رفتن تمام کاغذ کادو ها ... با یه عروسک پرنسسی خوشگل مو طلایی رو به رو شدم ... اون عروسک ...یادمه ... یادمه وقتی که داشتیم از مدرسه میومدیم و من یکهو با یه عروسک پرنسسی با موهای طلایی مجعد رو به رو شدم و دوییدم سمتش ... به ویترین چسبیدم و بهش با لبخند بزرگی زل زدم ... دست مامانم رو میکشیدم : مامان ... مامان تروخدا ... من از اونا میخوام ... تروخدااااااا ... نگاه چقد خوشگله ... تروخدا و مامانم ... اون فقط با انزجار دستش رو از دستم کشید و گفت :
به دردت نمیخوره ... خجالت نمیکشی غول گنده ... همسنای تو الان کتاب دستشونه ... اونوقت تو عین بچه ها وسط خیابون داد میزنی عروسک آبروی من رو ببری مگه سویون همسن من نبود ... مگه ما دوقلو نبودیم ... پس چرا برای اون کتاب نگرفته بود ... اون غول گنده نبود ... ولی من بودم ... خیسی چیزی رو روی صورتم حس کردم ... وقتی دستم رو به صورتم زدم ... با دست خیسم مواجه شدم ... طبق معمول خیلی آروم رفتم سمت اتاقم تا مبادا آبروی مامانم با دوییدنم بره ... رفتم توی اتاقم رو شروع کردم به گریه کردن ... مثل سالای قبلم ظرفا رو شستم ... چون به گفته ی مامان من بزرگ شده بودم ... من باید کارای خونه رو میکردم ... من باید یاد میگرفتم کارای خونه رو بکنم ... ولی سویون پس چی ... اونم ۱۲ سالش بود ولی هنوز وقتی توی آشپزخونه به چیزی دست میزد میشکوندش و مامانم قربون صدقش میرفت و میگفت عیب نداره ... ولی من ... یادمه وقتی یه بار املت سوخت ... مامانم ۱۲ شب مجبورم کرد برم گوجه و تخم مرغ بخرم و دوباره درست کنم ... با اینکه حتی اون املتم برای سویون درست کردم ... چون اون ۱۲ شب گشنش شده بود ... خواستم بخوابم تا دیگه به این چیزا فکر نکنم اما صدای در نذاشت ... باید میرفتم باز کنم چون به گفته ی مامان وظیفمه و اگه این کار رو نکنم به حسابم میرسه چون مزاحم خوشحالی بقیه شدم ... وقتی در رو باز کردم منشی بابا رو دیدم : سلام خانم پارک تولدتون مبارک ببخشید مزاحم شدم ... حقیقتش پدرتون نتونستن امسالم بیان ولی مطمئن بودن شما درک میکنین ... ایشون فرمودن از طرفشون بهتون این نامه رو بدم و این کادو این یکیم برای خواهرتون هستش با اجازه شب خوش _ متشکرم
وقتی در رو بستم و برگشتم با مامان رو به رو شدم & اون چیه دستت _ بابا ... کادو فرستاده ... برای سویونم فرستاده ... بدون اینکه بهم فرصت بده هر دو کادو رو گرفت و رفت سمت سویون ...ولی نامه رو قایم کرده بودم پشتم با اینکه اول خجالت کشیدم از مخفی کاری ... اونم از مامانم ... ولی الان راضی بودم ...کادوی منم ... مثل هرسال به سویون رسید ... به عنوان اینکه بابا خیلی دوستش داره و مثل هر سال جای یکی دوتا بهش کادو داده ... بابا فوق العاده پول دار بود ... درسته اوایل جوونیش ورشکست شده بود ولی از اول شروع کرد و الان ... چندین شعبه توی کشورای مختلف از شرکتش هست ... ولی ای کاش ... نبود ... ای کاش بابا هم یه کارمند معمولی بود که صبحا زود میرفت و شبا میومد تا با هم دوکبوکی و جاجانگمیون بخوریم ... نه اینکه مدیر شرکت باشه و صبحا بره تا یه سال شایدم دو سال نیاد ... چه جالب آدما ... همیشه توی ای کاش هان ... با اینکه میدونن هیچکدومش برآورده نمیشه و همچنان وضعیت فعلیشون ادامه داره ... ولی بازم میگن ای کاش اینطوری میشد ... ای کاش اونطوری میشد ... این کار رو شاید بخاطر این میکنن تا امید بگیرن ... شاید با اینکه میدونن غیر ممکنه ولی ... ولی بازم با تصور اینکه یه روز ممکن میشه میخوان به زندگی ادامه بدن وقتی رفتم توی اتاق و نامه رو باز کردم ... انواع احساسات بهم هجوم اورد ... حس دلتنگی ... حس بی پناهی ... غمگینی ...جلوی بغضم رو گرفتم و شروع به خوندن نامه کردم ... همون حرفای همیشگی ... ولی برام مثل گنج با ارزش بود ...
امسالم مثل سالای دیگه الکی خندیدم ... الکی تولد مبارک خوندم ... به خودم تبریک گفتم و سعی کردم با خوندن چند باره ی نامه به خودم بگم که همه ی اینا میگذره ... مگه همه ی آدما همین نیستن ... زوری به خودشون میگن همش میگذره و توهم یه آینده ی شاد رو برای خودشون درست میکنن و بدون توجه به اینکه همش فقط یه توهمه ... الکی میخندن ...ولی من چی ... آینده ی من ... واقعا یه توهم بود ...
خب خب پارت اول تموم شد میدونم پارت اول یه کم کسل کنندس درواقع دو یا سه پارت اول یه کم کسل کنندس ولی مطمئن باشین همش مقدمه ی یه داستان پر هیجانه
لطفا نظر بدین که انرژی بگیرم🙂سعی میکنم تند تند پارت بذارم که به قسمتای جالب برسیم تا شما هم لذت ببرین از داستان💙 بوس بوس🌝
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!

نظرات بازدیدکنندگان (0)