یه چیزی رو اینجا بگم راستی بچه ها این رو باید پارت اول میگفتم ولی خب الان گفتم فیکمون از شخصیتای بی تی اس توش هستش پس اگه مشکلی دارین نخونین بعدا نیاین به اعضا یا داستان توهین کنین لطفا ممنون برین حالش رو ببرین♥️♥️
قسمت دوم •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• امروز با مامان و سویون اومدیم خونه ی مادربزرگ ... درواقع این یه دورهمی خانوادگی بود ... از اون دورهمیا که آدما به دو دلیل میرن ... یا برای اینکه میخوان از زندگیشون فرار کنن و به خودشون به زور بگن که زندگی خوبی دارن ... یا برای اینکه به بقیه زوری بگن که زندگی خوبی دارن حتی اگه نداشته باشن یه گوشه نشسته بودم و به بچه ها که داشتن بازی میکردن نگاه میکردم ... هیچوقت من رو توی بازی هاشون راه نمیدادن ... بدون هیچ دلیلی ... یا حداقل دلیلش رو به من نمیگفتن ... آدما واقعا جالبن ... وقتی کار خوبی واسه دیگران انجام میدن اون رو تا سال ها بعد بهش میگن ... درواقع اونا هیچوقت کار خوب رو بدون دلیل انجام نمیدن ...ولی درمورد کار بد ... واقعا نمیدونم چرا ... بدون هیچ دلیلی انجامش میدن و هیچوقت دربارش حرف نمیزنن ... با اینکه ممکنه اون زخمی که بقیه با اون کار زدن تا سال جاش بسوزه با صدای دعوای سویون و دختر خالم به خودم اومدم € هه برو بابا خانوادتون از دورم معلومه چیه بابات که همش اینور اونوره و هیچوقت پیشتون نیست و معلوم نیست چیکار میکنه مامانتم که معلوم نیست توی نبود بابات چیکارا میکنه تو هم که بدتر از مامانت خودم اوندفعه دم مدرسه تو رو با تهیون اوپا دیدم خواهرتم آدم میبینتش یاد سگ میوفته * هیچم اینطور نیست اون حق نداشت درمورد خانوادم اینطور حرف بزنه مهم نبود درمورد من چی میگن ... مهم نبود چقدرش حقیقته ... چون آدما همیشه همینطور بودن موقعی که حقیقت به نفعشون نبوده اون رو در کمال خودخواهی وارونه میکردن ولی ... وقتی به نفعشونه ... دیگه براشون مهم نیست دل چه کسایی شکسته میشه با این حقیقت ... فقط اون رو فریاد میزنن
دوییدم سمتش و شروع به کشیدن موهاش کردم _ تو حق نداری درمورد خانواده ی من اینطور حرف بزنی ... حق نداری اینطور با خواهرم رفتار کنی آره دقیقا ... حق نداشت با خواهرم اینطور صحبت کنه ... هرچقدرم سویون باهام بد رفتار میکرد بازم خواهرم بود ناخن های بلندش رو از درد کشید به صورتم و سوزش زخمایی که روی صورتم ایجاد شد رو احساس کردم اما ... هیچکدوم سوزشش بیشتر از وقتی نبود که مامان دستم رو کشید و یه سیلی جلوی همه خوابوند روی صورتم
& دختره ی خیره سر چطور جرات میکنی با خواهر زاده ی من اینطور رفتار کنی ولت کردم هار شدی بچه بودم و دقیقا نمیفهمیدم غرور چیه فقط میخواستم از دست اون همه کوله بار غمی که توسط اون سیلی و کلمات بهم وارد شده بود راحت شم ... پس اشکام جاری شدن _ اما ... هق ... مامان ... اون ... هق هق ... حرفای بدی درموردمون ... هق ... میزد & دختره ی عوضی به من دروغ میگی ... ببین اهمیت نمیدم چقد آدم کثیفی هستی اما حق نداری آبروی من رو جلوی خانوادم ببری _ دروغ نمیگم ... هق ... سویون ... هق ... دید برگشتم سمت سویون تا حرفم رو تایید کنه اما ... تنها چیزی که عایدم شد سکوت بود ... چرا ... مگه من ازش وفاع نکرده بودم ... مگه دفاع کردن کار خوبی نبود ... مگه نباید الان ازم دفاع میکرد ... پس چرا سکوت میکرد & خفه شو ... فکر کردی اونم مثل تو یه آدم عوضیه ... بیا بریم دارم واست بعد از اون روز وقتی اومدیم خونه مامان من رو سه روز توی اتاقم بدون هیچ غذایی حبس کرد ... فقط گهگاهی بهم آب میداد ... وقتیم میپرسیدم چرا ... میگفت آدمایی مثل تو رو باید اینطور ادب کرد ... سویون همچنان سکوت کرده بود ... البته سکوت که نه ... چون من صدای خنده هاش با مامان یا صدای تشکرش از مامان وقتی براش دوکبوکی درست کرده بود رو میشنیدم ... اما همچنان چیزی درمورد اون روز نگفته بود ... انگار که اصلا من وجود ندارم و من ... من اون روز شاید اولین درس مهمم رو از زندگی گرفتم ... اینکه هیچوقت نباید برای دیگران فداکاری کنم چون ... سیلی میخورم ... من دوست ندارم سیلی بخورم ... شاید فقط باید به فکر خودم باشم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• سه سال بعد ... سه سال گذشته و من الان ۱۵ سالمه ... توی این سه سال خیلی چیزا درمورد آدما فهمیدم ... و هر روز بیشتر از دیروز سر در گم شدم ... نمیفهمیدم چرا حرفاشون با رفتارشون نمیخونه ... یا چرا رفتارشون رو با توجه به اینکه چه کسی جلوشونه عوض میکنن ... ولی کم کم فهمیدم که شاید نمیتونم عوض کنم رفتارشون رو ... شاید ولقعا فقط باید با رفتارشون کنار بیام ... بابا این چند وقت خیلی کم میومد خونه و وقتیم میومد ... زیاد حالش خوب نبود ... * یاااااااااااااا سویون بیا ظرفا رو بشور کلی ظرف مونده هنوز
از جام پاشدم و در اتاق رو باز کردم ... هرچی بیشتر با آدما آشنا میدم بیشتر دلم میخواست توی اتاقم بمونم ... انگار که دائما دلم میخواست ازشون فرار کنم ... دائما دلم میخواست تا جایی که میشه ازشون فاصله بگیرم ... ازشون میترسیدم ... الان واقعا یقین پیدا کردم که خدا برای این توی بهشت میمونه تا از بنده هاش فرار کنه ... شاید واقعا انسانا انقد ترسناکن که حتی خدا هم از چیزی که خلق کرده میترسه ظرفا رو میشستم و زیرلب یه موسیقی سنتی رو زمزمه میکردم ... همیشه همین بود موقع کار کردن ... موسیقی زمزمه میکردم ... به نظرم آهنگا عجیب حرف دل آدما رو میخونن ... انگار که همشون یه سری پری دارن که میفرستنشون تا به قلب آدما نفوذ کنن
زنگ در که خورد دست از کار کردن کشیدم و به سمت در رفتم ... منشی پدرم بود _ سلام آقای هان حالتون چطوره حالت صورت و چشماش نگرانم کرده بود ... همشون ندای یه خبر بد رو میداد ... یه خبر خیلی بد $ عامممممم ... سلام خانم پارک ... حقیقتش ... زیاد حالم خوب نیست ... خبرای زیاد خوبی براتون نیوردم ... پدرتون ... پدرتون عاممممم نمیدونم چطور بگم ... ولی ... & چو یون کیه دوساعت داری باهاش حرف میزنی دوباره داری از زیر کارا در میر ... اوه آقای هان حالتون چطوره ... چیشده که اینجا اومدین ... اتفاقی افتاده $ سلام خانم ... حقیقتش همین رو داشتم خدمت خانم چو یون عرض میکردم ... آقای پارک ... عاممممم متاسفانه آقای پارک ... زیاد حالشون خوب نیست ... یعنی خب ... ایشون تصادف کردن ...و در کما هستن
دیگه چیزی نمیشنیدم ... خدای من واقعا ... الان انتظار داری امید داشته باشم که حالش خوب میشه ... میخوای بیا منم از تو تنها امید زندگیت رو بگیرم و بذارم دم مرگ ... بعد بگم امید داشته باش ... ببینم خودت اصلا یه بار اومدی زمین ببینی زندگی با بنده هات ... اونم بدون دل خوشی ... چقد عذاب آوره ... ولی ... نه نه ... الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست ... باید کنار بابام باشم ... نباید بذارم اونم بره ... نمیذارم تنها دلیل زندگیمم بره ... نمیذارم ... _ کد ... کدوم ... بیمارستان $ بیمارستان پونگنام دونگ تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بدوم سمت خیابون و یه تاکسی بگیرم به بیمارستان پونگنام دونگ و بعد از اون بدوم سمت بخش پذیرش _ ب ... ببخشید ... خانم ... کسی به نام ... پارک بون ها اوردن اینجا # اجازه بدین چک کنم ... بله ایشون رو بردن آی سی یو ... شما با ایشون چه نسبتی دارین _ دخترشونم # بسیار خب پس از اقوام درجه اولین ... لطفا تشریف ببرین انتهای راهرو سمت راست بدون توجه به اون فقط دوییدم سمت جایی که بابام خوابیده بود
خب تموم شد امیدوارم لذت ببرین🌹♥️
نظر یادتون نره ممنون🫂💙
هیچی دیگه حرفی ندارم😐💔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!

نظرات بازدیدکنندگان (1)