
ب پارت آخر خوش امدین گایز
باورم نمیشه😱توی یه صدم ثانیه غیب شدن حتی نتونستم صورتش و ببینم اه ولی اگه رد مرینت و بزنم میتونم برم پیشش....چی جواب نداد!! بهش دسترسی ندارم سریع توی اتاق مرینت ظاهر شدم آخه اون کیه که مرینت و برد😢😣 آدرینا!!! باید ازش کمک بخوام بذار ببینم چیکار میکنه تصور کردم یعنی چی😱 این پسره پیش خواهر من چیکار میکنه مارتین لبخندی زد و دستش و روی شونه ی آدرینا گذاشت و آدرینام لبخند زد که مارتین پیش من ظاهر شد مارتین:مرینت! و تا دید منم😡شد مارتین: برگشتین؟! آدرین:بله برگشتیم😒 مارتین:پس خواهرم کو و پشت سرمو نگاه کرد آدرین: محض اطلاع منم نمیدونم مارتین:یعنی چی نمیدونم نکنه😱😱😱چیکارش کردیییییی😠😠😠😠 آدرین:من چه میدونم یهو غیب شد😠(هردو باداد گفتن) که یهو همه ریختن توی اتاق سابین:اینجا چه خبره مارتین:از همون چیزی که میترسیدیم سرمون اومد😢مامان این پسره مرینت و(ادامه نداد) آدرین:من مرینت د چیکار کرمد ها؟😠بگو دیگه چیکار کردم😠میگم یه مرتیکه بردش😠😠😠
مانلی:خواهرم کجاست😢 تام:چه مرتیکه ای دخترم کجاست😠😠 اصلا نمیتونستم بینشون بمونم توی خونه خوم ظاهر شدم باید بفهمم اون مرتیکه کی بوده و با مرینت چیکار داشته فکر کن آدرین فکر کن فکر کن و صورتش و به یاد بیار زود باش😢 قول میدم اگه پیداش کردم صادق باشم😭😭😭 فکر کن لعنتی فکر کنننننــــ😢😢😢😢آرهههههـــــ😃😃😃😃برای یه لحظه ته چهره شو یادم اومد تصورش کردم و پیشش ظاهر شدم سریع گرفتمش و به دیوار چسبوندم آدرین:با مرینت چیکار کردی عوضی😠😠😠مرده:چی داری میگی ولم کن😠 آدرین:میکشمت و سرم و بردم نزدیک گردنش و زمزم کردم:زندگی تو توی دستای منه اگه الان هوس کنم تمام خونتو بمکم..... مرده:باشه باشه میگم😢رییس گفت اون و ببرم پیشش جوری دادم زدم:رییس کیه😠😠 که گوشش کر شد مرده:لوییس... لوییس و تا خواست فامیلیشو بگه ولش کردم و گفتن:اون عوضی الان کجاست😠😠
مرده:.........(آدرس مثلا) اون آدرس و تصور کردم و ظاهر شدم یه قلعه ی بزرگ بود همین که خواستم از درحیاطش برم تو دوتا سرباز جلوم و گرفتن دستم و بردم سمت سراشون و گرفتمشون و کوبیدم به هم اوف که دلم خنک شد اونا افتادن روی زمین و رفتم توی اون قلعه باید بفهمم مرینت کجاست سعی کردم ردش و بگیرم اما بازم نمیشد یه اتاق درش نیمه باز بود و متروکه به نظر میرسید ازش یه نور میومد درش و باز کردم و رفتم داخلش که دیدم مرینت بیهوش توی یه حباب صورتی سفت افتاده!!!!(ظاهر اتاق:دقیقا روبروی آدرین پنجره داره و کنار پنجره سمت چپ هم یه قفسه کتاب و یه قابلمه های بزرگ جادوگری که یه مواد سبز رنگ هست و یه در چوبی دیگه هم سمت چپش داره و اون حباب هم یه حباب سفت صورتیه) سریع به سمتش دویدم آدرین:مرینت!!! مرینت!!!! اونجا وایسادم چند احظه بعد کم کم چشماش باز شد و صدای آخش قلبم و کباب کرد😭😪
آدرین:مرینت خوبی؟!!! مرینت:آدرین!!! با دستش به حباب فشار اورد و کمی بلند شد و نشست و گفت:تو رو خدا نجاتم بده من کجام😭😭😭؟!! آدرین:خیلی خب آروم باش آروم الان از این خراب شده بیرونت میارم😭😭 همه جای حباب و نگاه میکردم اما نمیشد بازش کرد یعنی راهی نداشت که یهو مرینت گفت:آدرین!! نامرئی شووو زود منم نامرئی شدم و دیدم که این لوییس....... اومد تو😠😠😠😠 لوییس:به به خانوم😏 بهوش اومدین👏 پس شاهزادت کجاست؟ اسبش انقد کنده که نتونسته هنوز برسه؟ لعنتی اون مرتیکه😠😠نشونشون میدم ظاهر شدم و گفتم:اسب من تیزپاست و با دستام دستای زشتشو گرفتم و با پام براش زیرپایی گرفتم و افتاد زمین و اونم پای من و گرفت و کشید میخواست بیوفتم اما میز و گرفتم و اونم بیشتر من و میکشید
همینجور که پام و میکشید بلند شد و پشت یقه مو گرفت و بلندم کرد که سریع خودم و کشیدم و برگشتم و نگاهش کردم😡😠 آدرین:خب خب کجا بودیم😏 با این حرف به سمتم خیز برداشت و منم خیلی ریلکس کمی کنار رفتم و با کله رفت توی میز انقد محکم که افتاد زمین و با دستاش سرش و گرفت و آخ گفت آدرین:سزای هرکسی که آخ مرینت و در بیاره همینه و رفتم نزدیکش و نشستم وبعد سرم و بردم نزدیک سرش اونم ترسید خواست بره عقب که گرفتمش و گردنش و گاز گرفتم و با سرعت از خونش میمکیدم وقتی فهمیدم کافی بوده ولش کردم و رفتم سمت مرینت مرینت:اون......الان میمیره؟! آدرین:نه تو نگران نباش فقط بیهوش میشه یعنی چه عرض کنم ام.....😅 مرینت:پس میمیره آدرین:اوجوریام نه دیگه حالا اصلا ولش کن اون و تو رو چجوری بیرون بیارم همه جای حباب و نگاه کردم آدرین:نمیشه پس چیکار کنم😪
مرینت:آدرین!!!! لیزر آدرین:راست میگی و به حباب لیزر زدم اما چیزی نشد آدرین:یعنی چی خب خودت بیرون این حباب و تصور کن مرینت:نمیتونم این حباب جادوییه تواناییامو ازم میگیره اشعه ای داره کا قدرت رفتن و ازم میگیره آدرین:پس چیکار کنم مرینت:آدرین!!! کتاب!!! و به میز اشاره کرد رفتم سمت کتاب و برداشتمش و نگاهش کردم آره راه باز کردن این حباب فقط اینه که خوناشام داخل اون حباب و خوناشام بیرون خباب دستاشون و جای یکسانی قرار بدن و اول3بار ضربه بزنن و بعد هم حباب و بکشن به مرینت توضیح دادم و3بار ضربه زدیم و بعد کشیدیم که حباب از وسط نصف شد و مرینت ازش بیرون افتاد روم آدرین:مرینت! من اسم اون اخساس و فهمیدم🙂مرینت زمزمه کرد:عشق! آدرین:😍😍😍 مرینت:بیا از اینجا بریم توی خونه ی مرینت اینا ظاهر شدیم آدرین:به نظرت واکنششون چیه؟! مرینت:نمیدونم بیا بهشون بگیم که یهو مارتین اومد و بغلم کرد و بعد گفت:من با آدرین کار دارم مرینت میشه بری بیرون؟! مرینت تایید کرد و رفت بیرون مارتین:کله گنجشکی گفتم از خواهرم دوری کن آدرین:چرا؟" چرا وقتی میدونی میخوای جدامون کنی مارتین:تو باری مرینت خطرناکی میفهمی؟! تو نمیتونی با یه خوناشام باشی اونم وقتی یه انسان تبدیل شده ای این خیلی خطرناکه میفهمی😠 تو ممکنه اون و بکشی فردای اون روز نه مرینت توی خونشون حضور داشت نه آدرین!! شاید سوالتون این باشه:آدرین مرینت و میکشه؟ اونا با هم فرار کردن؟ چه اتفاقی واسشون افتاده؟! جوابتون مشخصه:عشق اونا براشون مهمتره عشق مهمه عشق!❤.پایان🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانات عالین خیلیا رو خوندم بقیه رو هم حتما میخونم فقط یه خواهش:اینقدر کرم نریز ممنون
هدیه عالی بود 🌹
فصل 2 رو زودتر بنویس تا مدرسه ها شروع نشده 😩
فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻 فصل دو👏🏻
چیشد پایانش؟ مردم؟
فرار کردن؟
چیشد؟
هدیهههه ادامه بده دیگه داستان های تو محشرن
یک سوال بعد تابستون باز هم داستان می زاری ؟؟؟
تموم شد؟اوکی درجه یک بود عزیزم
وای خیلی عالی بود🤑🤑🤑🤑
عععع ادامه بده
ادامه
ادامه
من ناظرش بودم ناظر شدم
اون داستان پروانه ی من پارت ۲ رو هم من برسی کردم
راست میگههه فصل دو رو بنوییسس😭😍