10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ANIME 'PRENCESS انتشار: 4 سال پیش 74 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این اخرین پارت این فصله . امیدوارم خوشتون بیاد . بعدش دوباره جیم وارد داستان میشه .
این قسمت کوتاهه و در اخرش خلاصه ای از داتان گفته میشه ...
خوب شروع میکنیم . از زبون فرد :یکی از اعضای گروه جادوگرانی که انیکا رو دزده بودن : داشتم از خواب پا میشدم و تو دلم می گفتم : دوباره یه روز سخت دیگه . ملکه چرا نمیای و منو خادمت نمیکنی ؟ چرا بیدار نمیشی تا خادمتو در اغوش بگیری ؟ از همون روزی که دربارت شنیدم دل تو دلم نیست ؟ پس کی میای . یکدفعه به یاد یه چیزی می افتم : چرا ما اینقدر بدشانسیم . همینکه از یه نفر انرژی ملکه ساطع شد رفتیم بیاریمش تا بکشیمش اخه چرا ؟ چرا ؟ شاید اون بچه همون ملکه مرگ و زندگی بود . شاید اون دراصل ملکه بود ؟ نه این امکان ندارهبابا می گفت : با تولد اون بچه اتفاق عجیبی افتاد به همین دلیل می خواستن اون دختر رو بکشن . میگفتن که انرژي اون دختر باعث شده بود کتاب حرکت کنه و پاره بشه . با خودم میگم : پس کی میای ملکه ؟هان ؟؟!!!
۱۵ سال قبل : { زمان تولد انیکا . قسمت بعدی یه راز دربارهی جیمه و همینطور ... نمیگم تا سوپرایز بشید . راستی اسم مخفف گروه جادوگران m.m.z مخفف کلمه ی ملکه مرگ و زندگی } از زبون پدر فرد : داشتم کتاب ملکه رو می خوندم . چرا ملکه هنوز نیوده ؟ تو کتاب ملکه درباره ی قدرت ملکه صحبت شده . همه ی ما پیروان اونیم و منتظرشیم . پس کی میاد ؟ملکه تا حالا ضاهر نشده . نمیدونم چرا . من درپ هستم پدر فرد ۳ ساله . نمیدونم چرا اما احساسی نسبت به خونوادم ندارم . چرا فقط از ملکه خوشم میاد . واقعا جالبه . به کتاب خیره بودم که یهو کتاب من شروع به حرکت کرد و پاره شد . قدرتم از کنترل خارج شد و نمیدونم الان چیکار کنم ؟ به بقیه نگاه کردم هر کس کتاب تو دستش بود البته یه کپی از کتاب . کتابش پاره شده بودو قدرتش از کنترل خارج شده بود . داشتم دنبال منشا میگشتم که دیدم ...
دیدم این انرژی از قصر میاد با قدرتم دقیقتر دیدم ... تو قصر ... تو یکی از اتاقا دو دختر دوقلو خوابیده بودن ... نمیدونم چرا نمیتونستم تشخیص بدم کدوما فقط فهمیدم دومیه خیلی عجیبه { منظورش انیکاست } ادامه : اون بچه اروم بود درست مثل یه بزرگسال . فکر کردم حتما از اون دخترست {درست حدس زدی😔😔انیکای بیچاره🥺🥺 } به همه خبر دادم . رئیس گفت : ما باید زودتر اون دخترو از بین ببریم . ممکنه اون خطری برای ملکه داشته باشه . همه سر تکون دادن . قرار شد شبانه به اونجا بریم ...
شب شده بود . اماده ی حرکت شدیم . { لعنت بهتون . البته ممنون هم هستم . چون اگه انیکا به ئایگاه نمی رفت جیم رو ملاقات نمیکرد . درست نمی گم ؟ جواب رو کامنت کنید } رفتیم تو قصر . از جادو استفاده کردیم تا نگهبانارو بیهوش کنیم . بعد رفتیم توی قصر و با احتیاط به اتاق شاهدوخت ها رفتیم . شاهدوخت رو تو دستم گرفتم . نمیدونم چرا احساس می کنم نمی خوام این بچه رو بکشم . همه بیرون منتظرم بودن . فکر کردم که چرا من این دخترو به اندازه ی ملکه دوست دارم ؟ نه نه نه .... من هیچکسو به اندازه ملکه دوست ندارم ... { خود درگیری داره ؟؟؟!😶😶} ادامه : اخر سر تصمیم گرفتم بندازمش تو ا ب . به همه هم گفتم که اینکارو می خوام بکنم . همه قبول کردن . رفتم کنار پنجره و به اون دختر خیره شدم ... چقدر شیرین بود چشمای بسته و ارومش . یهو ....
یهو چشماش باز شد . انگار با چشماش جادو شده بودم ... خیلی زیبا و تو دلبرو . با خودم گفتم : تو همین سن اینقدر دلیره وای بحاله روزی که بزرگ بشه . دیگه کسی میمونه نیاد سمتش ؟؟؟!!! از فکر خودم خندم گرفت . یکدفعه یاد چیزی افتادم و با ناراحتی گفتم : البته اگه زنده بمونه ! شاید بتونه زنده بمونه . ملکه امیدوارم مراقبش باشی . یهو دستشو اورد جلو و صورتو نوازش کرد . من خوشحال بودم هم ناراحت چراکه این بچه نمیدونست که داره کی رو رو نوازش می کنه . کسی که می خواد اون رو بی پدر و مادر کنه و شاید جونشو ازش بگیره .جای نوازشش واقعا قلبمو به لرزش وا داشت . چقدر دلکندن ازش سخت بود . اما اینکارو کردم . باید میکردم .اخرش با کلی کلنجار با خودم دلو به دریا زدم و انداختمش تو اب و به رفتنش نگاه کردم . چشماش هنوز باز بود . اما گریه نمی کرد . اروم با جادو خوابوندمش و رفت . مکان نوازششو دست زدم هنوزم گرم بودو دلنشین رفتم بیرون پیش بقیه ی جادوگرا ...
گفتم : دیگه تموم شد . بیاید بریم مراسم رو اجرا کنیم . مراسم این بود تا حافظه ی همهی افراد رو پاک کنی باید دست در دست هم بدیم و جادوهامون رو یکی کنیم . دستای همو گرفتیم و شروع کردیم به ورد خوندن : ملکه . ای ملکه ی ما . ما پیروانتیم . یاری کن تا پاک کنیم هر چه را می خواهیم . ناگهان نوری از همهی ما صاطع شد . اما یک چیزی جلوشو گرفت . ولی ما مقاوت کردیم و در اخر فقط تونستیم حافظه هارو مهر کنیم . ایدوار بودیم کسی مهرو نشکنه . همه عصبی بودیم . حتی من . اخه چطور جادومون کامل کار نکرد . دوباره یاد نوازش دختر افتادم . وای که چقدر خوب و دلنشین بود . این گرما . تمام نگرانی ها در یک لحظه تموم شد و اره ... تمام پادشاهی شاخدوختشو فراموش کرده و دیگه شاهدوخت اینجا نیست ...
از زبون فرد :الان ۱۵ سال از اون زمان میگذره و من هنوزباورم نمیشه جادوی جادوگرانمون کامل اجرا نشد . من الان ۱۸ سالمه . واقعا این ارامش دست داشتنیه . اما یه سوال همیشه ذهنمو مشغول کرده ... اینکه چرا پدر وقتی درباره دختر می گفت ذوق میکرد و وقتی موقع رها کردنش میرسید غمگین ؟ واقعا چرا پدر این حالتارو داره ؟ دقیقا چرا ؟ پاشدم رفتم . امروز روز عهدنامه ی منه . همه به من با افتخار نگاه میکردن . معلوم بود اخه من جزو افرادی بودم که بیشترین علاقه رو به ملکه داشتن بودم . عهدنامه رو خوندم {{ من فرد دی دایمنت عهد میکنم قلبم رو به ملکه اهداکنم و برای حضورش دعا کنم و گناهی مخالف ملکه انجام ندهم . قسم می خورم }} بعد خونو درون جام انداختم و الان من به عنوان خادم ملکه در بین جادوگران m.m.z هستم .
امیدوارم خوشتون اونده باشه ببخشید کوتاه بود . تو قسمت قبلی که گذاشتم دیدی طولانی بود بخاطر جبران این قسمت بود . } سعی میکنم زودتر بزارم
لطفا کامنت بزارید
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
سلام خوبی
عالی بود .
بالاخره بعد۲روز تونستم وارد ایمیلم شم
خیلی هم عالی
مثل همیشه عالی😍
ممنون
عالی
آنیکا رو پیش خواهرش بر می گردونی مگه نه؟
صد در صد
جالب بود
ممنون
راستی چند سالته☺😊
13 سالمه
سلام مثل همیشه عالی 😊راستی دیگه داستانمو نمیخونی ونظر نمیدی😢خیلی خوش حال میشدم که میخوندی لطفا دوباره بخون ونظر بده😍💞
وای به کلی فراموش کردم . حتما میخونم
داستان خوبیه پارت بعد رو زود بزار