داستان رویا قسمت اول:)

روزی دختری زیبا با مو های طلایی به دنیا می اید پدر و مادر او اسمش را یارن گذاشتند

او همیشه تو رویا هایش زندگی میکرد و ارزو داشت یک دختر با جادو باشد و ملکه شهرش باشد

سال ها گذشت و او ۱۶ساله شد و هنوز هم اون ارزو را داشت و همش به اون فکر میکرد

پدر و مادر نگرانش بودند و نمی دانستند چه کار کنند و میترسیدند برایش مشکل ساز باشد

او بلاخره ۲۰سالش شد وباز هم به انا رویا اش فکر میکرد روزی جادوگر زشتی در خیابان او را دید و حسودی اش شد به ان گفت: چه دختر زیبایی این شربت برای شما یارن در راه اون شربت را نگه داشت

وقتی رسید ان را برد داخل اتاق و از ان نوشید اما بیهوش شد پدر مادر وارد اتاق شدن و یارن را دیدن سریع به جادوگری که مهربان بود زنگ زدن او به ان ی چیزی اشتباهی داد حالش را خوب کرد ولی اون قدرت داشت چشمای یارن از خوش حالی برق میزد سال بعد ملکه شهر یارن مریض شد و دنبال جا نشین بود کسی که هم ملکه شود و هم زن پسرش شود و بعد سربازان دنبال ی دختر قشنگ و مناسب گشتن

و یارن را انتخاب کردن

یارن خیلی خوش حال بود که دارد ملکه میشود او ملکه شد و خیلی خوش حال بود

مرسی که تا اخرش اومدی

لایک و کامنت یادتون نره عشقای من

بای 💙💜❤❤❤❤❤💜💙